eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.7هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
4.3هزار ویدیو
41 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
تو از تبار مادری🌹✨ خانوم ازدواج قراردادی ما تا نیم ساعت دیگه تموم میشه و تو رسما و شرعا…و بیشتر قلبا میشی همسرهمیشگی من! حالا اگر فکر میکنی دلت رضا به این کار نیست! بهم بگو حرفهایت قلبم رااز جا کنده.پاهایم سست شده.طاقت نمی اورم و روی صندلی پشت میز وا میروم. تو ازاول مرا دوست داشتی…نگاهت میکنم و توازبالای سر باپشت دستت صورتم را لمس میکنی.توان نگه داشتن بغضم را ندارم.سرم را جلو می اورم و میچسبانم به شکمت…همانطور که ایستاده ای سرم را دراغوش میگیری. به لباست چنگ میزنم و مثل بچه ها چندبار پشت هم تکرار میکنم _ توخیلی خوبی علی خیلی..   سرم را به بدنت محکم فشار میدهی _ خب حالا عروس خانوم رضایت میدن؟ به چشمانت نگاه میکنم و بانگرانی میپرسم _ یعنی نمیخوای اسمم بره تو شناسنامه ات؟ _ چرا…ولی وقتی برگشتم!الان نه! اینجوری خیال منم راحت تره.چون شاید بر.. حرفت را میخوری ، اززیر بازوهایم میگیری و بلندم میکنی _ حالا بخند تا …
تو از تبار مادری🌹✨ صدای باز شدن در می اید،حرفت را نیمه رها میکنی و ازپنجره اشپزخانه به حیاط نگاه میکنیم مادرو پدرم امدند. بسرعت ازاشپزخانه بیرون میرویم و همزمان با رسیدن ما به راهروپدر و مادر من هم میرسند. هردو باهم سلام و عذرخواهی میکنند بابت اینکه دیر رسیدند.چنددقیقه که میگذرد از حالت چهره هایمان میفهمند خبرایی شده. مادرم درحالیکه کیف دستی اش را به پدرم می دهد تا نگه دارد میگوید _ خب…فاطمه جون گفتن مراسم خاصی دارید مثل اینکه قبل از رفتن علی اقا و بعد منتظر ماند تا کسی جوابش را بدهد. تو پیش دستی میکنی و بارعایت کمال ادب و احترام میگویی _ درسته!قبل رفتن من یه مراسمی قراره باشه…راستش… مکث میکنی و نفست را باصدا بیرون میدهی _ راستش من البته بااجازه شما و خانواده ام…یه عاقد اوردم تا بین منو تک دخترتون عقد دائم بخونه!میخواستم قبل رفتن… پدرم بین حرفت میپرد _ چیکار کنه؟ _ عقد دائم…. اینبار مادرم میپرد _ مگه قرار نشده بری جنگ؟… _ چرا چرا!الان توضیح میدم که… بازپدرم بادلخوری و نگرانی میگوید _ خب پس چه توضیحی!…پسرم اگر شما خدایی نکرده یچیزیت… بعد خودش حرفش را به احترام زهرا خانوم و حسین اقا میخورد. میدانم خونشان درحال جوشیدن است اما اگر دادو بیدار نمیکنند فقط بخاطر حفظ حرمت است و بس! بعداز ماجرای دعوا و راضی کردنشان سر رفتن تو…حالا قضیه ای سنگین تر پیش امده. لبخند میزنی و به پدرم میگویی _ پدرجان! منو ریحانه هردو موافقیم که این اتفاق بیفته. این خطبه بین ما خونده شه.اینجوری موقع رفتن من… مادرم میگوید _ نه پسرم! ریحانه برای خودش تصمیم گرفته و بعد به جمع نگاه میکند _ البته ببخشیدا مااینجور میگیم.بلاخره دختر ماست.خامه… زهرا خانوم جواب میدهد _ نه! باور کنید ماهم این نگرانی هارو داریم..بلاخره حق دارید. تو میخندی _ چیز خاصی نیست که بخواید نگران شید قرارنیست اسم من بره تو شناسنامه اش! هروقت برگشتم اینکارو میکنیم… پدرم جوابش را میدهد _ خب اگر طول کشید…دخترمن باید منتظرت بمونه؟ احساس کردم لحن ها دارد سمت بحث و جدل کشیده میشود.که یک دفعه حاج اقا در چارچوب در هال می آید _ سلام علیکم!”این را خطاب به