رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_سیودوم
کنار مامان به آرومی به سمت خونه قدم بر می داشتم تا اینکه خدیجه خانم از خونه خارج شد و به استقبالمون اومد.
خدیجه خانم تعارف کرد به خونه بریم، ولی مامان مخالفت کرد و گفت برای دادن چادرش اومده و وقت خونه رفتن نداره.
بی حوصله وایستاده بودم و وقتی دیدم مامان و خدیجه خانم گرم حرف زدن شدن، ازشون فاصله گرفتم و کمی اونطرف تر کنار بوته های گل صورتی که دو طرف راه سنگفرش رو تزیین کرده بودن وایستادم.
مشغول نوازش گلبرگ لطیف گل شدم که در همین لحظه صدای باز و بسته شدن در حیاط و به دنبالش صدای سلام مردونه ای از پشت سرم، بلند شد.
دستم روی گل ثابت موند و توانایی اینکه برگردم و حیدر که با مامان احوالپرسی می کرد رو ببینم، نداشتم.
قلبم باز بی قرار شده بود و تمام حواسم بهش بود و حرف مامان تیر خلاصی برای قلبم بود که رو بهش گفت: شنیدم به سلامتی قراره بهمون شیرینی بدی! مبارک باشه!
چیزی بدتر از جواب حیدر وجود نداشت که با خوشرویی تشکر کرد.
بغض به گلوم چنگ انداخت و خودم رو به خاطر اومدن به اینجا لعنت کردم، ولی باید خوددار می بودم.
دستم رو با حرص به روی گلا کشیدم و گذاشتم تیغ گل دستم رو بخراشه.
به سمت مامان و خدیجه خانم و حیدر قدم برداشتم و در حالی که سعی می کردم به حیدر نگاه نکنم، با صدایی که از ته چاه در اومده بود، رو بهش سلام کردم.
با صدایی ضعیف تر از صدای خودم جوابم رو داد و با گفتن « فعلا با اجازه» به سمت خونشون رفت.
مامان هم بلاخره به رفتن رضایت داد و رو به خدیجه خانم گفت: خب دیگه ما بیشتر از این مزاحم نمی شیم، با اجازتون بریم که با این ترافیک تا برسیم خونه ی مهدی شب شده.
خدیجه خانم خیلی سریع جواب داد: اتفاقا من و حیدر هم داریم می ریم خونه ی خواهرم، صبر کن شما رو هم می رسونیم.
اصلا دلم نمی خواست مامان قبول کنه، ولی خدیجه خانم کوتاه نیومد و مامان هم به ناچار قبول کرد.
هیچ این وضعیت رو دوست نداشتم.
طولی نکشید که حیدر به همراه مادرش که برای عوض کردن لباس به خونه رفته بود، از خونه خارج شد و همگی توی ماشین حیدر که جلوی در پارک بود، نشستیم.
عزیزان اینم پارت
فقط اگر ناشناسی بعد رمان میزارم
ازش خیلی شاکی هستید و دوست ندارید
بگید نزارم و طبق روالی که زیر رمان می نویسم
رمان بزارم
چون چند تا از اعضا تو ناشناس پیام دادن
و ناراضی هستن
ممنون میشم تو ناشناس اطلاع بدید بهم
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِ_مَهدَویَت
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝