eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
عـلـی‌صـورت‌نـهـاده‌بـرمــزاریــارتـنـهـایـش الهی‌بشکنددستی‌که‌سیلی‌زدبه‌زهرایش •┈┈•💚•┈┈• 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
چشم حرامی با حرم رو به رو شد 😭 سلامٌ علی قلب زینب الصّبور💔 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🔴دولت بشار اسد سقوط کرد فرماندهی ارتش سوریه در بیانیه ای، سقوط حکومت بشار اسد را اعلام کرد 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
. ‌.
واذکراسم‌ربک‌وتبتل‌الیہ‌تبتیلا ؛ ونام‌پروردگارت‌رایادکن‌وتنهابہ‌اودل‌ببند🌬"🩶:)!‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
. .
هرچہ‌هیکل‌بزرگ‌کنۍآدم‌نمۍشوۍ انسانیت‌‌، مربوط‌‌بہ‌داشتن‌ بزرگوارۍهاۍاخلاقۍاست🤎"🩺:)! آیت‌‌الله‌حق‌شناس🖊-]‌ ‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
حکایتی شده باز حرمت ، خانم سه ساله:)💔
سوریه سقوط ڪرد :)
بین این شلوغیا یه چیزی خیلی اذیتم میکنه دقت کردین بعد از رفتن شهــــید رئـــیـــسی همه چی پیچیده بهم:)))) «به قولی آب خوش از گلومون پایین نرفته» نمیدونم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگه که:زنم و بچم و همه هفت جد و آبادم فدای یه کاشیِ حـــــرم بــی‌بــی...💔 +خدایابه‌حق‌مدافعان‌حرم‌،عجل‌لولیک‌الفرج! ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
عباس را خبر كنيد نگران عقيله ايم :(💔
حاجی دلمون بیشتر از قبل برات تنگ شده... الو حاجی صدامونو داری💔❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید و امیدوار و شکرگزار باشید ای عشق دل‌افروز، دل من به تو گرم است...🌹 ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت دو روز مشهد بودیم و دل سیر زیارت کردیم...😍😇 صالح یک هفته مرخصی داشت. قصد داشتیم به 🌳شمال 🌳بریم و حسابی تفریح کنیم.😊 هنوز در مسیر استان گلستان🛣 بودیم که از محل کار باهاش تماس گرفتند و بهش گفتن که باید برگرده.😕 ناراحت بودم اما... بیشتر از پکر می شدم. انگار می خواست چیزی بگه اما نمی تونست. به اولین شهر ساحلی که رسیدیم، لب دریا رفتیم.🌊 ــ تا اینجا اومدم خانومم رو نبرم ساحل؟! شرمندم مهدیه...😥 ــ این حرفو نزن. من کاریتو می دونم. وقت زیاده. خدا رو شکر که حداقل زیارت رفتیم.☺️ چنگی به موهاش زد و چادرم رو گرفت و با خودش کشوند توی آب. آب از زانوهامون بالا اومده بود و چادرم رو سنگین کرده بود. چادرم رو دور خودم پیچوندم و به دریا خیره شدم. ــ مهدیه جان...😍 ــ جانم☺️ ــ فردا ظهر اعزامم...😇 برگشتم و با تعجب گفتم: ــ کجا؟!😳 چیزی نگفت. می دونستم سوریه رو می گفت. قلبم هری ریخت.😥 انگار معلق شدم بین زمین و آسمان. شاید هم روی آب بودم. به بازوی صالح چنگ زدم و خودم رو نگه داشتم. با هم بیرون اومدیم و روی ماسه ها نشستیم. چادرم غرق ماسه شده بود. کمی تنم می لرزید نمی دونم از سرما بود یا از ضعف خبری که شنیده ام؟!😔 "مهدیه آروم باش. یادت نره بابا گفت باید باشی. اینجوری دلشو می رنجونی و نمی تونه با خیال راحت از خودش کنه. همش باید نگران باشه. تو صالحو سپردی دست خدا. زندگیتو گره زدی به حرم ... پس نگران نباش و کن به خدا..." ــ چرا یهو خواستی بیفتی؟ حالت خوبه عزیزم؟😒 خندیدم و گفتم: ــ آره خوبم. نگران نباش. ماسه های زیر پام خالی شد.☺️ نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم: ــ وقت زیادی نداریم ها... اگه تموم شب رو رانندگی کنیم فرا صبح می رسیم خونه.😅 بلند شدم و دستش رو گرفتم و از جاش بلندش کردم و با هم سوار ماشین شدیم. دلم رو به دریا زدم و گفتم: ــ من رانندگی می کنم. تا وقتی شب میشه بخواب که بتونی تا صبح رانندگی کنی. باشه؟😊 سوئیچ رو به من داد و حرکت کردیم.💨🚙 ادامه دارد...
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت بعد از کمی سکوت خوابش برد. چشمام می سوخت و خیره به جاده رانندگی می کردم. اشک دیدم رو تار کرده بود.😭 هر از گاهی به چهره ی آروم صالح خیره می شدم👀 و از آرامشش غبطه می خوردم. آنقدر بی صدا گریه کرده بودم و بغضم رو خورده بودم که گلوم ورم کرده بود و چشمام شده بود کاسه ی خون.😣 شب شده بود. به پمپ بنزین رسیدیم. ماشین رو متوقف کردم و صالح رو بیدار کردم. جابه جا شدیم و بعد از اینکه باک بنزین رو پر کرد حرکت کردیم. ــ چشمات چرا قرمزه خانوم؟😊 ــ هیچی... به رانندگیم دقت کردم. چشمام سرخ شده. نور خورشید روی جاده انعکاس بدی داشت.☺️ ــ مثل اینکه انعکاسش به دماغت هم سرایت کرده. چرا گریه کردی؟😒 سکوت کردم و روبه جاده سرم رو چرخوندم. شام خوردیم و نماز خوندیم و شهر به شهر جلو می رفتیم. ساعت از نیمه گذشته بود. هر چی صالح اصرار می کرد نخوابیدم. دلم نمی اومد لحظات با هم بودنمون رو تو خواب سپری کنم. به روزهای که فکر می کردم دلم فشرده می شد. 😣💔حس خفگی داشتم اما مدام با صالح بگو بخند راه مینداختم.☺️😂 اذان صبح بود که رسیدیم. بی صدا وارد منزل شدیم. پدر صالح نماز می خوند و سلما هم تازه بیدار شده بود. با احوالپرسی کوتاهی به اتاقمون رفتم. سلما که اومد با تعجب گفت: ــ چرا اینقدر زود برگشتید؟ اتفاقی افتاده؟!😳 بغضم شکست و خودم رو به آغوشش انداختم.🤗😭 ــ چی شده مهدیه دیوونه شدم.😨 میون هق هقم گفتم: ــ ظهر اعزام میشه. خفه شدم بس که خودمو کنترل کردم. گلوم درد می کنه از بس بغضمو خوردم.😭 ــ الهی فدات بشم عزیزم. قرار بود دو هفته دیگه بره. اصلا برای همین عجله داشت که عروسی بگیرید. دلش می خواست سر فرصت مسافرت برید بعد آماده‌ت کنه و بهت بگه که میره.😔 صالح توی اتاق اومد و من خودم رو از آغوش سلما بیرون کشیدم. سیلی آروم و شوخی ای به گونه ی سلما زدم و گفتم: ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود سلما... هیچوقت شوهر نکنی ها... من دیوونه میشم از دوریت.😁 سلما هم بدون حرفی از اتاق بیرون رفت. صالح به نماز ایستاد و من با اشک به نماز خواندنش دقیق شده بودم. "لعنت بر شیطان... بلند شو نمازتو بخون مهدیه"😞😭 ادامه دارد...
هیچ اطلاعاتی از شهید آوینی نداشتم، تا اینکه رفیقم تو استوریاش لینک اینجارو گذاشته بود. روایتش از شهید آوینی به قدری خفن و هیجان انگیز بود که خدا می‌دونه🥺 تازه متوجه شدم روایتِ فتح خون از شهید مرتضی آوینیِ🫀 اینم لینکش : https://eitaa.com/joinchat/2723218271C0c4791f1a1 . ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣