eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
تو از تبار مادری🌹✨ باچهره ای درهم پشتش روبمن میڪنه و میره سمت نیمڪتےڪه روش نشسته بود.درساق دستم احساس درد میڪنم.نکنه بخیه ها باز بشن؟احساس سوزش میکنم و لب پایینم رو جمع میکنم.مچ پام هم درد گرفته! زیر لب غر میزنم: بـےعصاب! فاطمه سمتم میاد ودرحالیڪه بانگرانےبه دستم نگاه میکنه میگه: _ دیدی گفتم سوار نشیم!؟..خیلی غیرتیه! _ خب هیشکی اینجا نبود! _ ارع نبود.اما دیدی که گفت اگه میومد.. _ خب حالا اگههه…فعلا که نبود! میخندد _ چقد لجبازی تو!….دستت چیزیش نشد؟ _ نه یکم میسوزه فقط همین! _ هوف ان شاءالله که چیزیش نشده.وقتےپاتو کشیدا گفتم الان بامخ میری تو زمین.. با مشت اروم به کتفم میزنه و ادامه میده: _ اما خوب جایـےافتادیا! لبخند تلخےمیزنم.مادرم صدامیزنه: _ دخترا بیاید شام!…اقا علے شمام بیا مادر.اینقد کتاب میخونےخسته نمیشے؟ فاطمه چادرم رومیکشه و برای شام میریم.اون هم پشت سرمون اهسته تر میاد.نگاهم به سجاد میافته!ڪمے قلقلک غیرتت چطوره؟چادرم رواز دست فاطمه بیرون میکشم.کفش هام رو درمیارم.و یکراست میروم کنار سجاد میشینم!نگاهم به نگاه متعجبش گره میخوره.سجادازجاش ذره ای تڪان نمیخوره شاید چون دیدش بمن مثل خواهر کوچکتره!رو به روم میشینه و فاطمه هم کنارش.مادرش شام میکشه و همه مشغول میشیم.زیر چشمےنگاهش میکنم که عصبے با برنج بازی میکنه.لبخند میزنم و ته دیگم رو ازتوی بشقاب برمیدارم و میذارم در ظرف سجاد! _ شما بخورید اگر دوس دارید! _ ممنون!نیازی نیست! _ نه من خیلی دوس ندارم حس کردم شما دوس دارید… و اشاره به تیکه ته دیگی که خودش برداشته بود کردم.لبخند میزنه. _درسته!ممنون! زهراخانوم میگه: _ عزیزدلم!چقد هوای برادر شوهرشو داره…دخترمونی دیگه!مثل خواهر برای بچه هام. مادرم هم تعارف تکه پاره میکنه که: _ عزیزی ازخانواده خودتونه! نگاهش میکنم.عصبی قاشقش رو دردست فشار میده.میدونم حرکتم رو دوست نداره.هرچه باشه برادرت نامحرمه!آخر غذا یک لیوان دوغ میریزم و میذارم جلوی سجاد!یکدفعه دست ازغذا میکشه و تشکر میکنه! تضاد در رفتارش گیج کنندس!اگر دوستم نداری پس چرااینقدر حساسی؟! فاطمه دستهاش رو بهم میماله و باخنده میگه: _ هووورا! امشب ریحان خونه ماست! خیره نگاهش میکنم: _ چرا؟ _ واا خب نمیخوای بعد ده روز بیای خونمون؟..شب بمون باهم فیلم ببینیم… _ اخه مزاحم.. مادرش بین حرفم میپره. _ نه عزیزم!اتفاقا نیای دلخور میشم.اخر هفتس…یذره ام پیش شوهرت بیشتر میمونی دیگه! درضمن امشب نه سجاد خونس.نه باباشون….راحت ترم هستی گیره سرم رو باز میکنم و موهام روی شانه ام میریزه‌ .مجبور شدم لباس ازفاطمه بگیرم.!لبه تختش میشینم.. _ بنظرت علےاکبر خوابید؟ _ نه!مگه بدون زنش میتونه بخوابه؟ _ خب الان چیکارکنیم؟ فیلم میبینے یا من برم اونور؟ _ اگه خوابت نمیاد ببینیم! _ نچ!نمیاد! جیغے ارخوشحالےمیڪشه، لب تابش رو روی میز تحریر میذاره وروشنش میکنه. _ تاتو روشنش کنی من برم پایین کیف و چادرمو بیارم. سرش رو به نشانه ” باشه ” تکان میده.آهسته ازاتاق بیرون میرم و پله هارو پاورچین پاورچین پشت سرمیذارم.تاریکی اطراف وادارم میکنه که دست به دیوار بکشم و جلو بروم.کیفم و چادرم رو در حال گذاشته بودم.چشمهام رو ریز میکنم و روی زمین دنبالش میگردم که حرکت چیزی رو در تاریکی احساس میکنم.دقیق میشم..قد بلند و چهارشانه! تو اینجا چیکار میکنی؟پشت پنجره ایستاده و به حیاط نگاه میکنه.کیفم روروی دوشم میندازم و چادرم راداخلش میچپونم.اهسته سمتش میرم. دست سالمم رو بالا میارم و روی شانه اش میذارم که همون لحظه تورو درحیاط میبینم!!! پس..
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ &بچه‌هابریم،تاشردرست‌نشده کنارماشین‌نشستموگریه‌میکردم خانومه‌ازماشین‌پیاده‌شد یه‌خانم‌محجبه،که‌صورت‌مهربونی‌داشت &عزیزم‌اسم‌من‌نرگسه،اینجاچیکارمیکنی؟ پریدم‌توبغلشوگریه‌میکردم،انگارچندساله‌ که‌میشناختمش -توروخداکمکم‌کنین نرگس:خوب‌عزیزم‌ماکه‌نمیدونیم‌مشکلت‌ چیه،چه‌جوری‌کمکت‌کنیم،اصلاتوالان‌باید تومجلس‌عروسیت‌باشی، اینجاچیکارمیکنی؟ (ماجراروبراش‌تعریف‌کردم) نرگس:الان‌میخوای‌چیکارکنی،جایی‌رو داری‌بری؟ _میخوام‌برم‌جنوب‌پیش‌دوستم،اگه‌میشه‌ کمکم‌کنین،یه‌لباس‌میخوام‌که‌برم‌ترمینال نرگس:بلندشو،الان.این‌نصف‌شبی،ماشین‌ پیدانمیشه،بریم‌خونه‌ما،صبح‌یه‌فکری‌ میکنیم سوارماشین‌شدیموحرکت‌کردیم شنلموجلوی‌صورتم‌کشیدموشروع‌کردم‌به‌ گریه‌کردن نرگس:عزیزم‌رسیدیم‌پیاده‌شو _ازماشین‌پیاده‌شدیمورفتم‌داخل‌خونه یه‌خونه‌قدیمی‌که‌وسط‌حیاط‌یه‌حوض‌ کوچیک‌داشت نفهمیدم‌که‌چقدرراحت‌بهشون‌اعتمادکردم یه‌دفعه‌یه‌صدایی.اومد یه‌خانم‌میانسال‌در ورودیوبازکرد نرگس:سلام‌عزیزجون عزیز:(بادیدنم‌شوکه‌شد):سلام‌مادر،این‌دختر کیه؟ نرگس:داستانش‌مفصله‌عزیزجون،بعدن‌ بهتون‌میگم