خدایاامیدهیچکسروناامیدنکن..
نزارفکرکنندیگهدوستشوننداری
وصداشونونمیشنوی..🌱
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
نظریکنبهدلم؛حالدلمخوبشود . !🌱"
حالواحوالگدایت،بخداجالبنیست❤️🩹🫴
#امامرضا'🌾•
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها اميد بعد خدا گنبد شماست ((:
اصلا دليل زندگيم مشهد الرضاست..🌼❤️🩹..
#دلـبࢪخـراســٰانۍمــن
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
نوشته بود که ؛
دست پدریت رو برندار از سر ماهایی که
تو بازیِ دنیا همه نگاهمون به شماست .
#بهترینبابایِبیپناهها❤️🩹☘️:)
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
- آقایامامرضا ؛
انگار که عادت شماست
بازکردنآغوشبرایِقلبهایِبیپناه
کهبهشماپناهآوردن💛 . 🫂. !'
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۶۲
#زهراےشهید🥀
بعد از ناهار یک ساعت استراحت کردم بعد رفتم یکم کار کردم.
حالا یه نیمساعت دیگه برم مطالعات بخونم.
امسال باید برسونم خودمو بالای ۱۹
این دو سال رو هم باید بگذرونم
باید بتونم به هدفم برسم ـاگه خدا بخواد
انسانی بر میدارمو واسه دانشگاه معارف
باید دبیر دینی بشم
بعد فکر کردن و مرور درس ساعت نزدیک پنج بود که تصمیم گرفتم پاشم دنبال لباس بگردم یچیز خوب پیدا کنم.
یه دامن مخملی مشکی که با دکمه های تزئینی کار شده بود برداشتم
با یه بولیز که آستینش تا آرنجم بودو باید ساق مینداختم
و شلوار کشی آبی تیره مو گذاشتم کنار رفتم دنبال لباس برای عاطفه
یه لباس که تا زانوش بود به رنگ آبی آسمونی بود با شلوار لی کشیشو برداشتم.
روسری عاطی که طرح سفید برفیو هفت کوتوله روش بودو طرح زمینه اش بنفش بود ،دورش یه نوار صورتی رنگ !قشنگ بود اینم لباسای عاطی
اخ روسری واسه خودم!
اول رفتم سراغ گیره روسریم فقط پنج تا گیره داشتم که دوتاۺ مروارید رنگی داشت.
یه گیره برداشتم که یه نگین سیاه روش بود اینو خودم خریدم رفتم تو کمد دنبال روسری
یه روسری نخی راه راه به رنگ مشکی و سبز لجنی بود البته فقط یه گوشش راه راه بود. همونو برداشتم با اون گیره که نگینش مشکی بود و یه طلق.
خب تموم شد
مامان:زهرا حاضر شو دیگه باید بریما
-مامان تازه ساعت ۵:۳۰
مامان:حالا تا حاضر شی شیش میشه
حرفی نزدمو لباسایی که حاضر کردمو پوشیدم
رفتم عاطفه رو اوردمو اونم حاضرکردم
به ساعت نگاه کردم(۱۸:۰۵)
اوه دیر شد که
اشکان:بیااا دیگه زهرا
مامان امد عاطیرو بغل کرد منم فورا روسریمو رو سرم درست کردمو چادرمو برداشتمو رفتم تو حیاط سرم کردم.
-بریم
رفتم صندلی عقب نشستم
بابا ماشینو روشن کردو راه افتاد سمت خونه حاجی ده دقیقه تو راه بودیم تا بابا وایساد
خیلی دیر بود
پیاده شدیم
-مامان میگم یه گلی چیزی نخریدیما
مامان:مگه امدیم خواستگاری ول کن من پولی این چیزارو ندارم.
خندیدم وگفتم:
-پووف
رفتم جلو درو بعد از بحثی کوتاه من باید در میزدم .
به ایفون نگاه کردم
یه زنگ داشت
زنگو زدم و منتظر موندم
صدای یہ آقا امد
+به به سلام علیکم بفرمایید داخل
بعدم درو زد
فکر کنم حاج اقا بود
اول مامان بابا بعدم من رفتم تو و بعدش اشکان
خونشون چه قشنگ بود حیاطشون حوض داشت پره گلدون بود یه باغچه تو حیاط بود که کلی گیاه اونجا بود با گلای ریز صورتی گل نرگس گل یاس و گل محمدی!وای خدا گل محمدی♥️
و یه درخت انگور که سقف شده بود واسه حیاط
چقدر خوشگل بود حاج خانمو حاج اقا امدن جلو در
مامانو بابا احوال پرسی کردنو ما هم سلام کردیمو بعد از کلی تعارف رفتیم داخل
چه خونه قشنگی چند تا تابلو نوشته های قرانی و مذهبی
تابلو فرش که نقش عاشورا بود روش
روم نشد همه جارو ببینم
رفتیم نشستیمو حاج خانم چایی اورد.
فاطیما کجا بود پس
بابا و حاجی شروع به صحبت کردم حوصلم سر رفت
*ادامه دارد...