تو از تبار مادری🌹✨
#پارت_چهلونهم
_ سلام علیکم!”
پدر و مادرم میگوید”
عذرمیخوام من دخالت میکنم.ولی بهتر نیست باارامش بیشتری صحبت کنید؟
پدرم _ و علیکم السلام! حاج اقا یچیزی میگین ها…دخترمه
حاج اقا_ میدونم پدرعزیز…من توجریان تمام اتفاقات هستم ازطرف آسید علی..ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها! قرارنیست اسمش بره تو شناسنامش که..
مادرم_ بلاخره دخترمن باید منتظرش باشه!
حاج اقا_ بله خب بارضایت خودشه!
پدرم_ من اگر رضایت ندم نمیتونه عقد کنه حاجی … حاج اقا لبخند میزند و میگوید
_ چطوره یه استخاره بگیریم…
ببینیم خدا چی میگه!؟
زهرا خانوم که مشخص است ازلحن پدرو مادرم دلخور شده .ابرو بالا میندازد و میگوید
_ استخاره؟…دیگه حرفاشونو زدن …
تو لبت را گاز میگیری که یعنی مامان زشته تو هیچی نگو!
پدرم _ حاج اقا جایی که عقل هست و جواب معلومه.دیگه استخاره چیه!؟
حاج اقا_ بله حق باشماست…
ولی اینجاعقل شما یه جواب داره .اماعقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه…
نمیدانم چرا به دلم میفتد که حتمن استخاره بگیریم.برای همین بلندمیپرانم که
_ استخاره کنیدحاج اقا..
مادرم چشمهایش را برایم گرد میکند
ومن هم پافشاری میکنم روی خواسته ام.
حدود بیست دقیقه دیگر بحث و اخر تصمیم همه میشود استخاره.پدرم اطمینان داشت وقتی رضایت نداشته باشد جواب هم خیلی بد میشودو قضیه عقد هم کنسل! اما درعین ناباوری همه جواب استخاره درهر سه باری که حاج اقا گرفت “خیلی خوب درامد ”
درفاصله بین بحث های دوباره پدرم و من فاطمه به طبقه بالا میرود و برای من چادر و روسری سفید می آورد.مادرم که کوتاه امده اشاره میکندبه دستهای پر فاطمه و میگوید
_ منکه دیگه چیزی ندارم برای گفتن…چادر عروستونم اوردید.
سجاد هم بعد ازدیدن چادر و روسری به عجله به اتاقش میرود و بایک کت مشکی و اتو خورده پایین می اید
پدرم پوزخند میزند
_ عجب!…بقول خانومم چی بگم دیگه…دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه!
حسین اقا که باتمام صبوری تابحال سکوت کرده بود.دستهایش رابهم میمالد و میگوید: خب پس مبارکه
و حاج اقاهم با لبخند صلوات میفرستد و پشت بندش همه صلواتی بلند تر و قشنگ تر میفرستند.
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱