eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
3.9هزار ویدیو
39 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۷ با خانم سلیمانی تماس میگیرم،با شرمندگی قرار را به پنجشنبه می اندازم...بی صبرانه منتظر شنیدن ادامه خاطرات هستم... با صدای مهدیه سرم را برمیگردانم: +زهرا آماده شو بریم. آرام اما پر انرژی میگویم: _حاضرم بریم در حیاط را باز میکنم،روبه مهدیه میگویم: _مهدیه خونشون نزدیکه،بیا پیاده بریم. مهدیه سریع جواب میدهد: +چشم هرچی شما بگی گلم. آرام آرام قدم برمیدارم،... پنج دقیقه هم کمتر فاصله داشتیم،نگاهم را به خانه رو به رویی می اندازم مهدیه سریع زنگ را میفشارد. در خانه باز میشود و خانمی با چادر سفید رنگ نمایان میشود. چهره معصوم و آرامی دارد!چشمانش برق میزنند،برق خوشحالی! صدایش در گوشم میپیچد: _بفرمایید عزیزم وارد حیاط میشویم،.. حیاط بزرگی که تمام زمینش گل و درخت است. زیر درخت ها سنگ های ریز و درشت کنار هم قرار گرفته اند.درخت انار وسط حیاط با نوازش باد میرقصد. مهدیه وارد اتاق میشود و من هم پشت سرش.... مینشینم و جرعه ای از چای داغم را مینوشم. سینی لیوان ها را برمیدارم و به سمت آشپزخانه قدم برمیدارم،زینب مقابل ظرفشویی می ایستد: _بده من بشورم زهرا جان. سپس به ما اشاره میکند به سمت میز غذاخوری برویم، چادرم را از سرم برمیدارم. یکی از صندلی ها را عقب میکشم مینشینم، مهدیه هم کنارم.. چند دقیقه بعد زینب (جاری مهدیه) به سمتمان می آید و روی صندلی مقابلم مینشیند. به ساعت مچی ام نگاه میکنم: _مهدیه نیم ساعت دیگه بریم؟ چشمان عسلی اش معصوم تر از همیشه است،آرام میگوید: _باشه سفره اینارو جمع کنیم میریم. زینب حرفش را میکند و میگوید: _حالا ساعت دهه کجا به این زودی؟! روسری ام را مرتب میکنم و میگویم: _ممنون خیلی زحمت کشیدید،ان شاءالله بتونم جبران کنم. ❣❣❣ ماشین با سرعت کم به سمت کوچه می آید،.. صدای کشیده شدن لاستیک ها روی زمین گوشم را ازار میدهد،نگاهم را به سر کوچه می اندازم: _زینب جان بازم ممنون، خدانگهدار. در ماشین را باز میکنم،.. سوار تاکسی میشویم. صدای موبایلم بلند میشود،خانم سلیمانی است. _الو! صدای خانم سلیمانی میپیچد: _سلام عزیزم کی میای؟ _چند دقیقه دیگه اونجام خانم سلیمانی دستم را روی دستگیره در ماشین میفشارم و در را باز میکنم. محیا از دور میدود و چادرم را میگیرد هدیه محیا را از داخل کیف برمیدارم به محیا میدهم چقدر دوست دارمش!.. بلند سلام میدهم: _سلام خانم سلیمانی ببخشید دیر شد سرش را به سمت من برمیگرداند: _سلام زهرا جان خواهش میکنم عزیزم. _خانم سلیمانی اگه میشه ادامه خاطرات رو تعریف کنید. بی تاب تر از همیشه منتظر شنیدن خاطرات هستم، خانم سلیمانی محیا را با عروسک سرگرم میکند و شروع میکند: خانم سلیمانی: _محمـــــــد پسرعمه ام بودن اما هم مسافت قم -نجف آباد جوری نبود که من دقیق و کامل محمد رو بشناسم. ۲۱اسفند ۸۳ محمد با داییم (که عموی محمدهم بود)اومدن نجف آباد. آنقدر غرق صحبتهایش شده ام که نمیتوانم حرف بزنم،.. چندبار لب میزنم تا بتوانم جمله ای را به زبان بیاورم : _ازدواج فامیلی رسمتونه؟ خانم سلیمانی:_الان که کلا رسم ورسومات عوض شده لحظه ای مکث میکند و ادامه میدهد: _اون موقع فکر میکردم اصلا نمیشه کنار یه پاسدار زندگی کرد و دنیای منو محمد دو دنیای کاملا متفاوفته اما با محرمیت نظرم و دیدگاهم عوض شد.... محمد و دایی چند روزی خونه ما بودن،... بعد از چند روز محمد موضوع خاستگاری رو مطرح کرد. به مادرم گفتم به محمد آقا بگید من دوتا شرط دارم 👈اول اینکه:چادر سر نمیکنم 👈دوم:قم نمیرم ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانو_میم
🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۸ 🍃🌸راوی:همسر شهید🌸🍃 حال و هوایش را دوست داشتم،.. زندگی اش بوی محبت میداد.محبتی که توصیف کرد . از قم برگشت و موضوع را با مادرش مطرح کرد. همان روز عمه تماس گرفت تا اجازه خواستگاری رسمی را بگیرد. اما من هنوز هم میگفتم باید حتما با خود آقامحمد صحبت کنم و شرایطم را بگویم. چندروزی گذشت،.. محمد تماس گرفت و یکی دوساعتی باهم صحبت کردیم. برخلاف تصورات من اصلا حرفهایش بو و نشانی از خشک مذهب بودن نمیداد. در همان مکالمه اول دلم را با خودش برد. اما من باز هم روی شرطهای خودم برای ازدواج با محمد پافشاری میکردم. تنها دو شرط مهم داشتم، آقا محمد هم به تمام حرفهایم گوش سپرد و تا آخر صحبتهایم چیزی نگفت. "-اول اینکه من برای زندگی قم نمیام دوم من چادر رو به عنوان پوشش دائمی نمیتونم انتخاب کنم" لحظه ای هم مکث نمیکند و سریع جواب میدهد: 🌷_باشه ایرادی نداره.. اگه اجازه میدید من بگم مادر با زندایی تماس بگیرن. صورتم گل انداخت و با صدای خجول و لرزانی گفتم : _بله. ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانو_میم
🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۹ چندروزی گذشت،... عمه با مادرم تماس گرفتن. صدایش از تلفن ضعیف به گوشم میرسید: _ "زنداداش محمد واقعا عاشق آذر شده" مادرم همانطور که با یک دستش گرد روی میز را پاک میکرد آرام گفت: _چطور مگه؟ عمه لحظه ای سکوت کرد و جواب داد: _"آخه شرایط آذر دقیقا همون چیزی هست که محمد خیلی روی اونا حساسه اقامت تو قم ،چادری بودن خانمش.. اصلا شما که میدونی محمد چقدر روی *چادر سرکردن خواهراش* حساسه من مطمئنم عاشق آذر شده" از جایم بلند شدم که به اتاقم بروم صبرکردم و آخرین جمله مادرم را هم شنیدم: _جوونن دیگه... دختر و پسر هردوشون برای شما هستن... هرجور صلاح میدونید ❤️❤️ شب جعمه آمدند اما داماد (محمد)با پدربزرگم و عمویم جدا آمد شب اول ربیع الاول من و محمد💞محرم💞 هم شدیم محرمیت برای این بود که ما تا عقد محرم هم باشیم. محمد سه روز کنارم بود.. در آن سه روز یک از زندگی را برایم توصیف کرد. آنقدر خوب،صبور و مهربان بود که به راحتی میشد او را دوست داشت... دوست داشتم همراهش شوم مهرش عجیب به دلم نشست.. مهری که بود 😍زندگی علوی-فاطمی😍 ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانو_میم
🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۱۰ روزها از پی میگذشت... و هرروز عشق محمد بیشتر از قبل تو قلبم رسوخ میکرد قراربود صیغه محرمیتمان سه هفته باشه اما یک هفته قبل از اتمام صیغه مادربزرگ محمد فوت کرد عمه زنگ زد خونمون خبر داد که مادربزرگ محمد فوت کرده و محمد میاد نجف آباد دنبالم محمد که اومد... زمانیکه حواسش نبودبا کمک خواهرم چادر گذاشتم تو کیفم با ماشین پدرم ب سمت قم حرکت کردیم محمد صندلی جلو کنار پدرم نشسته بود نزدیکای قم ب محمد گفتم ی جا نگه دارید ب خواهرم گفتم حواس محمد پرت کنه تو ی دقیقه ک خواهرم محمد ب حرف گرفته بود... از حواس پرتیش سوء استفاده کامل کردم... و سوار ماشین شدم ب درب خونه عمم ک رسیدیم.. خواهرم (صبا):محمدآقاشما بمون با آذر بیاید 🌷محمد:بله چشم آجی از ماشین ک پیدا شدم.. محمد مات و مبهوت و عاشقانه بهم نگاه میکرد. 🌷محمد:آذر کی سرش کردی؟ -اونجا که صبا تورو غرق صحبت کرده بود 🌷محمد:ای بدجنس پس نقشه بود -خواستم غافگیرت کنم دیگه. اگه میفهمیدی الان این نگاه سهمم نبود صبا:بچه ها بیاید داخل بعدا برای هم لاو بترکونید ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانو میم
🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۱۱ چندروزی قم بودیم... روز سوم درگذشت مادربزرگ وقتی مجلس تموم شد و ی ذره سر همه خلوت شد محمد صدام کرد تو حیاط و گفت 🌷_خانم برو حاضر شو بریم یه دوری بزنیم -چشم ۵دقیقه صبرکن روسریم مدل لبنانی بستم و چادر سرم کردم چادری که دیگه سرم ماندگار شد و با عشق و علاقه سرش کردم اونشب محمد اول من برد زیارت... بعد چند ساعتی تو خیابانا باهم قدم زدم هنوز بعد از گذشت چندسال وقتی به اون روزها فکر میکنم .حس شیرینی در دلم ایجاد میشود وقتی تو خیابان جوادالائمه قدم میزدیم گفت: 🌷_آذربانو -جانم 🌷محمد:وقتی بهم جواب مثبت دادی از خونه تا حرم دویدم.. و تو حرم بی بی سجده شکر کردم که جواب مثبت دادی -نههههههه 😳😧 🌷محمد:🙈😅 بخاطر فوت مادربزرگ محمد صیغه محرمیت تمدید شد چهلم که دراومد... محمد زنگ زد بهم که 🌷_خانم حاضر شو بریم محضر عقد کنیم خخخ خیلی شیرین بود تو راه زنگ زدیم پدرمم اومد محضر و چون شاهدی نبرده بودیم باخودمون پدرم زنگ زد دوتا از دوستاش بیان محضر موقعه عقد عاقد گفت : _مگه خانواده عروس خانم و آقا داماد مشکلی بااین ازدواج دارن که نیومدن 🌷محمد:نخیر حاج آقا.. اما من دلم میخاد روی پای خودم وایستام. تعهد خانمم با منه ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانو میم
🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۱۲ هرچی جلوتر میرفتم... تو زندگی با میفهمیدم چقدر با فکر من و چیزی که تو ذهن من بود تفاوت داشت محمد حرفای میزد... گاهی برام عجیب غریب بود.. همیشه میگفت دوست داشتم زمان جنگ تحمیلی بودم و تو جنگ به فرمان امام خمینی تو جبهه حاضر میشدم -محمدم الان ک جنگی نیست پس زندگی کن زمان این حرفا گذشته 🌷محمد: مهم اینکه زنده باشیم.. میشه رفت و شهید شد و از همه زنده تر بود -أه محمد بسه توام مثلا ما تازه عقد کردیم 🌷محمد:چشم خانمم -محمد فردا هم اصفهانی دیگه ؟ 🌷محمد:بله خانمم چطورمگه -فردا ک جعمه است... میخایم صبحونه ببریم بیرون 🌷محمد:حالا این صبحونه چی هست ؟ -اوووم حدس بزن 🌷محمد: کله پاچه ؟ -اووووه چه شوهر باهوشی خدا 🌷محمد:خخخخ آره بابا.. شما مارو دست کم گرفتی خانم فرداش رفتیم بیرون.. محمد همه چیز کله پاچه باهم قاطی کرد -اییییی محمد 🌷محمد:خانم تو کله پاچه باید چشمات ببندی.. فقط بخوری ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانو میم
🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۱۳ دوران عقد منو محمد هشت ماه طول کشید... اون هشت ماه زیاد پیش هم نبودیم.. پدرم اجازه نمیداد من برم قم بمونم همیشه میگفت: _این دوری باعث میشه محمد زودتر خودشو برای تشکیل زندگی آماده کنه... ولی در همین هشت ماه دو اتفاق خیلی جالب افتاد سه ماه بود عقد محمد بودم بهش زنگ زدم : -سلام آقایی کجایی؟ 🌷محمد: سلام خانم! خونه! -خب نمیایی اصفهان 🌷محمد: نه عزیزم یه ماموریت داخل شهری دارم -اوووم باشه.. پس مواظب خودت باش 🌷محمد: آذرجان -جانم 🌷محمد: ناراحت شدی؟ -نه اصلا 🌷محمد: پس من برم.. یاعلی - یاعلی تلفن رو قطع کردم.و به مادرم گفتم _محمد گفت ماموریت داخل شهری داره نمیاد قم.. من فردا صبح با آجی برم قم؟ مادر: باشه برید صبح ساعت ۹ بعد از خوردن صبحانه حاضر شدم تا با خواهرم برم قم اما...... اما وقتی در خونه رو باز کردم... که قدم تو کوچه بذارم با ی گل بزرگ روبرو شدم گل که کنار رفت محمد روبروم بود! وقتی محمد فهمید منم میخاستم اونو غافلگیر کنم چقدر خوشحال شد ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانو میم
🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۱۴ بعد از اون اتفاق جالب یک بار منو محمد... همراه خواهرم و همسرش برای مسافرت رفتیم اصفهان چندروزهم طول کشید رسیدیم اصفهان... رفتیم خونه اقوام فردا صبح بعداز خوردن صبحونه رفتیم برای گردش اول رفتیم سی سه پل اون موقعه زاینده رود آب داشت 🌷محمد:‌ بچه ها بشنید من برم چندتا بستنی بگیرم بیام شوهرخواهرم: محمدجان دست درد نکنه بستنی ک خوردیم آجی فاطمه گفت : _علی آقا لطفا اینجا نگه دار منو آذر بریم خرید سه ساعتی طول کشید وقتی برگشتیم... محمد و علی آقا : سه ساعت خرید؟ محمد در حالیکه میخندید: 🌷_آذر خرید عروسیمون طول بدی من ولت میکنم ... خریدت کردی خودت بیا خونه -واقعا آقا محمد؟ 🌷محمد:بله آذر خانم -من قهرم نزدیکم شد...و آروم در گوشم گفت 🌷_ آدم ک با نفسش قهر نمیکنه خانمم ادامه دارد....
🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۱۵ بالاخره دوران نامزدی ما تموم شد.. ی روزی محمد خودش اومد قم و روز ازدواج مشخص کرد عمه اینا چون راهشون دور بود نیومدن محمد دوست داشت... بگه زن من مسئولیتش هم با خودمه دو روز قبل عروسی... محمد و مامان بابا و عموهاش اومدن نجف آباد و مارو بردن قم بالاخره زندگی ما تو💞 اردیبهشت سال ۸۵ 💞آغاز شد چون خیلی قسط داشتیم... من دنبال کار میگشتم تا کمک محمد باشم بالاخره دوماه بعدازدواج... تو یه شرکت ساختمانی استخدام شدم قشنگ یادمه اونروز... محمد اومد خونه تا منو دید گفت: 🌷_چی شده خانم گل خیلی خوشحالی انگار دویدم سمتش اونم پا گذشت به فرار..... و میگفت: 🌷_وای آذر از خوشحالی میخای منو بخوری.... هیولا..... مااااماااان -أه محمد دودقیقه وایستا بگم 👣محمد:بفرمایید وایستادم -کار پیدا کردم 👣محمد:خب شیرینیش کو بدو یه قرمه سبزی خوشمزززه درست کن. ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانو میم
🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۱۶ زندگی من و محمد پر از لحظه های عاشقانه و زیبا بود با اینکه محمد بخاطر من انتقالی گرفته بود قم.... اما باز هم باید عملیات میرفت اندیمشک هرموقع نبود من میرفتم خونه عمه یک هفته که محمد خونه بود گفت: 🌷_آذر پایه یک شیطنت پنهانی هستی؟ -چه جور شیطنتی آقا؟ 🌷محمد: فردا صبح با موتور🏍 بریم نجف آباد؟ از قم تا نجف آباد هرجا محمد خسته میشید میزد کنار بالاخره شب رسیدیم منزل پدرم پدرم درب باز کرد: -سلام بابا 🌷محمد:سلام بابا بابا:رسیدن به خیر.. چه جوری اومدید؟ محمد به من 😍😁 من ب محمد😅🙈 بابا: باشما دوتام... با چه اومدید؟ -موتور بابا:احسنتم تبارک الله یه گروه آدم تو قم یه گروه آدم اینجا نگران خودتون کردید بیاید برید داخل به خواهرم زنگ بزنید نگرانتونه ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانو میم
🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۱۷ یڪے دوروزے موندیم نجف آباد روزے ڪه خواستیم حرڪت ڪنیم بیایم قم... عمه اینا از قم مامان باباے خودم از نجف گفتن حق ندارید با موتور برگردید موتور بذارید خودتون با اتوبوس برید ماهم میخندیم و میگفتیم: موتورخودش یعنے میاد قم؟ آخر ما نتونستیم اونارو راضی ڪنیم آخرش هم قرار شد... من با اتوبوس..... محمد با موتور بیاد من چند ساعتے زودتر از محـــــــــمد رسیــدم خونه اون چندساعت بهم چند سال گذشــت وقتـے رسیــد من دم در دید وگفت: 🌷_خانم اینجا چیڪار میکنی؟تو کوچه؟ -وای محـــمد خدارو شڪر اومدی؟ 🌷محمد:مگه قرار بــود نیام خـانمـ -مـن نگرانت بـوووودم 👣محـمـد:آذرجان چرا آخه گریه مـیکـنی....ببین من اینجام... صحیح سالــم.... مـحـمـد تـا یه ساعت باهام حــرف زد تا آروم بـشم غافل از اینکه چــند وقت دیگـه محـمد براے همیشــه از دست میدم ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانو میم
🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۱۹ (قسمت اخر) ماموریت یک ساله محمد تموم شد ولی باز محمد پیش ما نبود دیگه ولی تنها نبودم محیا بود و تنهایم با محیا پر میشد تو پذیرایی نشسته بودیم... محیا روی سینه محمد خوابیده بود... خیلی ب محمد وابسته بود منم آشپزخونه جمع جور میکردم دوتا چای ریختم نشستم کنار محمد و گفتم _محیا بده ببرم بذارم تو تختش 🌷محمد:نه خودم میبرم تو بشین محمد نشست کنارم : 🌷_بانو کجا سیر میکنی ؟ _همین جام 🌷محمد:آذرم از فردا میرم ماموریت شماهم با محیا برید خونه بابا -بازم ماموریت 🌷محمد:قیافشو تروخدا... با بچه های یگان صابرین میریم غرب نترس اینم مثل همیشه -اما دلم شور میزنه محمد چندروزی بود نجف آباد بودم... که جاریم زنگ زد تعجب کردم جاریم اهل طلا نبود چرا باید زنگ میزد به پدرم صبح زود ۱۳شهریور ۹۰... پدر مادرم لباس مشکی پوشیدن گفتن مادربزرگ فوت کرده باید بریم قم -مامان تروخدا برای محمد اتفاق افتاده؟؟؟ مامان:نه دخترم بریم قم خونتون تمام راه دلم شور میزد تسبیح محمد به قلبم فشار میدادم تا آروم بشم.... اما وقتی رسیدم خونه پارچه مشکی که سپاه زده بود دنیام تیر و تار شد..... من موندم یه محیا یک ساله.... و محمدی که حالا تو به آرزوش رسیده بود.... خانم سیلمانی اشکاش پاک کرد... گفت : _خوب زهراجان اینم داستان ما امیدوارم مورد پسند شما و اعضای کانالتون باشه محیا :مامان با خاله زهرا بریم پیش بابا خانم سلیمانی:بریم دخترم تو راه 🌷🇮🇷مزارشهدا🇮🇷🌷 .... دلم خواست یه ذره از صبر زینبی این بانوان داشته باشم ✨پایان✨ 🌷آدرس مزارشهیدسلیمانی: قم.‌گلزار شهدای امامزاده جعفر. ردیف ۲۰ . شهدای سردشت و شمالغرب ✍نویسنده؛ بانو میم