تو باور میکنی سبد خرید داشته باشن؟؟🛒🧸((((:
𝗝𝗢𝗜𝗡🌚https://eitaa.com/Nilmahh1
تٰآزهه الٰان هرکس ازشون خرید بکنه ی تخفیف خفن و ی هدیه تو بستش قرار میگیرهه😻📱💳
لوازم هاش بوی گل میده😌💖🌸
همونقدر خٰاص و باحال⛅️💗
𝗝𝗢𝗜𝗡🧺- https://eitaa.com/Nilmahh1
بیا تا دیر نشده📱🧸
•سلامشیعهیبابامهدی(علیهالسلام)•
بیایدببینینبراتونچیپیداکردم🌝
کانال •●⊰آویــنــٰـا اِسۜــتؕوࢪ؎●•
روآوردمکهاینروزافعالیت
متفاوتیازخودشوندارن،بهاجرامیزارن🪐✨
ازمداحیهایخوببگیر
تا کتابهایصوتــی. . .🎙
استوریهایباکیفیت 📸
کههمهقشریخوششون میاد💗
نیــازبهتعریفنیست،فقط کافیه
قدم رنجِ بفرمایید تشیف بیارین 🌱
درکانال•●⊰آویــنــٰـااِسۜــتؕوࢪ؎●•
یه نگاهِویژهبهچنلشونبندازین🌛✨
https://eitaa.com/AVINA_STORYA
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
سید جواد میرجعفری.mp3
21.48M
#مداحی
💠 مراسم قرائت دعای #ندبه
🎤 کربلایی سید جواد #میرجعفری
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#سلام_امام_زمانم 💚
🍃🌸 درگوشه گوشۂ جهان طنین
استوار گامهای تو پیچیده! 🌼🍃
🍃🌸 در ذات ذره تا جان خورشید!
اشارهی سرانگشتان توست، 🌼🍃
🍃🌸 که نبض زندگی را
جاری کرده است! 🌼🍃
🍃🌸 فقط می ماند قلب من
چونان ،کویری تشنه و تفتیده! 🌼🍃
🍃🌸 یک قطره کافیست!
فقط یک قطره ببار و بهارم کن! 🌼🍃
اللهم عجل لولیک الفرج 💐
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
13.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥پاداش شگفت خدا برای منتظران ظهور
حکایت زیبای پیرمرد صدسالهای در زمان امام صادق علیه السلام که منتظر ظهور بود!
📚 کفایة الأثر (خزّازقمی)، ص۲۶۴
ارشاد القلوب (حسن دیلمی)، ج۲، ص۳۰۲
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
🔴 همه فیوضات بواسطه او است
🔵 آیت الله #بهجـــت(ره) :
🟢 در هر فیضی، خصوصی باشد یا عمومی، داخلی باشد یا خارجی، جسمانی باشد یا روحانی، بلاکلام، واسطه [فیض] او است. فقط از ناحیه همان یک فیض (امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف) است و توجه به همه ائمه علیهمالسلام هم به او راجع میشود.
📚 کتاب حضرت حجت (عج)، ص٣١٣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم
🔥یه چند نکته مهم :
💢همه ی مدیران توجه کنند:
۱ـ امروز تبادلات یک تایم انجام میشود و اون هم ساعت ۱۶ هست.
۲ـ از این به بعد این آیدی رو داخل کانالتون ادمین کنید و من رو از ادمینی برکنارم کنید
ان شاءالله بقیه تبادلات رو ایشون انجام میده
@Administratoore
خب دیگه از همین تریبون پایان تبادلات گسترده تایم رو اعلام میکنم😇
به پایان امد این دفتر
حکایت همچنان باقیست ....🌿🙂
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #سوم
پدر سلما با شانه ای افتاده برگشت...
و من اونا را تنها گذاشتم.😔
حالم گرفته بود. نمی دونم چرا؟!
اما مطمئنم بخاطر رفتن صالح نبود. حسی بهش نداشتم که از دوریش بی تاب باشم😕
اما همیشه نسبت به #مدافعین_حرم حس نگرانی و بی تابی داشتم.😥 حتی برادر یکی از دوستام که رفت تا روزی که دوباره برگشت ختم صلوات گرفته بودم.
تسبیح سفید و ساده ای که به دیوار اتاقم آویزون بود برداشتم.
سال گذشته توی مزار شهدا همسر یکی از شهدای مدافع حرم آن رو بهم هدیه داده بود. 😍💚
تسبیح رو بوسیدم و شروع کردم.
"خدایا تا وقتی که برادر سلما برگرده هر روز 100 تا صلوات می فرستم نذر حضرت زینب. ان شاء الله صالح هم سالم برگرده. بخاطر سلما... "😢🙏
ما همسایه ی دیوار به دیوار بودیم و تازه یکساله که به این محله اومدیم. اوایل خیلی برام تحمل محیط جدید سخت بود.😢
از تمام دوستام و بسیج محله مون دور شده بودم و آشنایی با بسیج اینجا نداشتم.
بابا هم بخاطر اینکه ناراحت نباشم ماشینش رو در اختیارم میذاشت😅 که به پایگاه بسیج محله ی قبلی برم و با دوستام دیداری تازه کنم.
یادم میاد اون روز هم با عجله از خونع بیرون رفتم و یکراست به سمت ماشین بابا دویدم.🏃
هنوز در خودرو رو باز نکرده بودم که صالح با لحنی طلبکارانه و البته مودبانه گفت:
ــ ببخشید خواهرم اشتباهی نشده؟!😠
برگشتم و سرتاپاش رو از نظر گذروندم. دستی به ریشش کشید و یقه اش رو صاف کرد. سرش پایین بود و کمی هم اخم داشت.😠
چادرم رو جلو کشیدم و مثل خودش طلبکارانه گفتم:
ــ مثلا چه اشتباهی؟😠
اشاره ای به ماشین بابام کرد و گفت:
ــ می خواید سوار ماشین من بشید؟
خیلی به غرورم برخورد....
"مگه احمقم؟ یعنی ماشین بابامو نمی شناسم؟"😡
بدون حرفی دکمه ی قفل رو فشردم و پیروزمندانه داخل خودرو جا گرفتم.😏
متعجب به من نگاه کرد...
و موبایلش زنگ خورد. اون روزها سلما رو نمی شناختم. انگار سلما بود که باهاش تماس گرفته بود و گفته بود کار واجبی براش پیش اومده و ماشین صالح رو برده.
بعدا که ماشین صالح رو دیدم بهش حق دادم اشتباه کنه. 😅
ماشین اون و پدر مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده بود. 🙈😅
حتی نوشته ی 💚یا حسین💚 پشت شیشه ی عقب ماشین یک جور بود. تا مدتها ماشین خودش رو عمدا پشت ماشین پدر پارک می کرد که من دلیل اون اشتباه رو بفهمم
و خوب می فهمیدم اما دلم هنوز هم از اشتباهش رنجور بود.😕
یادم میاد وقتی تماس سلما تموم شد خم شد و به شیشه زد. شیشه رو پایین زدم و بدون اینکه به اون نگاه کنم با اخم به جلو خیره شدم.😠
شرمنده بود و نمی دونست چه بگه؟
ــ مَـ ... من... ببخشید... شرمنده تون شدم... اشتباهی رخ داده... حلال کنید خواهرم...😓
با حرص سوئیچ رو چرخوندم و دنده رو تنظیم کردم و گفتم:
ــ بهتره قبل از تهمت زدن از اتهام مطمئن بشید...😠
و ماشین رو از جا کندم.💨🚙
لبخند تلخی زدم و تسبیح رو آویزون کردم.
ادامه دارد...
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #چهارم
هفته ی اول سلما رو تنها نذاشتم.😢
چند ماهی بود که پرونده بسیجم رو به محله ی جدید انتقال داده بودم و فعالیتم رو اینجا ادامه می دادم.☺️
دوستان جدید و خوبی پیدا کرده بودم اما سلما چیز دیگه ای بود.😍
مسئول بسیج بانوان بود و خیلی وقتها باهم می رفتیم و فعالیتها رو سروسامون می دادیم.
اون هفته سلما دل و دماغ کاری رو نداشت فقط پای تلفن می نشست و منتظر تماس کوتاهی از صالح بود.😔
خیلی وقت ها پای درد دلش مینشستم و آروم و پنهونی با دلتنگی هاش اشک می ریختم.😢
خیلی وقت ها توی اتاق صالح می نشستیم. البته به اصرار سلما.
معذب بودم اما نمی تونستم در برابر اصرار و دلتنگی سلما مقاومت کنم. یه هفته بود صالح تماس نگرفته بود و سلما نگران و مضطرب بود. توی اتاق صالح گریه می کرد و آروم و قرار نداشت.😭
اتاقش رنگ و بوی هنر می داد پر بود از عکس های هنری و ظرف های سفالی. یه گوشه هم چفیه ای رو قاب کرده بود که با خط خوش روی اون نوشته شده بود
✍" ضامنم زینب است و نمی شوم مأیوس....
بی قرارم از این همه شمارش معکوس "
دلم لرزید.
نمی دونم چرا؟😭
سلما هم بی وقفه گریه می کرد و چفیه رو از دیوار جدا کرد و صورتش رو میون اون پوشوند و زجه می زد.😭😫
ــ یا حضرت زینب خودت ضامنش باش. صالح رو به خودت سپردم. تو رو به سر بریده ی برادرت امام حسین. تو رو به حق برادرت حضرت ابالفضل برادرمو از خطر حفظ کن...🙏
هر چه آرومش می کردم بی فایده بود فقط باهاش هق می زدم.😭😭
صدای گریه ی منم بلند شده بود. با شنیدن زنگ تلفن هر دو خفه شدیم.
سلما افتان و خیزان به سمت گوشی تلفن توی اتاق صالح رفت و اون رو بلند کرد.
همین که طنین صدای صالح توی گوش سلما پیچید "یاحضرت زینب" بلندی گفت و قربان صدقه صالح رفت.😅
لبخند مهمان اشک روی گونه م شد.☺️ از ته دلم خوشحال بودم
و چفیه رو از سلما گرفتم و دوباره اونو وصل کردم.😊
ادامه دارد...
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم💚
سلام بر مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف)!
روزِ من... با نام شما شروع میشود.
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حَبيبَ اللهِ
...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه صحن حضرت زهرا سلام الله علیها در نجف چیست؟
با دقت کلیپ را تماشا کنید...
خیلی جالبه...آیت الله سیستانی خواب
حضرت زهرا رو میبینن و در مورد حاج
قاسم صحبت میکنن😭
شادی روح حاج قاسم صلوات
«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #پنجم
روزی که صالح می خواست برگرده فراموشم نمیشه.
سلما سر از پا نمی شناخت.
از اول صبح به دنبال من اومده بود که با هم به تدارکات استقبال بپردازیم.
منزلشون مرتب بود.
با سلما رفتیم میوه🍏🍊🍇 و شیرینی خریدیم و دسته گل بزرگی که پر از گلهای نرگس بود.💐
سلما می گفت صالح عاشق گل نرگسه🌼 .
اسپند و زغال آماده بود و حیاط آب و جارو شده بود.
سلما بی قرار بود 😍و من بی قرارتر🙈
از وقتی که با سلما تنها شده بودم و از صالح تعریف می کرد و خصوصیات اونو در اوج دلتنگی هاش تعریف می کرد و از شیطنت هاش می گفت،
حس می کنم نسبت به صالح بی تفاوت نبودم و حسی در قلبم میپیچه که منو مشتاق و بی تاب دیدارش می کرد. "علاقه؟؟؟!!!😰
اونم در نبود شخصی که اصل کاریه؟
بیجا کردی مهدیه.😡👊 تو داری یادت باشه☝️در ضمن چشاتو درویش کن"😡
صدای صلوات بدرقه اش بود و با صلوات هم ازش استقبال شد.
سعی کردم لباس مناسبی بپوشم و با چادر رنگی کنار سلما ایستاده بودم.
یک لحظه حس کردم حضورم بی جاست. نمی دونم چرا دلم فشرده شد. قبل از اینکه از ماشین پدرش پیاده بشه خودم رو از جمعیت جدا کردم و توی حیاط خودمون لغزیدم.
از لای در به اونا نگاه کردم و اشک شوق سلما رو دیدم که تو آغوش با شرم و حیای صالح می ریخت.
آهی کشیدم و چادر رو از سرم در اوردم و داخل خونه رفتم.
" مثل اینکه سلما خیلی سرش شلوغه که متوجه نبودِ من نشده"
یک ساعت نگذشته بود که پدر و مادرم برگشتند.
ــ چرا اومدی خونه؟؟😳
ــ حوصله نداشتم زهرا بانو(به مامانم می گفتم)😌
ــ چی بگم والا... از صبح که با سلما بودی. تازه لباست هم پوشیدی چی شد نظرت عوض شد؟😕
ــ خواستم سلما گیر نده. وگرنه از اول هم حوصله نداشتم.😔
ادامه دارد...