『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا💕" #قسمتچهلوششم "از زبان هدیه" واااای یا خدا از استر
رمــــان
" آنلاین در پناه زهرا💕"
#قسمتچهلوهفتم
"از زبان هدیه"
بعد از کلی درباره موضوعهای فردی حرفزدن، بحث من باز شد...
لیلاخانوم:
-خب آقای کیامرزی!
پسر ما دختر شما رو میخواد،یک کلام..
بابا:
--خب من تو این چندروز خیلی دربارشون تحقیق کردم؛پسر خیلی خوبیه..
--حالا اونجور که مردم میگن چه از نظر اخلاق و چه مردونگی..
--راستش من خودم جَوون بودم خیلی سختی کشیدم و به خاطر تنگدستی خیلی زیور(مامانم)اذیت شد..
--نمیخوام این اتفاقها برا دخترم هم رقم بخوره..
"وااااای همونجور که فکر میکردم بابام اول رفت سمت مال و اموال"
"خدایا خودت به مهدیار کمک کن"
لیلاخانوم:
-خب بله درسته؛
و به نظرم مهدیار حرف بزنه بهتره...
مهدیار:
-خب حرف شما کاملا متینِ و من میتونم به شما قول بدم تا اونجایی که بتونم دختر شما رو خوشبخت کنم و نزارم تنگدستی بکشه..
بابا:
--آره درسته؛ولی بدون پول و سرمایه؟!
--اصلا بگو ببینم تو شغلت چیه!
--و چی داری چی نداری..؟!
--میخوام از زبون خودت بشنوم..!
"واای بابااااا"
مهدیار:
-من فارغالتحصیل رشته پرستاری هستم و پرستارم؛خونه ندارم ولی خب یه پراید دارم اون هم با زحمتکشیدنهای خودم بوده..
بابا:
-خب اونوقت تو چطوری میخوای با این دوتا تیکه دخترم رو خوشبخت کنی؟!
"یه لحظه احساس کردم پاهام شل شد"
"چرا باید یک آدم آنقدر به مال دنیا اهمیت بده؟!"
لیلاخانوم:
--خب حالا آقایکیامرزی!
بعدا درباره این موضوعها حرف میزنیم..
--اول بزارید این دوتا جَوون برن حرف بزنن ببینیم اصلا باهم تفاهم دارن!
بابا:
-چی بگم والا
-هدیهجان برید حرف بزنید باهم..
من و این همه خوشبختی محاله،
پاشدم
رفتم تو اتاق و نشستم رو تخت؛
اومد داخل اتاق و تعارف کردم..
_بفرمایید رو صندلی
نشست رو صندلی؛
_خب؟!
مهدیار:
--میخواهین اول شما شروع کنین..!
_خب باشه..
پاشدم و از لابهلای صفحات قرآن یه برگه سوال درآوردم
مهدیار
--یاابلفضل
یه لبخند زدم؛
_آمادهاید؟!
مهدیار:
--مگه مسابقست..؟!
--خدا امشب رو به خیر کنه..
--بله آمادم