eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.9هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
3.8هزار ویدیو
39 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dore_najaff110 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ به‌عقب‌نگاه‌کردم،نرگس‌وآقامرتضی‌هم خواب‌بودن _رضاجان،بزن‌کناریه‌کم‌استراحت‌کنی رضا:نه‌فعلاکه‌هنوزچشمام‌خسته‌نشده یه‌کم‌جلوترایستادیم‌برای‌نمازوشام دوباره‌حرکت‌کردیم نزدیکای‌ظهربودکه‌رسیدیم عزیزجون‌هم‌به‌بهونه‌نگرفتن‌عروسی‌یه مهمونی‌تدارک‌دید باباومامان‌وهاناهم‌اومده‌بودن ازیه‌طرف‌خیلی‌خوشحال‌بودم،زندگیمون شروع‌شده،ازطرفی‌نگران... چندماهی‌گذشت‌وبه‌خاطرکاررضا،هرچند وقت‌بایدمیرفت.سمت‌مرزمأمویت، دوریش‌خیلی‌سخت‌بودولی‌برای‌امنیت‌ وآرامش‌کشوربایدمیرفت، هردفعه‌که‌میخواست‌بره‌احساس‌میکردم نکنه‌داره‌میره‌سوریه‌ولی‌داره‌بهونه‌میاره بازبه‌خودم‌میگفتم‌امکان‌نداره‌رضابدون خبربره دوهفته‌ای‌میشدکه‌مرتضی‌رفته‌بود مأموریت من‌همه‌رروزمیرفتم‌کانون‌وسرموبابچهها گرم‌میکردم روزی‌سه‌چهارباررضازنگ‌میزدبرام چون‌ازنگرانیم‌باخبربود،میدونست‌که‌چقدرسخته‌این‌جداییها.. به‌مناسبت‌روزمادرازطرف‌آموزش‌وپرورش یه‌مراسمی‌گرفته‌بودندکه‌ازبچهها میخواست‌تاشعرمادرروبخونن من‌باکمک‌مریم‌خانم‌خیلی‌زحمت‌کشیدیم تابچههابتونن‌همراه‌آهنگ‌بخونن. روزآخرتمرین‌بودواقعابچههابااستعداد بودن روزجشن‌رسید،صبح‌زودازخواب‌بیدار شدم دستوصورتموشستم‌رفتم‌توآشپزخونه _سلام‌عزیزجون عزیزجون:سلام‌دخترم‌بیاصبحانه‌ات‌و بخور -چشم،نرگس‌اومده؟