#پارتیک
#زهراےشهید🥀
سلام
من یه دختر ۱۵ساله بودم
اسمم زهرا بود از این بابت خیلی خوشحال بودم .
توے یڪ خانواده متوسط بدنیا امـدم
اسمم رو مادربزرگم انتخاب کرد یک خواهر کوچیک تر و یک برادر بزرگتر دارم
قصه از جایی شروع میشه که من
یه دختر محجبه بودم ولی هیچ کدوم از واجباتمو انجام نمیدادم
ولی به این معتقد بودم که دختر خوبی هستم
در حالی که اصلا اینطوری نبود اون زمان ۱۳سالم بود که تفکراتم کامل تغیر کرد
با یه خـواب
به خواب که در اون منجی دو عالم از من دلخور بود خیلی دلخور...
از اون زمان شروع کردم به تغیر دادن خودم
اول از همه پدر و مادرم خیلی بهشون بدی کرده بودم هرچی میگفتن گوش میکردم.
بعدش! نمازم شروع کردم به خوندن نماز هام
ولی نمازکامل نمیخوندم گاهی میخوندم گاهی نه ...۰
همینطور ادامه داشت تا ۱۴سالم شـد. اون سال پدرم خونه پدریشو فروخت و تونستیم با پولش یه ماشین بخریم یه خونه رهن کنیم .
تابستون بود ماه محرم برادرم یه بیلیط قطار گرفت و رفتیم مشهد.
(یه بلیط رفت و برگشت )
البته اینم بگم وقتی ۱۳سالم بود خواهرم بدنیا امد
و اسمشو من انتخاب کردم .
تو سفر مشهد دلم میخواست همه وقتو توی حرم باشم.
اخه ابهتی داشت حرم که دل میبرد...
رفتیم توی مسافر خونه بعد چند ساعت با مادر و برادرم رفتیم حرم بیشتر از چند دقیقه تو حرم نموندیم، چون مامانم میگفت زیارت کردیم دیگه برگردیم مسافر خونه. منم بر خلاف میلم قبول کردم یه چادر نماز بلنـد داشتم.
که تو حرم سرم بود و بیرون از حرم چادر مشکیمو سرم کردم.
و اون چادرو دادم دست مامانم تو راه بودیم مامانم گفت یکم بشینیم
بعد از چند دقیقه پاشدیم بریم وقتی رسیدیم مسافر خونه
*ادامه دارد...