eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
40 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 حالم خوب نبود تو اون دوروز اصلا گریه نکردم ولی وقتی داشتیم میرفتیم راه اهن همش اشک میریختم به گنبد نگاه میکردم خدایا یعنی بازم میتونم ببینم اربابو ...😭 تو دلم ݝوغا بپا شده بود انگار داشتن عزیز ترین کسمو ازم جدا میکردن عین دیونه ها پامو میکوبیدم زمین همون بار اول اقا کار خودشو کرده بود مهرش بد افتاد به دلم دلم نمیخواست از امام رضام دور باشم خدا یعنی بازم اون گنبد طلارو میبینم... تو فکر خودم بودم که نفهمیدم کی رسیدیم به راه اهن  هوا سنگین بود  برام دلم داشت میترکید  دیگه گنبد پیدا نبود ــ این یعنی خیلی دور شدم ازش  عکسی که ـگرفته بودیم تو دستم بود چادرمو محکم گرفتم دیگه موقع رفتن بود وارد راه اهن شدیم حالم قابل وصف نبود نمیدونستم چیکار کنم گیج بودم از پله ها بالا رفتم رکن ما کدوم بود؟نمیدونستم برادرم برامون پیداش کرد به نوبت رفتیم نشستیم چشممو دوختم به پنجره میخواستم یبار دیگه گند طلا رو ببینم قطار راه افتاد رفت و رفت و رفت ـاما من دیگه گنبدو ندیدم...🥀 کمرم درد میکرد میدونستم چمه بازم دوران ماهانه... دیگه از اون حال و هوا در امدم سوحان خریده بود بابام یکم خوردم تقریبا تا وقتی برسیم من داشتم میخوردم و با تبلتم رمان میخوندم بعد از چند ساعت رسیدیم تو کل راه انگار تو جهنم بودم تا وقتی رسیدیم خونه هم همینطور تو این جهنم بودم گرمم بود رسیدیم خونه انگار همه چیز عوض شده بود نمیدونم ولی این من بودم که فرق کرده بودم چند روزی گذشت شاید یک ماه کمو بیش اخلاقای بدمو ترک کرده بودم با خودم عهد  بستم دیگه هیچوقت دوروغ نگم یه فکری به سرم زد *ادامه دارد...
🥀 با خودم گفتم چرا نمازمو کامل نخونم کاری نداره میرم گوگل سرچ میکنم نمازو یاد میگیرم رفتم تو گول چند بار خوندم فکر کردم یاد گرفتم به مادرم گیر دادم برم امام زاده نماز جماعت بخونم میگفتن نه  خیلی گریه کردم جلو در وایساده بودم که برم انقدر  وایسادم،اخر هیچکدومشون نبردنم منم جایی رو بلد نبودم که برم و از همه مهم تر مامانم نمیزاشت تنها جایی برم دیگه اذانو گفتن یه چیزی تو وجودم بود که نباید نمازم قضا بشه یا حتی یک دقیقه دیر بشه فورا رفتم نمازمو بخونم نصفشو خوندم بقیش یادم رفت وااای اعصابم بهم ریخت مجبور شدم نمازو باطل کنم گوشیو روشن کردم گذاشتم جلو از روی گوشی نمازو خوندم خیلی خوشحال بودم بعد از چند روز دیگه نیازی به گوشی نداشتم نمازو یاد گرفته بودم اذان که میگفت خودم نو و تر تازه میکردم و با چادر نماز ابیم نمازمو میخوندم و بعد از نماز کلی دعا میکردم بعدش تسبیحات حضرت زهرا میخوندم  و بعدشم ایته الکرسی نمازام یک ساعت طول میکشید مامانم خیلی عصبی میشد و میگفت ادم انقدر نماز نمیخونه نه به اون موقع که یک دقیقه نمیشد نمازت تموم میشد نه به الان منم فقط میگفتم اخه الان کامل میخونم ولی مامانم قانع نمیشدو کلا پدر مادرم معتقد بودن فقط پنج دقیقه وقت میخواد نماز خوندن و معمولا همش اذیتم میکردن داداشم باهام بد شده بود انگار من یه دشمن خونی بودم براش از همه طرف اذیت میشدم خون دل میخوردم اما مجبور بودم تحمل کنم خلاصه خیلی خودمو ساختم از صفر شروع کردم ـدیگه یه دختر چادر پوش نبودم یه دختر مذهبی و محجبه بودم تو مشهد که بود یه کتاب تو مسافر خونه بود که اوقات فراقت میخوندمش اون کتاب خیلی بهم  کمک کرد خیلی چیزارو نمیدونستم و با خوندن اون کتاب واقعا تغییر کردم اسم کتاب حجاب عزت است یا اسارت بود هیچوقت اون کتابو فراموش نمیکنم دیگه به همه احترام میزاشتم امام رضا حاجتمو داده بود تو همون مدت ... *ادامه دارد....
🥀 رفتم برای کلاس هفتم ثبت نام کردم دیر بود اما ثبت نام شدم اول مهر ماه رفتم مدرسه اولین سالی بود که تو مدرسه چادر سرم بود این خیلی خوشحال کننده بود راستی من یه رفیق داشتم که اسمش هستی بود اون برام مثل یه خواهر بود که حاضر بودم جونمو براش بدم . همه چیز برام مهم شده بود  درسم حجابم دینم امامام عاشق خدا شده بودم از ته قلبم راضی به حرف خدا بود با خدا میگفتم میخندیدم گاهی خودمو واسه خدای خودم لوس میکردم و قیافه میگرفتم و بعدش کلی قربون صدقه خدا میرفتم این کلی لذت داشت شاید فکر کنید دیونه بودم اره من دیونه خدا بود دیونه کسی بودم که تا دوماه قبل شاید بزور اسمشو به زبون میاوروم عاشقش شده بودم عاشق خدا عاشق حضرت زهرا عاشق همه معصومین  عاشق کسایی شده بودم که حتی اکثرا اسمشونم نمیدونستم کلاس هفتم خیلی برام جالب بود اینکه دیگه یه دختر بچه ابتدایی نبودم احساس میکردم وظیفه مه بزرگ بشم چون دیگه کوچیک نبودم تو مدرسه دخترا دوستم داشتن مدیر معاون همه به من احترام میزاشتن قصه اون شعری بود که میگفت با خدا باش پادشاهی کن منم خیلی دوسشون داشتم بچه ها باهام خیلی راحت بودن یه لقب هم برام انتخاب کردن "حاج خانم" این لقبو دوست داشتم چون منی که کربلا نرفتم با این لقب مثل کربلا رفته ها بودم. هر روز خوب بود. البته درسا سخت بودن ولی اکثرا برام جالب بودن هرروز تصمیمای جدیدی به ذهنم میرسید میخواستم ۱۷سالم شد برم حوزه علمیه یه طلبه بشم میخواستم برم بسیجو کلی فعالیت کنم میخواستم برم مسجد نماز جماعت بخونم و کلی فکرای دیگه اون سال تو شورای مدرسه انتخاب شدم همه پاک بودنمو قبول داشتن اما همیشه پیش خدا شرمنده بودم که چقدر گناه کردم و چقدر به خودم ظلم کردم ـتو فضای مجازی چندین نفر ازم خواستگاری کردن و رد کردم سه تا از فامیلامون ازم خواستگاری کردن و رد کردم ـ و من چقدر عاشق بودم امام رضامو که حاجت هامو داده بود از یه دختر پرتوقع به یه دختر ساده رسیدم که  اصلا مادیات برام ارزش نداشت دلم میخواست *ادامه دارد...
🥀 ماه محـرم رسید. تو دلم غوغا بود دلم میخواست زود تر شب بشه  تا برم هيئت لباسام حاضر بودن ، مغنعه مشکیمو سرم کردم ، با مانتو شلوار مشکی،  کیفمو برداشتم و به مامانم گفتم: من دیگه میرم مامانم خداحافظ مامانمم  گفت :برو عزیزم خداحافظ رفتم تو حیاط کفشمو پام کردم وچادرمو پوشیدم و از در زدم بیرون بسم الله الرحمن الرحیم خدایا توکل بر خودت یا صاحب لزمان خودت کمکم کن همیشه از در بیرون میومدم این جمله رو تکرار میکردم راه افتادم چند قدم رفتمو رفتم تا رسیدم به هيئت صدای مداح میومد "شاه گفتا کربلا امروز میدان من است..." چه صدایی حالم دگرگون شد با یه بسم الله وارد هيئت شدم ،داشتم میرفتم قسمت بانوان یهو یادم امد که من قسمت بانوان و بلد نیستم ـتو همون لحظه یه دختر از طبقه بالا امد پایین چشماش خیس بود گفتم خانم برگشت نگام کرد گفت : بله -ببخشید من کجا باید برم +طبقه بالا بخش بانوان عزیزم برو اونجا -لبخندی زدم و گفتم جزاک الله خیرا با یه لبخند از کنارم گذشتو رفت بیرون. منم اروم اروم پله هارو رفتم بالا صدای مداحی کرم میکرد ولی سوزناک بود همه جا تاریک بود ولی یه چیزایی میدیدم. رفتم یه گوشه خالی نشستم خانما همه تو حال خودشون بودنو داشتن گریه میکردن مداحی جیگرمو کباب کرد... " شاه گفتا کربلا امروز میدان من است شاه گفتا کربلا امروز میدان من است عید قربان من است عید قربان من است مادرم زهـرا در این گودال مهمان من است مادرم زهـرا در این گودال مهمان من است عید قربان من است عید قربان من است خواهرم زینب پرستار یتیمان من اسـتـ خواهرم زینب پرستار یتیمان من اسـتـ عید قربان من است عید قربان من است روز محشر روز جولان شهیدان من است روز محشر روز جولان شهیدان من است عید قربان من است عید قربان من است " ـــــــــــــــــ تکرار میکردم با همه وجودم اشکام دست خودم نبود داغ دلم تازه شده بود داغ حسین... *ادامه دارد....
🥀 هیئت تموم شد. تا ساعت دوازده اونجا بودم،انگار همه وجودم خالی شده بود اروم اروم  از اونجا خارج شدم و راه افتادم به سمت خونه وقتی رسیدم خیلی خسته بودم. بدون انجامکار اضافه ای خوابم برد.. ــــــــــــــــــــــــ🍀 روزا میگذشت و من هر شب میرفتم هیئت و دلم و خالی میکردم. عشق ابا عبدالله تو دلم بیشتر و بیشتر میشد کلا بیشتر عاشق میشدم مجنون حسین و شهادت شده بودم. تو یکی از همون روزا که تو هیئت بودم. یه خانمی امد کنارم و سلام کردو منم جوابشو دادم. گفت:تازه امدی اینجا ؟ -بله این اولین سالیه که اینجام. +چه خوب ما هر سال اینجا هیئت داریم! -ان شاءالله مورد شفاعت ارباب باشید. +ممنون عزیزم فردا میای که؟ -ان شااءالله... +راستی اسمت چی بود -زهرا هستم. +چه اسم نورانی و قشنگی منم فاطیما هستم. -خیلی خوشبخت شدم فاطیما خانم +منم همینطور عزیزم +من با خانواده ام میام توبا کی میای؟ نمیدونستم چی بگم ولی باید جواب میدادم -من تنها میام:) +اها گلم میخوام به خانوادم معرفیت کنم ایرادی که نداره؟ نمیتونستم بگم نه واای چقدر بد -نه عزیزم چه ایرادی... +بیا... دستمو گرفتو برد اون سمت حیاط که علم و پرچم و این چیز ها اونجا بودن گفت: مامان جان  یه خانمی برگشت به فاطیما نگاه کرد گفت: بله مامان فاطیما:ایشون همون دخترین که تازه امدن اینجا مادرش بهم نگاه کرد سرمو انداختم پایین و سلام کردم مادرش گفت :سلام دخترم خوش امدی به این مکان مقدس.! لبخند زدم... *ادامه دارد...
🥀 و زیر لب گفتم: -ممنونم خاله فاطیما یه نگاه بهم کرد گفت: زهرا بیا به برادرمم نشونت بدم! رنگم پرید یجور نگاش کردم فهمید نمیخوام اینکارو بکنه  اروم خندید و در گوشم گفت :نترس سوپرایز دارم برات بیا تـو ناچار سری تکون دادم ودنبالش راه افتادم مادرش هم با یه لبخند بدرقمون کرد از هیئت امد بیرون یه نگاه به درو برش کرد و گفت: داداش یه پسره برگشت به فاطیما نگاه کرد  سنش ۲۲,۲۳سالی میخورد وایی استقفرالله سرمو انداختم پایینو استغفار کردم به من چه کیه و چند سالشه! پسره امد سمت ما  گفت: بله ابجی؟ سرم پایین بود نمیدونم چیکار میکرد ولی بعد از چند ثانیه فاطیما گفت: داداش ایشون زهرا خانم هستن تازه امدن اینجا! همون پسره گفت: بله چند باری دیدمشون سلام زهرا خانم. منم سلام کردم اما نمیدونم شنید یانه! دیگه داشتم از خجالت اب میشدم باید میرفتم با صدایی که از ته چاه که چه عرض کنم از ته اقیانوس میومد شمرده شمرده گفتم: -فاطیما خانم.. من.... باید برم داخل کار دارم.. با اجازه! و فورا رفتم تو و رفتم پای دیگـ اخه قرار بود امروزهم شام بدن منم زود امدم کمک کنم تقریبا ساعت ۴امدم. در دیگو بزور بلند کردم خیلی سنگین بود. احساس کردم سبک شد یهو! عه نه یکی اونورشو گرفته سرمو اوردم بالا دیدم برادر فاطیماست.  واای نمیدونستم چیکار کنم فورا در دیگو هدایت کردم به سمت دیگه و گذاشتمش البته با کمک اون پسره! با اخن به کفشام زل زدم و گفتم: -ممنونم برادر فاطیما:خواهش میکنم کاری نکردم پـسره ی .... پووووف نمیدونم چرا ازش عصبی بودم رفتم بالا تا ببینم کسی کاری نداره که! الان من نمیدونم این سوپرایزش کجا بود؟؟ *ادامه دارد....
🥀 مادر فاطیما جلوم سبز شد! هول شده بودم خیلی تند گفتم;سلام مادر فاطیما:سلام دخترم جایی میرفتی؟ -میخواستم ببینم اینجا کاری هست کمک کنم؟ لبخندی زدو مهربون گفت: دخترم زیاد زحمت کشیدی برو یکم استراحت کن! -نه خاله خسته نیستم کاری دارید بگید؟! مادر فاطیما:باشه عزیزم پس لطفا اون پرچم هارو ببر پایین بده به حاج صالح  یک ساعت دیگه دسته از هیئت حرکت میکنه. -چشم مادر فاطیما:چشمت بی گناه دختر قشنگم لبخندی زدم و رفتم سراغ پرچما زیاد بودن ولی باید میبردم چند تاشونو برداشتم نام اقا حسین روی پرچم چشماممو نوازش کرد چه حال خوبی داره وقتی واسه حسین (ع) کار میکنی.... از پله ها رفتم پایین، حالا حاج صالح کیه؟ فاطیما رو از دور دیدم گفتم شاید بهتر باشه از فاطیما بپرسم! فکر کنم همسن خودم بود یا شاید یکم بزرگتر اروم اروم سمتش قدم برداشتم -فاطیـما؟ برگشت سمتم. +عه زهرا تویی جانم -جانت سلامت یه سوال داشتم +بفرما خواهر -حاج صالح کیه؟ +دنبال حاجی بیا نشونت بدم دستشو به سمت یه اقای تقریبا مسن نشونه گرفت که لباس روحانیون تنش بود! +ایشونند -واقعا ممنونم فاطیما خانم کاری ندارید +نه گلم برو بسلامت! رفتم سمت اون اقا یا همون حاجی اروم و در حالی که نگاهم به زمین بود صداشون زدم ! -حاج اقا؟
🥀 مداحی بلند شد اخ بازم همون حال هوایی حسینی چه مداحی قشنگی بود "یاس میـگوید حسین احساس میگوید حسین مست میگوید حسین سر مست میگوید حسین شیر میگوید حسین شمشیر میگوید حسین کودک لب تشنه بی شیر میگوید حسین ..." پشت دسته راه میرفتم چه حسی بود اشک از چشمم میومد و حالم دگرگون شده بود "یاحسین" تو دلم شروع کردم سلام کردن به امام حسین اسلام علیک یا ابا عبدالله اسلام علی حسین وعلی علی بن حسین و علی اولاد الحسین وعلی اصحاب الحـسیــن نمیدونستم کجا میرم هیچ کس واسم مهم مبود انگار من بودمو حسین من بودم،علی اصغر بی شیر من بودم، زینب صبور من بودم ،عباس علی من بودمو علی اکبر حسین اشکام نمیزاشت جلو چشممو ببینم انگار تو واقعه عاشورا بودم انگار میدیدم سر حسینو بریدن انگار زینب(س) و میدیدم که بر سر و صورتش میکوبه واویلاااا یهوهمه جا دور سرم چرخید و خوردم زمین همه چادرم خاکی شد یه چیزی یادم امد "چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز " ای وایی رقیه جانم چی شد ای هیهات چند تا از خانما میخواستن بلندم کنند اما نمیخواستم پاشم پاشم که چی ،بشنومصدا درد دختر حسین میکشیدند روی خاک دخترش را ای وااای ای وااای حسیـن *ادامه دارد...
🥀 وایساده بودم گوشه حیاط بزرگ هیئت خیلی خسته بودم من با اون مادر و دختر فاصله زیادی داشتم میخواستم اونا راحت باشن همون گوشه نشستم روی زمینو سرمو گذاشتم روی زانو هام بعد از حدود پنج دقیقه شنیدم یکی گفت: شما اینجا...؟ سرمو اوردم بالا دیدم یه پسره بالای سر اون مادر دختره و میگه شما اینجا چیکار میکنید فورا بلند شدم رفتم سمتشون گفتم:ببخشید...! برگشت عه این پسر حاجی بود چرا همجا هست سرمو انداختم پایین ادامه دادم :این خانم و دخترشون امدن اینجا یکم غذا بخورن اشکالی داره ؟ البته تند حرف نزدم چون ترسیدم اونارو بیرون کنند ولی از عذادار حسین بعیده این حرفا +نه خانم حیدری چه اشکالی داره شما چرا اینجایید؟غذا خوردید؟ چی میگفتم الااان ...اها -من میل ندارم +🤨مطمئنید؟ -بله +بسیار خب رو کرد به خانمه و گفت منم غذا نخوردم در واقع میـــل نداشتم اگر میخواید براتون بیارمش؟ نگاهمو دوختم به اون زنو دخترش رفتم کنار دختره نشستم و در گوشش گفتم :تعارف نکن عزیزم بعد به پسر حاجی گفتم:لطفا بیارید براشون ــــــــــــــــــــــــــ محمد رضا پسر حاج صالحی: مطمئنم غذای خودشو داده به اون خانم و دخترش چه خوب که غذام نخوردم راه افتادم برم غذامو بیارم به ارومی غذامو برداشتمو رفتم بیرون زهرا پیش اون دختر نشسته بود *ادامه دارد..
🥀 حاج خانم:خانما دیگه باید اماده بشید دسته میخواد حرکت کنه چه زود یعنی چند دقیقه است من اینجام پاشدم دیدم یه خانمی امد سمت ما اون خانم: حاج خانم شما برید خیالتون راحت من و زینب خانم اینجارو جمع میکنیم حاج خانم:زحمتتون میشه خانم فاطمی اون خانم:چه زحمتی مگه کار کردن برای حسین زحمت حاج خانم:والله رحمته نه زحمت خانمه:پس یاعلی حاج خانم حاج خانم:یاعلی بعدم خانمه رفت حاج خانم رو به من گفت:زهرا جان بیاکنار من راه برو باز نیوفتی زمین -چشم همه خانما رفتن پایین بازم صدایی مداحی وایی خدا حسینت اخر منو دیونه میکنه ــــــــــ پشت دسته با نظم وایسادیم دیگه دسته راه افتادو صدای نوحه گوش فلکو کر میکرد اینبار نوحه رو از ظبت ڴذاشته بودن همون نوحه ای بود که دوسش داشتم "توڪل دنیا فقط حسین دلسوزمہ یکی یکی هیئتا نسیر هر روزمہ السلام السلام ـای شهید کربلا ماه روی نیزه ها میکشی مرا السلام السلام ـای شهید کربلا ماه روی نیزه ها میکشی مرا منی که هر نفسم اسـمتو گفتم نکنه یروزی از چشات بیوفتم حرمت دنیای من " اشکام میومدو دلم شکسته بود برای حسین فاطمہ رو لبم ذکر یا حسین بودو سینه میزدم مردم اطراف خیابون جمع شده بودن و به دسته نگاه میکردن یه نگاه به دورو برم کردم خانما همه چشماشون خیس بود وای حسینم تو کی بودی که این همه اشک فقط برای توعه دسته دور یه میدون وایساد دسته های دیگه میومدن و صداها قاطی میشدن بازم همون شور محرم که دل هارو دیوانه میکرد چند نفر بین دسته ها چایو شیرینیو این چیزا پخش میکردن دسته وایساده بوداماهنوز صدای مداح میومد و مردا سینه میزدن "حسین" تنهاکلمه ای بود که تو تموم دسته ها مشترک بود فاطیما با یه لیوان شیر امد سمتم فاطیما:بیا بخـور نگاهش کردم چشماش قرمز بود معلوم بود زیاد گریه کرده خدا این اشکارو از ما نگیر جای خواهر کوچیکم خالی بود ولی خوب اون هنوز سنش به دسته رفتن نمیرسید حواسم پرت شده بود وانگار فاطیما داشت صدام میکرد فاطیما:زهرااا -بلههه فاطیما:میگم بخوووورششش شیرو از‌ش گرفتم و تشکر کردم اما میدونم نشنید بخاطر صدای مداحی باید داد میزدیم *ادامه دارد....
🥀 یکم شیر خوردم خیلی داغ بود مردمو میدیدم همه سیاهپوش حسین بودن بعد یک ساعت که اونجا سینه زنی کردیم دسته حرکت کردو تو کل محل گشتیم از هر جا رد میشدیم مردم میومدن بیرون دیگه پاهام نای رفتن نداشت خیلی خسته بودم انقدر رفتیم تا رسیدیم به هیئت یکم اونجا نوحه خون خوندو بعدم صدا قطع شد چشمام میسوخت بخاطر گریه زیاد بود سرم گیج میرفت همه از هم جدا میشدن به گوشیم نگاه کرد ساعت ۱۱:۳۰ دقیقه بود یه زنگ زدم به مامانم -سلام مامان +سلام کجاایی تو ساعات دوازده شد -دیگه چند دقیقه دیگه میام مامان جان +زود امدیا -باشه مامانم کاری نداری؟ +خداحافظ مامان جان -خداحافظ دست خودم نبود وقتی با مامانم حرف میزدم خیلی لوس میشدم +زهرا برگشتم فاطیما بود -جانم؟ +میری خونه؟ -اره دیکه الان باید برم +میخوای باهات بیام؟ -نه عزیزم همین جاست خودم میرم +باشه گلم -فاطیما دیگه نمیام تو از حاج خانم خداحافظی کن +باشه زهرا جان تو برو -خدانگهدار گلم یاعلی +یاعلی مدد😊🌸 گوشیمو گذاشتم تو کیفم و چادرمو درست کردمو راه افتادم کسی تو کوچه نبود رفتم تا رسیدم در خونه درو زدم مامانم امد لب پنجره مامان باز میکنی بیا این کلید با کلید درو باز کردم و رفتم تو حیلی خسته بودم -سلاااام بر اهل خانه مامان:سلام مامان جان بابا :سلام داداشمم که هیچوقت جواب نمیده🙁 مامان:شام خوردی؟ -نه مامان مامان:بیا برو سیب زمینی درست کردم با برنجه بخور -بله الان میرم انقدر خسته بودم نای راه رفتن نداشتم فقط لباسمو عوض کردم یکگ غذا خوردمو رفتم سره کیفم قران کوچیکمو باز کردمو سوره واقعه رو خوندم معمولا وقتی خیلی خستم این سوره رو میخونم ‌مامان:زهرا سرو صدا نکنی عاطفه خوابه -باشه🙂 عاطفه ابجیم بود دیگه قرانمو گذاشتم سر جاشو گرفتم خوابیدم خداکنه نماز صبح پاشم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ چند روز بعد: *ادامه دارد...
🥀 دیگه روز تاسوعا بود فاطیما گفت از صبح با مسجدا و هیئتا هماهنگ کردن از ساعت یک و نیم همه دسته های عذاداری راه میوفتن باورم نمیشد منو کجا عذاداری برای عباس علی باید ساعت ۱۲:۳۰ میرفتم اول نماز میخوندن بعد راه میوفتادن نمازو که خوندیم صدای مداحی ها بلند شد ما هنوز راه نیوفتاده بودیم ولی حاجی گفته بود مداحی بزارن از همین الان گریم گرفته بود کلا این روزا زیاد گریه میکردم انگار اون چله ترک گناه خیلی اثر داشته فاطیما:زهراااا واای خدا باز حواسم پرت شد و گوشام نشنید نگاهش کردم -بله فاطیمابا یه لحن طلبکارانه گفت:کجایی دختر انقدر صدات زدم -ببخشید تو فکر بودم فاطیما کنجکاو گونه نگام کرد فاطیما چه فکری ؟ دیگه فاطیما رو میشناختم دختر خیلی خوبی بود و البته یکم کنجکاو چشمایی که اماده بودن واسه گریه کردنو به پرچم یا عباس دوختم -به این روز به عباس علی فاطیما غمگین نگاهی به پرچما کرد:بمیرم برای علمدار حسین -چه خوب بلد بود امامشو یاری کنه عباس علی فاطیما:زهرا چرا میگی عباس علی؟ -:)چون فقط از علی(ع) همچین پسری به وجود میاد. فاطیما چیزی نگفت از دور پسر حاجیو دیدیدم خیلی پسر پاکی بنظر میرسید دلم میخواست بهش بگم داداش چقدر دلم میخواست داداشم مثل اون باشه دیگه از فکر امدم بیرون چادرمو درست کردم دسته داشت راه میوفتاد گرم بود دلم بی قرار بود صدای نوحه شور محرم اشکام زیر لب با نوحه میخوندم من علمدارم علمدااار من علمدارم علمدااار بر حسینـم یارو غمخـوار برحسیـنم یارو غمخوار نه سرے مانده نه دستی نه سرے مانده نه دستی کمرم را تو شکستی کمرم را تو شکستی چه بگویم به سکینه چو سراغت گیرد چه بگویم به سکینه چو سراغت گیرد گر بفهمد توشدی کشته بدان میمیرد 😭اشکام میومد فردا عاشورا بود دیگه دلم طاقت نداشت دلم کربلا میخواست کربلاااا😭 هیچ کس از دل مجنون من اگاه نبود هیچکـس.... ادامه دارد...