✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #چهارده
لباس #ساده و #محجبی رو انتخاب کردم
و روسری لبنانی کار شده و سفیدی رو روی لباس پوشیدم 😇
صالح دسته گل نرگس🌼 رو به دستم داد و منو همراهی کرد، سوار ماشین گل زده ی خودش بشم.🚗
چادر سفید رو #روی_چهره_ام کشیده بودم. مولودی ازدواج حضرت زهرا و حضرت علی رو روشن کرد و با هم به محضر رفتیم.
۱۴ سکه طلا و آینه و قرآن و ۱۴ شاخه گل نرگس مهریه ام شد که به درخواست صالح سفر سوریه هم بهش اضافه شد.😥
همه برای آزادی سوریه صلوات فرستادند و بغض گلوم رو فشرد.
صالح خوب تونسته بود از همین اول با دلم بازی کنه.😣😞
💞 #محرم_که_شدیم 💞
حلقه ها تو دستمون جا گرفت و راهی رستوران شدیم. مهمون ها همون هایی بودند که واسه نامزدی جمع شده بودند و چند فامیل دورتر.
صالح بی قرار بود و مدام پیش من می اومد و کمی با من حرف می زد و دوباره نزد مهمون ها می رفت.
چادرم رو برداشته بودم. لباس و روسری ام محجب بود و آرایشم ملایم.
چند تا عکس گرفتیم و شام خورده شد و به خونه ی پدر صالح رفتیم. کت و شلوار دامادی و پیرهن سفید اتو شده به صالح میومد
ــ قربون دومادم بشم من...😍
شرم کرد و گفت:
ــ خدا نکنه. من پیش مرگ عروس محجبم بشم.☺️
سلما در این حین چند عکس غیر منتظره از ما گرفت که اونا از بهترین عکس هامون بودند و بعدا صالح بزرگشون کرد و به دیوار اتاقمون نصبشون کردیم.☺️
شب وقتی که مهمونا رفتند زهرا بانو و بابا هم با بغض بلند شدند . 😢😢
خودم هم دلتنگ بودم. انگار یادم رفته بود منزل پدرم دیوار به دیوار اینجا بود.
مثل یک زندانی که قرار ملاقاتش تموم شده بود دلم پر پر می زد.
خودم رو به آغوش زهرا بانو انداختم و هق زدم.😭 بابا با چشمان اشکی ما رو از هم جدا کرد و پیشونیم رو بوسید و با دو دستش صورتم رو گرفت و گفت:
ــ بابا جان... سربلندم کنی. #دعای_خیر منو مادرت همیشه با زندگیته.🙏
دستش رو بوسیدم😘😭 و رفتند
ادامه دارد...