رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨
#پارت_نود
بهعقبنگاهکردم،نرگسوآقامرتضیهم
خواببودن
_رضاجان،بزنکناریهکماستراحتکنی
رضا:نهفعلاکههنوزچشمامخستهنشده
یهکمجلوترایستادیمبراینمازوشام
دوبارهحرکتکردیم
نزدیکایظهربودکهرسیدیم
عزیزجونهمبهبهونهنگرفتنعروسییه
مهمونیتدارکدید
باباومامانوهاناهماومدهبودن
ازیهطرفخیلیخوشحالبودم،زندگیمون
شروعشده،ازطرفینگران...
چندماهیگذشتوبهخاطرکاررضا،هرچند
وقتبایدمیرفت.سمتمرزمأمویت،
دوریشخیلیسختبودولیبرایامنیت
وآرامشکشوربایدمیرفت،
هردفعهکهمیخواستبرهاحساسمیکردم
نکنهدارهمیرهسوریهولیدارهبهونهمیاره
بازبهخودممیگفتمامکانندارهرضابدون
خبربره
دوهفتهایمیشدکهمرتضیرفتهبود
مأموریت
منهمهرروزمیرفتمکانونوسرموبابچهها
گرممیکردم
روزیسهچهارباررضازنگمیزدبرام
چونازنگرانیمباخبربود،میدونستکهچقدرسختهاینجداییها..
بهمناسبتروزمادرازطرفآموزشوپرورش
یهمراسمیگرفتهبودندکهازبچهها
میخواستتاشعرمادرروبخونن
منباکمکمریمخانمخیلیزحمتکشیدیم
تابچههابتوننهمراهآهنگبخونن.
روزآخرتمرینبودواقعابچههابااستعداد
بودن
روزجشنرسید،صبحزودازخواببیدار
شدم
دستوصورتموشستمرفتمتوآشپزخونه
_سلامعزیزجون
عزیزجون:سلامدخترمبیاصبحانهاتو
بخور
-چشم،نرگساومده؟
#روزانهچهارپارت_هرشبساعت۲۱