#یکشنبههایعلویوفاطمیعلیهمالسلام
عـلـیصـورتنـهـادهبـرمــزاریــارتـنـهـایـش
الهیبشکنددستیکهسیلیزدبهزهرایش
•┈┈•💚•┈┈•
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
چشم حرامی با
حرم رو به رو شد 😭
سلامٌ علی قلب زینب الصّبور💔
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🔴دولت بشار اسد سقوط کرد
فرماندهی ارتش سوریه در بیانیه ای، سقوط حکومت بشار اسد را اعلام کرد
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
. .
واذکراسمربکوتبتلالیہتبتیلا ؛
ونامپروردگارترایادکنوتنهابہاودلببند🌬"🩶:)!
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
. .
هرچہهیکلبزرگکنۍآدمنمۍشوۍ
انسانیت، مربوطبہداشتن
بزرگوارۍهاۍاخلاقۍاست🤎"🩺:)!
آیتاللهحقشناس🖊-]
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بھترین اسم دخترِ رقیھ💔
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگه که:زنم و بچم و همه هفت جد و آبادم فدای یه
کاشیِ حـــــرم بــیبــی...💔
+خدایابهحقمدافعانحرم،عجللولیکالفرج!
#شھیدآنھ
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
حاجی دلمون بیشتر از قبل برات تنگ شده...
الو حاجی
صدامونو داری💔
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید و امیدوار و شکرگزار باشید
ای عشق دلافروز،
دل من به تو گرم است...🌹
#لبیک_امام_خامنه_ای
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
ببینید و امیدوار و شکرگزار باشید ای عشق دلافروز، دل من به تو گرم است...🌹 #لبیک_امام_خامنه_ای 『#ج
فارغ از همه تحلیل ها...
🖇«««گوش به فرمان رهبریم»»» 🖇
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #هفده
دو روز مشهد بودیم و دل سیر زیارت کردیم...😍😇
صالح یک هفته مرخصی داشت. قصد داشتیم به 🌳شمال 🌳بریم و حسابی تفریح کنیم.😊
هنوز در مسیر استان گلستان🛣 بودیم که از محل کار باهاش تماس گرفتند و بهش گفتن که باید برگرده.😕
ناراحت بودم اما...
بیشتر از #کلافگی_صالح پکر می شدم. انگار می خواست چیزی بگه اما نمی تونست.
به اولین شهر ساحلی که رسیدیم، لب دریا رفتیم.🌊
ــ تا اینجا اومدم خانومم رو نبرم ساحل؟! شرمندم مهدیه...😥
ــ این حرفو نزن. من #شرایط کاریتو می دونم. وقت زیاده. خدا رو شکر که حداقل زیارت رفتیم.☺️
چنگی به موهاش زد و چادرم رو گرفت و با خودش کشوند توی آب.
آب از زانوهامون بالا اومده بود و چادرم رو سنگین کرده بود.
#محکم چادرم رو دور خودم پیچوندم و به دریا خیره شدم.
ــ مهدیه جان...😍
ــ جانم☺️
ــ فردا ظهر اعزامم...😇
برگشتم و با تعجب گفتم:
ــ کجا؟!😳
چیزی نگفت. می دونستم سوریه رو می گفت. قلبم هری ریخت.😥
انگار معلق شدم بین زمین و آسمان. شاید هم روی آب بودم. به بازوی صالح چنگ زدم و خودم رو نگه داشتم. با هم بیرون اومدیم و روی ماسه ها نشستیم.
چادرم غرق ماسه شده بود. کمی تنم می لرزید نمی دونم از سرما بود یا از ضعف خبری که شنیده ام؟!😔
"مهدیه آروم باش. یادت نره بابا گفت باید #پشتیبان_شوهرت باشی. اینجوری دلشو می رنجونی و نمی تونه با خیال راحت از خودش #مراقبت کنه. همش باید نگران #تو باشه. تو صالحو سپردی دست خدا. زندگیتو گره زدی به حرم #آقا... پس نگران نباش و #توکل کن به خدا..."
ــ چرا یهو خواستی بیفتی؟ حالت خوبه عزیزم؟😒
خندیدم و گفتم:
ــ آره خوبم. نگران نباش. ماسه های زیر پام خالی شد.☺️
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
ــ وقت زیادی نداریم ها... اگه تموم شب رو رانندگی کنیم فرا صبح می رسیم خونه.😅
بلند شدم و دستش رو گرفتم و از جاش بلندش کردم و با هم سوار ماشین شدیم.
دلم رو به دریا زدم و گفتم:
ــ من رانندگی می کنم. تا وقتی شب میشه بخواب که بتونی تا صبح رانندگی کنی. باشه؟😊
سوئیچ رو به من داد و حرکت کردیم.💨🚙
ادامه دارد...
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #هجده
بعد از کمی سکوت خوابش برد.
چشمام می سوخت و خیره به جاده رانندگی می کردم.
اشک دیدم رو تار کرده بود.😭
هر از گاهی به چهره ی آروم صالح خیره می شدم👀 و از آرامشش غبطه می خوردم.
آنقدر بی صدا گریه کرده بودم و بغضم رو خورده بودم که گلوم ورم کرده بود و چشمام شده بود کاسه ی خون.😣
شب شده بود.
به پمپ بنزین رسیدیم. ماشین رو متوقف کردم و صالح رو بیدار کردم. جابه جا شدیم و بعد از اینکه باک بنزین رو پر کرد حرکت کردیم.
ــ چشمات چرا قرمزه خانوم؟😊
ــ هیچی... به رانندگیم دقت کردم. چشمام سرخ شده. نور خورشید روی جاده انعکاس بدی داشت.☺️
ــ مثل اینکه انعکاسش به دماغت هم سرایت کرده. چرا گریه کردی؟😒
سکوت کردم و روبه جاده سرم رو چرخوندم.
شام خوردیم و نماز خوندیم و شهر به شهر جلو می رفتیم.
ساعت از نیمه گذشته بود. هر چی صالح اصرار می کرد نخوابیدم. دلم نمی اومد لحظات با هم بودنمون رو تو خواب سپری کنم.
به روزهای #تنهاییم که فکر می کردم دلم فشرده می شد. 😣💔حس خفگی داشتم اما مدام با صالح بگو بخند راه مینداختم.☺️😂
اذان صبح بود که رسیدیم.
بی صدا وارد منزل شدیم. پدر صالح نماز می خوند و سلما هم تازه بیدار شده بود. با احوالپرسی کوتاهی به اتاقمون رفتم.
سلما که اومد با تعجب گفت:
ــ چرا اینقدر زود برگشتید؟ اتفاقی افتاده؟!😳
بغضم شکست و خودم رو به آغوشش انداختم.🤗😭
ــ چی شده مهدیه دیوونه شدم.😨
میون هق هقم گفتم:
ــ ظهر اعزام میشه. خفه شدم بس که خودمو کنترل کردم. گلوم درد می کنه از بس بغضمو خوردم.😭
ــ الهی فدات بشم عزیزم. قرار بود دو هفته دیگه بره. اصلا برای همین عجله داشت که عروسی بگیرید. دلش می خواست سر فرصت مسافرت برید بعد آمادهت کنه و بهت بگه که میره.😔
صالح توی اتاق اومد و من خودم رو از آغوش سلما بیرون کشیدم. سیلی آروم و شوخی ای به گونه ی سلما زدم و گفتم:
ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود سلما... هیچوقت شوهر نکنی ها... من دیوونه میشم از دوریت.😁
سلما هم بدون حرفی از اتاق بیرون رفت. صالح به نماز ایستاد و من با اشک به نماز خواندنش دقیق شده بودم.
"لعنت بر شیطان... بلند شو نمازتو بخون مهدیه"😞😭
ادامه دارد...
هیچ اطلاعاتی از شهید آوینی نداشتم، تا اینکه رفیقم تو استوریاش لینک اینجارو گذاشته بود. روایتش از شهید آوینی به قدری خفن و هیجان انگیز بود که خدا میدونه🥺 تازه متوجه شدم روایتِ فتح خون از شهید مرتضی آوینیِ🫀 اینم لینکش :
https://eitaa.com/joinchat/2723218271C0c4791f1a1 .
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣