امروزچهروزخوبیه
برایاینکهگناهنکنیم . . ،
بهاحترامحضرتحجت
نفسمونوزیرپابزاریم .
#تمنایِمن
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
:)!
˼ فرزندانخمینۍپایانۍجزشھادتندارند!✌️🏻🌿 ˹
#شھیدآنھ
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#سلام_مولا_جانم ✋💞
🍁 از کویر خشک بر دریا سلام
هر نفس بر زاده ی زهرا سلام 😊
🌼 بازمی گویم به تو از راه دور
یا حجت ابن الحسن آقاسلام... ✋ ❤
الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَ الْفَـرَج 🌼
#صبحتون_مهدوی 🌤🌼🍃
#التماس_دعای_فرج 🤲💚
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥#تصویری
🔅باید برای فاطمیه کار کرد
✅فاطمیه ماه خواصه!
🔰استاد#دارستانی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
هدایت شده از جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده از کربلا رو از دست نده✨️
اینجا پر از عکسنوشته و کلیپ مذهبیه🌌🌱
👇🏻👇🏽👇🏾👇🏿
https://eitaa.com/joinchat/1353253846C3d17bf8c6b
👆🏿👆🏾👆🏼👆🏻
هدایت شده از جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
۷روز سفر✅
زیارت ۶امام معصوم✅
با قیمتی که جایی ندیدی🌱
پر از عکس عکسنوشته هایی که حال و هوای کربلا داره ❤️🩹:)
ڪیوتاگہعڪسبود 🥹🎀💙 : ›))))
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
_
همہشرایطرابسنجید،
امابدانیدآنکہبہکارمانتیجہمۍدهد،
دستعنایتخداست💫"💛-]
شهیدحسنباقرۍ؛
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
و چقدر جای تـو خالیست ..💔'
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
سلام 🪴
خیر مقدم خدمت دوستانی که تازه به کانال ما ملحق شدند✨🌸 برای خواندن رمان ها و محفل های کانال سنجاق کانال رو چک کنین و به پشت سنگر کانال سر بزنین
@backsangar_Youthofmahdi
"بهنامخدا"
دورهیتبادݪاتگستردهپنجساعتهگݪنرگس✨🌱
آمارتون۵۰۰+ویو قوی+لینکبدید👈🏻https://eitaa.com/joinchat/2718172027C678ba79a86
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #یازده
یه هفته بود که نامزد صالح بودم.
یه هفته بود که تمام فکر و ذکرم شده بود صالح و دیدنش.
همسایه بودیم و دیدارمون راحت تر بود. هر زمان بهش زنگ میزدم. یا روی پشتبوم میومد یا توی حیاط.
خلاصه تمام وقت کنار هم بودیم. حس می کردم وابستگیم بهش لحظه به لحظه بیشتر می شد. اون روی سکه رو تازه می دیدم.
صالح سر به زیر و با حجب و حیا به پسربچه ی پرشیطنتی تبدیل شده بود که مدام منو با شیطنت هاش و کارهای خارق العاده اش غافلگیر می کرد.😳🙈
تنها زمانی که به محل کار می رفت ا نمی دیدمش.
لابه لای دیدارهامون خرید هم می کردیم.👗👠👛 قرار بود بعد از ماه صفر عقد کنیم. باورم نمی شد خاستگاری و نامزدی مون عرض یک هفته سرهم بیاد. چیزی به موعد عقدمون نمونده بود. با هم به خرید حلقه رفتیم.
سلما کار داشت و نتونست همراهمون بیاد زهرا بانو هم بهانه ای آورد و ما رو تنها به خرید فرستاد. بابا عابر بانکش رو بهم داد که حلقه ی صالح رو حساب کنم. روسری سفیدم رو مدل لبنانی بستم و چادر عربی رو سرم انداختم و بیرون رفتم.☺️
صالح ماشینش رو روشن کرده بود و منتظر من بود. سوار که شدم با لبخندی تحسین بر انگیز نگام کرد و گفت:
ــ سلااااام خانوم گل... حال و احوالت چطوره؟ خوش تیپ کردی خانومم...
گونه هام گل انداخت و چادرم رو مرتب کردم.
ــ سلام صالح جان. چشمات خوش تیپ میبینه...
ــ تعارف که ندارم. این مدل روسری و چادر عربی بهت میاد. قیافه تو تغییر داده.
از توجه اش خوشحال بودم. نفسی عمیق کشیدم و گفتم:
ــ نمی خوای حرکت کنی؟☺️
'دنده رو عوض کرد بسم ا... گفت و حرکت کرد. هر کاری کردم حلقه ی طلا برنداشت. اصلا متقاعد نشد.
گفتم فقط یادگاری نگهش دار اما قبول نکرد. در عوض انگشتر نقره ای برداشت که نگین فیروزه نیشابوری داشت. من هم اصرار داشتم نقره بردارم اما اصرار صالح کارساز تر بود و به انتخاب خودش حلقه ی طلای سفید پر نگینی برام خرید.
واقعا زیبا بود اما از خرید حلقه ی صالح ناراضی بودم.
ــ چیه مهدیه جان؟ چرا تو هم رفتی؟
ــ مردم چی میگن صالح؟😔
ــ بابت چی؟
ــ نمیگن نتونستن یه حلقه درست و حسابی برا دومادشون بخرن؟😒
دستم رو گرفت و گفت:
ــ به مردم چیکار داری؟ طلا واسه آقایون حرومه. تو به این فکر کن.😉
اخمی ساختگی به چهره اش نشوند و گفت:
ــ درضمن... بار آخرت باشه که به حلقه ی من توهین می کنی خانوم
راضی از رضایتش سکوت کردم و باهم راهی رستوران شدیم.☺️ خسته بودم و زیاد میلی به غذا نداشتم. سر میز شام به من خیره شد و گفت:
ــ مهدیه جان...
ــ جانم.
ــ تصمیمی دارم. امیدوارم جیغ جیغ راه نندازی.😂
و ریسه رفت و سریع خودش رو جمع کرد. بی صدا بهش زل زدم که گفت:
ــ بابا گفت آخر هفته مراسم عقد رو راه بندازیم. قراره با پدرت صحبت کنه. من نظرم اینه که... خب... یعنی... میشه اونجوری بهم زل نزنی؟😅
دستمال رو از رو میز برداشت و عرق پیشونیش رو پاک کرد. خنده ام گرفته بود. ماکه محرم بودیم پس اینهمه شرم برای چه؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
ــ اینجوری خوبه؟😔
ــ نه بابا منظورم اینه به چشمام که زل می زنی دستپاچه م می کنی.
ــ ای بابا صالح، جون به لبم کردی. حرفتو بزن دیگه.😫
ــ باشه باشه... نظرم اینه که عقد و عروسی رو باهم بگیریم.😇
لقمه توی گلویم پرید. کمی آب توی لیوان ریخت و مضطرب از جاش بلند شد. با دست بهش اشاره کردم که حالم خوبه . آروم نشست و سکوت کرد.😐
حالم که جا اومد طلبکارانه بهش خیره شدم و گفتم:
ــ تنهایی به این نتیجه رسیدی؟!
موهای مرتبش رو مرتب کرد و گفت:
ــ خب چیکار کنم. دوست دارم زودتر خانوم خونه م بشی😎
ادامه دارد...