جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
. .
جامِ جهان نماست، در این قطعه از بهشت
آرامِ جان ماست، در این قطعه از بهشت ✨
اگهیادتنمیاداولینباریکهحرمرفتیکیبوده
اینیعنیامامرضابزرگتکرده:))✨!
_منروشمابزرگکردیبابایِمهربانم:)
دلتنگیات مرا میکشد ...
هر که پرسید چه دارد مگر از دار جهان ؟
همهی دارو ندارم بنویسید اباعبدالله :)
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
حسین💔
تنها چیزی ک حالمو خوب میکنه
گوش کن شاید حال تو هم خوب کرد🥲💔
#آرامش #اربابمحسینヅ🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹رابطه ی امام زمان (عجل الله) با مؤمنین
استاد#عالی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
منمعمایدلـمرا
بـهنگاهِتـوفقطحلکردم؛
توبیا،تاگرهکارِجھانبازشـود..
#امام_زمان ♥️
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️احساس حضور #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف...
🌺 #استاد_رفیعی
أین صاحِبُــنا؟!
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمین و زمان در آشفته ترین حالت ممکن هستن بدون امام زمانشون، میشه دیگه بقیشو ببخشی؟
🎥#کلیپ
👤 استاد #رائفی_پور
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◽️ امام دست ما رو گرفته، میگه: «بیا درست شو! بیا بین آدم خوبا نَفَس بکِش...»
استاد#رائفی_پور
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#قسمت_دوازدهم
🌸رمان آنلاین به خاطر تو🌸
بالبخند گفتم:
_اونجا الان سرده.کاش میگفتی پالتو بردارم.
-خجالت بکش... سهیل پیشنهاد داد بریم یه پارک خانوادگی.
ما هم بخاطر تو به زحمت افتادیم و شام
و زیرانداز و خلاصه وسایل پیک نیک آوردیم.
به مریم گفتم:
_ای بابا!شرمنده کردین زن داداش.
مریم گفت:
_خواهرشوهری دیگه.چکارکنم.گردنمون از مو باریکتره.
پارک پر از درخت بود....
سکوهایی برای نشستن خانواده ها درست کرده بودن. یه جایی هم تاب و سرسره برای بچه ها گذاشته بودن.روشنایی خوبی داشت.
سهیل قبل از ما رسیده بود...
روی یکی از سکوهای نزدیک تاب و سرسره نشسته بود.بعداز سلام و احوالپرسی محمد و سهیل وسایل رو از ماشین آوردن و مشغول پهن کردن زیرانداز شدن.
ضحی تا تاب و سرسره رو دید بدو رفت سمت بچه ها.
من و مریم هم دنبالش رفتیم.
وقتی محمد و سهیل زیرانداز هارو پهن کردن و همه ی وسایل رو آوردن ما رو صدا کردن که بریم شام بخوریم.محمد و مریم مشغول راضی کردن ضحی بودن که اول بیاد شام بخوره بعد بره بازی کنه.
سهیل از فرصت استفاده کرد و اومد نزدیک من و گفت:
_ممنونم که اومدید.وقتی جواب تماس هامو ندادید نا امیدشده بودم.
-عذرخواهی میکنم.متوجه تماس ها و پیامتون نشده بودم.
-بله.آقا محمد گفت.
مؤدب تر شده بود.
مثل سابق خیره نگاه نمیکرد و از ضمیر جمع استفاده میکرد. متین_تر صحبت میکرد...
راضی کردن ضحی داشت طول میکشید و سهیل هم خوب از فرصت استفاده میکرد.انگار ضحی و سهیل باهم هماهنگ کرده بودن.
سهیل گفت:
_نمیدونم آقامحمد درمورد من چی گفته بهتون. گرچه واقعا دلم میخواست جوابتون به خواستگاری من مثبت باشه اما من به نظرتون احترام میذارم.
فقط سؤالایی برام پیش اومده که....البته آقامحمد به چندتاشون جواب داد و جواب بعضی از سؤالامو هم از اینترنت
و کتابها گرفتم، اما دلایل_شما رو هم میخوام بدونم.
تا اون موقع با فاصله کنارم ایستاده بود..
ولی بحث که به اینجا رسید اومد رو به روی من ایستاد...
من تمام مدت نگاهش_نکردم. بالاخره محمد اومد،تنها.گفت:
_ضحی راضی نمیشه بیاد.شام ضحی رو میبرم اونجا خانومم بهش بده.
بعد توی یه ظرف کوکو و الویه گذاشت و با یه کم نون رفت سمت مریم و ضحی.
چند قدم رفت و برگشت سمت من و گفت:
_سفره رو آماده کن،الان میام.
دوباره رفت...
رفتم سمت وسایل و سفره رو آماده کردم.
سهیل هم کمک میکرد ولی...