●●●
[[ مکانی برای سربازی در مسیر عشق 🌤💚🥺]]♥️●●●
https://eitaa.com/joinchat/30343571C2608a4268f
+با آرزوی شهادت در سپاه یوسف زهرا ان شاءالله 😃✌️🏻
^ شعر هایی مهدوی 📝
^ محفل و تلنگر های مهدوی 🌎
^ عهد های عاشقی 🍂
^ و هر چیزی که نیاز باشد در مسیر ظهور او ...😄
●●●
https://eitaa.com/joinchat/30343571C2608a4268f
>>محفل هاشو خوندی؟😎
●یه نگاه بنداز ضرر نمیکنی مؤمن... 👌😃♥️
#کپی_بنر_ممنوع
♥️ سین ارزان قیمت و پرجذب😍
- ۳کاویو ۶۷
- ۴کا ویو ۸۳
- ۵کا ویو ۱۱۳
۱٠کا ویو ۲۱۹
🌸 تبیلغات بلاگری ارزان قیمت
ساعتی های بلاگری:)
3 ساعت:۶۳
4 ساعت:۸۳
شبانه۱۹۳
🌚 شبانه تک بنر ۹۳هر ریپ ۱٠ت
فقط ریپ ۷۳
فقط رضایت رو تو ببین😍🤌🏻
@Tableghat_88
♥️ سین ارزان قیمت و پرجذب😍
- ۳کاویو ۶۷
- ۴کا ویو ۸۳
- ۵کا ویو ۱۱۳
۱٠کا ویو ۲۱۹
🌸 تبیلغات بلاگری ارزان قیمت
ساعتی های بلاگری:)
3 ساعت:۶۳
4 ساعت:۸۳
شبانه۱۹۳
🌚 شبانه تک بنر ۹۳هر ریپ ۱٠ت
فقط ریپ ۷۳
فقط رضایت رو تو ببین😍🤌🏻
@Tableghat_88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داد زدن شدید محسن هاشمی بر سر علی خضریان
محسن هاشمی: میکروفن رو پرت نمیکنم؛ بگو چنددرصد آرا را دارید؟ من نمیگذارم صحبت کنید
⚠️مجددا بشناسید شیوه برخورد اصلاحات با دیگران را
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خانم خبرنگار و آقای طلبه💗
پارت۴٧
تمام صبح تا شب بیدار بودم و گریه کردم.
نمیدونم چرا این قدر بی تابی میکنم.
همه تعجب کردن و مدام میان باهام صحبت کنن میگن بابا یک ماه دیگه میاد مگه کجا رفته گریه مشت سر مسافر شگون نداره....
ولی یه حس بدی دارم... حسی که نمیدونم از کجا و برای چی اومد...
هفته آخر شهریورم گذشت و سال تحصیلی جدید شروع شد.
فاطمه امسال پیش دانشگاهیه و من ترم اول دانشگاه آخه اون علوم انسانی و من عکاسی...
محیط دانشگاهمون خوبه و توی کلاسم همه دختریم و این بهم آرامش میده...
نمیدونم چرا از حضور هر پسری دور و اطرافم متنفر شدم...
حالمو بد میکنن...
امروز بیست و دوم مهره و روز دوشنبه تا ساعت پنج عصر کلاس دارم.
از کلاس استاد رضایی که دو واحد برنامه نویسی باهاش داریم بیرون اومدم و به طرف انتهای سالن دانشگاه دوییدم.
برامون کلاس اختیاری مبانی خبرنویسی گذاشتن و من اولین نفر ثبت نام کرده بودم.
روی اولین نیمکت میشینم و جزوه هایی که از این کلاس یادداشت کردم رو بیرون میارم تا ادامه شونم بنویسم.
یهو نگاهم میوفته روی گوشیم.
ریحانه بهم اس داده وای چقدر دلم براش تنگ شده بود.
پیامشو باز میکنم و میخونم.
(ریحانه: سلام بی معرفت حالت چطوره نامزد کردی دیگه مارو تحویل نمیگیری ها ولی من مثل تو نامرد نیستم فردا و پس فردا تعطیله پنجشنبه جمعه هم که تعطیل بود میخوایم با مامان و آبجیم بریم قم گفتم بهت خبر بدم اگه میخوای به فاطمه هم بگو بیاین با ما بریم. منتظر خبرت هستم. بای)
خدای من... قم... محمد...
سریع جزوه هامو جمع کردم و چپوندم توی کیفم و از کلاس زدم بیرون در کلاس با استاد امیری سر به سر خوردیم.
_سلام استاد
امیری: سلام. خانم جاهد جایی تشریف میبرید؟
_چطور مگه استاد؟
امیری: ناسلامتی امروز شما باید کنفرانس بدید
وای خدای من اصلا یادم نبودچه غلطی بکنم
_استاد راستش من یه سفر مهم براش پیش اومده احتمالا یا امشب یا فردا صبح باید برم. باید سریع خودمو برسونم خونه...
امیری: خیله خب بفرمایید. ولی جلسه بعد شما کنفرانس میدید.
_چشم.ممنون استاد. یاعلی
سریع از در دانشکده اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت خونه.
توی راه با ریحانه صحبت کردم و قرار شد اگه رفتنی شدیم تا سر شب بهش خبر بدم چون ساعت دوازده میخوان حرکت کنن
به فاطمه هم زنگ زدم گفتم سریع بیاد خونه ما(عجبا یه بار خونه خودشون بود)
تا رسیدیم خونه ساعت تقریبا نزدیک سه ظهر بود.
منتظر شدم تا فاطمه هم بیاد بعد قضیه رو بگم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗
پارت ۴٨
ساعت چهار بود که فاطمه هم رسید خونه ما.
بابا سر کار بود و هشت شب میومد.
علیم که از هفته آخر شهریور برگشته تهران.
فاطمه رو صدا زدم توی اتاق و بهش گفتم ماجرا چیه.
فاطی:
اوه فائزه بخدا من شنبه امتحان تاریخ دارم
_کتابتو بیار همونجا بخون
فاطی: مامانم اینا رو چیکار کنم
_میزنگم علی میگم بزنگه راضیشون کنه
فاطی: مامانت اینا رو میخوای چیکار کنی
_تو باید راضیشون کنی
فاطی: اصلا علی رو کی راضی کنه
_اه تو چرا این قدر آیه یاس میخونی اصلا نمیخواد بیای
فاطی: اه بابا ببخشید من میرم مامانتو راضی کنم تو بزنگ علی.
فاطمه رفت تو آشپزخونه پیش مامان باهاش حرف بزنه منم سریع زنگیدم علی.
با کلی خواهش راضیش کردم مامان بابای فاطمه رو راضی کنه
و کلیم سفارش کردم که محمد نفهمه میخوام برم. میخواستم غافلگیرش کنم
فاطمه بالاخره مامان رو راضی کرد علیم مامان اونوچند ساعته همه کارامونو کردیم و به ریحانه خبردادیم که ماهم همسفرشونیم.
ساعت نزدیک یازده شب بود که از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم و رفتم پاساژ ستاره تا یه هدیه کوچیک برای محمد بگیرم.
واقعا وقت نداشتم بیشتر از این
ساعت دوازده ریحانه اینا اومدن دنبالمون.
مامان و آبجیش جلو و ما سه تاهم عقب نشستیم. تکون خوردنای ماشین مثل گهواره بود برام. نفهمیدم کی خوابم برد
صبح تقریبا ساعت ۱۰ و نیم صبح بود که با تکونای دست ریحانه بلند شدم.
طبق معمول همه مسافرتا کسی منو برای نماز صبح بیدار نکرده بود
ورودی شهر قم بودیم.
همه خاطرات برام زنده شد...چند ماه پیش وقتی داشتم میومدم اینجا فائزه ی الان نبودم... خیلی فرق داشتم... چند روز بعدشم که رفتم قلبمو اینجا جا گذاشتم... و امروز برگشتم به شهری که میدونم محمدم داره توش نفس میکشه...
تابلوی سبزی جلوی چشمام نقش بست که بالاش نوشته بود (حرم مطهر)و پایینشم (جمکران)
داشتیم میرفتیم حرم... حرم... خدای من... پیش بی بی معصومه که محمد رو از برکتش دارم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•