🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗
پارت82
گیتار و گذاشتم روی تخت علی و با چشمای متورم و قرمز از اتاق بیرون اومدم.
چندتا مشت آب سرد به صورتم زدم تا چشمام برگرده به حالت طبیعی خودش... وضو گرفتم و نماز مغرب و عشامو خوندم.... دیگه نمیخواستم گریه کنم... دیگه نه... هر چقدر گریه و زاری کردم کافیه... میخوام احساسمو بکشم... منی که میخوام سر سفره عقد مهدی بشینم باید همه عشق و احساسمو له کنم...
باید سنگ شم
بابا و مامان تقریبا ساعت یازده و نیم رسیدن خونه جلوی تلویزیون نشسته بودم و شهرزاد نگاه میکردم... چقدر شبیه شهرزاد قصه ام... اون برای جون فرهادش ازش گذشت و منم برای دل محمدم ازش گذشتم...
مامان و بابا کنارم نشستن و مشغول تماشای فیلم شدن
بابا: چه خبر؟
یاعلی زیرلب گفتم و شروع کردم.
_بابا من برای عید نوروز آمادگی کامل دارم. هرچی شما بگید باباجون.
مامان پرید وسط حرفم: فائزه جان بابات خیلی شلوغش کرده... خیلی زوده عید نوروز... خواهش میکنم بخاطر لحبازی زود تصمیم نگیر...(به بابام رو کرد و ادامه داد)حاج آقا با شمام هستم ها...
بخاطر لجبازی زندگیه دخترتو تباه نکن...
بابا: این دختر خودش زندگیشو تباه کرده
_مامانه من شما نگران چی هستی؟ من خودم بیشتر از همه بفکر زندگیمم. همون عید نوروز عقد میکنیم.
از جام بلند شدم که برم تو اتاق دوباره برگشتم سمتشون و گفتم: من الان میرم به علی خبربدم آمادگی داشته باشه
گوشی رو برداشتم و یه اس براش فرستادم.
*سلام داداشی. همه برنامه ها درست شد... قرار شد عیدنوروز من و مهدی عقد کنیم...
به دقیقه نکشیده بود که علی زنگ زد
_الو
علی: فائزه چی داری میگی؟
_خوشحال نشدی؟ عروسی خواهرته ها
علی: این مسخره بازیا چیه؟ چرا این قدر عجله؟
_بابا اینجوری میخواد... منم حرفی ندارم...
علی: بابارو بهونه نکن... شوخی نیست فائزه زندگیته ها...
_علی جان... من خودم اینجوری خواستم... تو نگران نباش... پای خودم...
علی با تندی گفت: لعنت به تو و کله شق بازیات
بعدم تلفن رو قطع کرد... هه... میخوام فراموشت کنم آقامحمد... شاید این ازدواج مقدمه ای شد برای فراموشی تو....
ولی من چی بگم که حتی تو ذهنتم نیستم که بخوای فراموشم کنی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗
پارت٨٣
️فردا اون روز فاطمه اومد پیشم تا نتیجه حرفام با محمد رو بهش بگم...
_هه... دیدی خواهر من... دیدی چجوری همه حرفاش راست بود... اگه قبلا یک درصدم شک نداشتم الان هیچی...
فاطی با تردید گفت: شاید بزور مامان باباش میخواد با اون ازدواج کنه...
_فاطمههه به هر دلیلی که میخواد ازدواج کنه... برام مهم نیست... دیگه دربادش با من حرف نزن... بزار فراموشش کنم...
فاطی: اگه میتونستی تو این شیش ماه فراموش میکردی...
_خر بودم میفهمی خرررر
فاطی: خیله خب بابا... غلط کردم خواهر من... حالا لباس بپوش بریم بیرون یه چیزی بخوریم حال و هوات عوض شه
_باشه
ماشسن رو روشن کردم و با یه بسم الله راه افتادم.
_خب کجا بریم
فاطی: نمیدونم برو یه جای نزدیک
دنده رو عوض کردم و با حرص گفتم:
بشین ببین کجا میبرمت
با سرعت میون خیابونا میرفتم و صدای آهنگ مرگ بر آمریکا حامدم تا ته زیاد کرده بودم و همراهش میخوندم و میخندیدم بلند
فاطمه داشت با بغض نگاهم میکرد.
_واسه چی ناراحتی خله؟
فاطی: بخاطرتو... بخاطر کارات... داری عروس میشی اونم زن کسی که ازش متنفری... این همه بدبختی کشیدی این مدت... عشقت داره عقد میکنه... اون وقت اینجوری میخندی... _واسه چی نخندم آخه؟ دنیا دو روزه آبجی جون... فاطی: فائزه چرا داری سعی میکنی بی تفاوت باشی؟
_چون دوس دارم. اصلا به توچه
فاطی: خیلی بچه ای بخدا...
هی توکه از دل من خبر نداری...
_قربون تو بشم مادر بزرگ
حالا اینارو بیخیال میخوام ببرمت کافه پیانو
فاطی: عجبا دست و دلواز شدی
_بیشعور
نشستیم پشت یه میز دونفره و کافه گلاسه سفارش دادیم.
گوشی فاطمه زنگ خورد.
فاطی: وای آقامونه
_ایییش چندش
فاطمه مشغول صحبت شد و منم دست زدم زیر چونه مو نگاهش کردم... خوشبحال علی که یه فرشته مثل فاطمه داره...
خوشبحال فاطمه که علی کنارشه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار وآقای طلبه💗
پارت٨۴
تلفن فاطمه تموم شد و با غم نگاهم کرد
_ای خدااااا... باز چیشده
فاطی: میدونی علی زنگ زده چی میگه؟
_مگه چی میگه؟
فاطی: از من میخواد تا مامان اینا زنگ نزدن به خاله و تصممت رو نگفتن راضیت کنم که کوتاه بیای و...
نزاشتم ادامه بده و گفتم: دربارش صحبت نکن فاطمه هیچی نمیخوام بشنوم. اوکی؟
فاطمه نفس عمیقی کشید و گفت: باشه ولی بدجور با زندگیه خودت بازی کردی...
نفس عمیقی کشیدم و جواب ندادم... نمیدونستم سوالمو بپرسم یا نه... تردید داشتم...
فاطی: چرا نمیخوری فائره؟
_فاطمه...
فاطی: جانم؟
_امشب میرن اجرای حامد... نه؟
فاطمه با هیجان گفت:
وااای راستی یادم رفت بگم
_چیووو؟ چیشده؟
فاطی: علی گفت امشب تنها میره اجرا آخه محمدجواد زنگ زده بهش گفته سرما خوردم نمیتونم بیام
_غیرممکنهههه
محمد برای دیدن حامد اگه درحال موتم باشه(دور از جونش خدایا زبونم لال) میاد...
اون وقت بخاطر یه سرما خوردگی نره؟
این غیرممکنه بخدا....
فاطی: شایدم بخاطر قول و قرارتون...
نزاشتم ادامه بده و گفتم: هه نامزد کرده چند روز دیگه عقد میکنه اون وقت تو هنوز خیال پردازی میکنی...
فاطی: باشه بابا هرچی تو بگی...
اصلا من لال میشم...
_راستی وقتی خوردی بیا بریم بازار لباس بگیرم برای عقد...
فاطی: فائزه...
_هیچی نگو... بزار خودم تصمیم بگیرم... اوکی؟
فاطی: تا الانم که این همه بلاسرت اومده فقط بخاطر تصمیم های بچه گانه خودت بوده
_زندگیه خودمه میخوام خرابش کنم اصلا
فاطی: چی بگم بهت آخه... خیلی لجبازی فائزه... خیلی
_اصلا نمیخواد بیای باهام... خودم میرم
فاطی: من که میام ولی آخه لباس عقدو که تو تنهایی نباید بخری...
_خودم اینارو میدونم. ولی من میخوام با یه لباس متفاوت سر سفره عقد و توی مراسم باشم
فاطی: تو که مهدی رو دوس نداری
_خب نداشته باشم. تو که هنوز نمیدونی میخوام چیکار کنم. پس تورو خدا نظر نده. اوکی؟
فاطی:هی...خدا...باشه
فاطمه بلند شد رفت دستاشو بشوره و من از پنجره کافه به بیرون نگاه میکردم و توی فکر بودم... به نرفتن محمد... به همه لجبازیام... به زندگیم... به عشقی که بدجور تو قلبم ریشه کرده...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
سلامٌ علـےمنكانفيعينيكلالبشر
و لم أطلب من الله يومًا سواه !
سلام بر کسی کھ در چشمانم ؛ تمام دنیاست و هیچگاه غیر او را از خدا نخواستم . . ! #سلام_فرمانده❤️
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
حال بد پناه میخواد
شما اون پناهی امام رضا ...😢❤️🩹
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- یکمی قلبتون آروم شه>≥🕋🫀
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
یڪنفـرعـٰاشقاگـربودزمـین،مـیفھمید؛
عـٰاشقےبےتومحـٰالاست،کجایےآقا!؟💔
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
؛ چند کلمه تسکین 🫀🌱
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
بعضیا هنوز نفهمیدن کُت تَن کیه!؟🤝🫀
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
علت عقب ماندگی ، دین نیست
و فهم غلط از دین است ، مثلا
فهم نادرست از انتظار فرج باعث
تنبلی و سکوت میشود و انسان و
جامعه را از رشد باز میدارد اما
وقتی انتظار، سازنده باشد حرکت
و تمدنسازی شکل میگیرد . .
-شهیدمرتضیمطهری
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
اونجاکهعراقیمیگه:
آرزویِدلِبیمارمَنی
صحتیعافیتیدرمانی..!🥲
#حسینجانم
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
با تو خوشم ؛
با تو که قبل از متولد شدنم رفیق بابای منی :)) .
#حبیبۍحسین
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
واسهتنھاییتون
الڪیبهاینواونپناهنبرین
بھترینپناهامامحسینِ😢♥️:)
#حسین_جـآنم
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
واسهتنھاییتون الڪیبهاینواونپناهنبرین بھترینپناهامامحسینِ😢♥️:) #حسین_جـآنم 『#جَوانانِـ_مَـ
میشہنگـٰامکنی؟
راهتشهزندگیم
چشمبرندارازم
میپاشهزندگیـــــم(:
هرکسبجزتورو،انکارمیکنم ..
منعـٰاشقتوام..
#امام_حسین
- آقاچیمیشهیهوزائرایدلتنگِتوبطلبی . . . ![❤️🩹🕊]"
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗
پارت٨۵
سوار ماشین شدیم
و به طرف بازار حرکت کردم.
فاطی:نمیخواد بری بازار بابا ملت لباس مجلسی و این چیزا رو از خیابون شریعتی میگیر
_حالا مگه من میخوام لباس مجلسی بگیرم؟
فاطی:فائزه منو مسخره کردی؟
مگه نگفتی واسه عقد میخوای لباس بگیری
_نه خواهر من مسخره نکردم. واسه عقدم میخوام لباس بخرم ولی نه اون لباسی که مد نظر توعه....
فاطی: وا من که نمیفهمم تو چی میگی
_حالا وقتی رفتیم میفهمی
ماشین رو پارک کردم و از ماشین پیاده شدیم.
خب ببین وسط بازار بعد از چهارسو یه مغازه لباس فروشی به اسم پردیس...
میریم اونجا،اوکی؟
فاطی: باشه بریم ولی اون قسمتا که همش مانتو فروشیه
_حالا بیا بریم نشونت میدم.
بالاخره رسیدیم مغازه ای که میخواستم.
وارد مغازه شدیم و با فروشنده که یه دختر جوون بود سلام و علیک کردیم.
بین مغازه شروع به راه رفتن کردم تا یه مانتو آبی کاربونی نظرمو به خودش جلب کرد.
_فاطمه یه لحظه بیا...
فاطی: فائزه تو اومدی اینجا چرا؟
مگه لباس عقد نمیخوای؟؟؟
_چرا میخوام. الانم یکی نظرمو جلب کرد
مانتو رو نشون فاطمه دادم.
فاطمه با حیرت نگاهم کرد و گفت: نکنه میخوای واسه شب عقدت مانتو بپوشی؟
_آره دقیقا میخوام چه تو محضر چه تو خونه مانتو و روسری و چادر سرم باشه....
فاطی: خب واسه چی؟ از کی رو میخوای بگیری؟ نامحرم اونجاست؟
خطبه رو که بخونن محرمت میشه مهدی...
آه کشیدم و گفتم: دلت که با کسی محرم نباشه اگه هزارتا خطبه هم خونده بشه فایده نداره...
فاطی: وقتی دلت محرم نیست پس چرا میخوای....
نذاشتم ادامه بده و با خشم گفتم: میخوام زنش شم چون تو فامیل و در و همسایه من یه دخترم که نامزدیشو بهم زده درحالی که صیغه بوده.... میخوام زنش شم چون مادرم قلبش ضعیفه و بخاطر کارای من یه بار سکته کرده... میخوام زنش شم چون بابام منو ننگ خانوادش میدونه و میخواد زودتر بپرونه منو... میخوام زنش شم چون داداشم بخاطر رفیقش هنوزم باهام سر سنگینه... میخوام زنش شم چون من هرچقدرم پاک باشم ظاهرم باعث شده لیاقم مهدی بشه... چون منه عادی لیاقت محمده خاص و خوشگل رو ندارم... میخوام زنش شم چون محمدم داره عقد میکنه... میخوام زنش شم شاید از تونستم محمد رو فراموش کنم تا کمتر گناه فکرکردن به یه مرد زن دارو یک بکشم... میخوام زنش شم شاید از دستش دق کردم و مردم راحت شدم از این زندگی...
همه این حرفارو با اشک و صدای بلند گفته بودم،توی چشمای فاطمه اشک حلقه زده بود و نگاهم میکرد از مغازه بیرون اومدم و فاطمه دویید دنبالم. با دیدنش اشکام بیشتر جاری شد.منو توی بغلش گرفت و هر دو زدیم زیر گریه.مردم با تعجب نگاهمون میکردن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸