eitaa logo
دخــتــࢪان ســـ💚ـــیــدعـلے
189 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
418 فایل
بـسـم رب شــهیـده💔 دخـترانی از تـبـار زهـراس🧕🏻 وسـربازان جنگ نرم ✌️ مادختران ‌نیز پای کار حسین میمانیم💚 رهبرم‌فرمان‌دهد‌جان‌رانثارش میکنم✌️ کپی؟: حلال به‌شرط‌یک‌صلوات‌برای‌ظهور‌آقا💚 @Zhdjdvzk آیدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 جشن پتو😁 یکبار سعید خیلے از بچه‌ها ڪار ڪشید.🥵 فرمانده دستہ بود. شب برایش جشن پتو گرفتند.🎆🙊 حسابے کتکش زدند.😂 من هم ڪه دیدم نمے‌توانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تاشاید کمےڪمتر کتک بخورد!🙄🤪 سعید هم نامردے نڪرد، بہ تلافےآن جشن پتو، نیم‌ساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت.🗣 همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!🤣 بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچه‌ها خوابند. بیدارشان ڪرد و گفت: اذان گفتند چرا خوابید؟😳🧐 گفتند ما نماز خواندیم!!!😇 گفت الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟؟😐🤦🏻‍♂ گفتند سعید شاهدی اذان گفت!🤷🏻‍♂ سعید هم گفت من براے نمازشب اذان گفتم نه نماز صبح!😅😁 🌷شهید سعید شاهدے🌷
😂 یہ جا هسٺ:•°✨°• شہید ابراهــیم هادے•°❤️°• پُست نگہبانےرو •°🧐°• زودتر ترڪ میڪنه•°👀°• بعد فرمانده میگهـ •°🤨°• ۳۰۰صلوات جریمتہ•°📿°• یڪم فڪر میڪنه و میگه؛•°😌°• برادرا بلند صلوات•°🔊°• همه صلوات میفرستن•°😁°• برمیگرده و میگه بفرما از ۳۰۰تا هم بیشتر شد...•°😁°• ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💚
😁😂😅😴 خيلي از شبہا آدم تو منطقه خوابش نميبرد...😢 وقتے هم خودݦون خوابمون نميبرد دݪمۅن نمے اومد ديگران بخوابݧ...😜🙊 يڪے از همين شبہا يڪے از بچہ ها سردرد 🤕عجيبے داشت و خوابيده😴 بود تو همين اوضاع يڪے از بچہ ها رفت بالا سرشو گفت: 🗣رسووول!رسووول! رسووول! رسول با ترښ😧 بلند شد و گفت: چيہ؟؟؟چي شده؟؟😥 گفت: هيچے...محمد مےخواست بيدارت ڪنہ من نذاشتمـ !😐😁😂 رسول و مےبيني داغ ڪرد افتاد دنبال اون بسيجے و دور پادگاݩ اون رو مے دواند🤣
😅 الهي دستتان بشكنه🤭 يكبار در جبهه آقاي «فخر الدين حجازي» آمده بود براي سخنراني و روحيه دادن به رزمندگان. وسطهاي حرفاش به يكباره با صداي بلند گفت: «آي بسيجي‌ها !» همه گوشها تيز شد كه چه مي‌خواهد بگويد. ادامه داد: «الهي دستتان بشكند»😱 عصباني شديم.😠 مي‌دانستيم منظور ديگري دارد اما آخه چرا اين حرف رو زد؟🤔 يك ليوان آب خورد و گفت: «گردن صدام رو»😂😂😂 اينجا بود كه همه زدند زير خنده! 😄😄
😜😉 که آن را بعنوان یکی از خاطراتشون یاد کردند😂حتما بخوانید👇😂👇 دریکی از سفرهای مقام معظم رهبری به جنوب کشور و بازدید از مناطق جنگی ، بعد از ورود ماشین به جاده‌ء خاکی حضرت آقا به راننده فرمودند : اجازه بدهید من پشت رول بشینم ! بعداز چند دقیقه به یک ایست بازرسی رسیدند آقا توقف کردند تا زنجیر را بندازند ، سربازی که آنجا بود و ظاهرا تازه کار هم بود ، آمد جلو و عرض ادب و احترامی خدمت آقا کرد و گفت اجازه بدهید هماهنگی کنم 😱 و رفت و به دژبان گفت: قربان؛ آدم مهمی تشریف آوردند! دژبان گفت : کیه؟ سرباز دستپاچه گفت : نمیدونم کیه؟ 🤔 ولی میدونم که خیلی خیلی مهمه ! دژبان گفت : اگه نمیشناسیش از کجا میدونی که خیلی مهمه ؟ سرباز گفت : نمی دونم کیه ولی هرکی هست آیت الله خامنه ای رانندشه!😂😂
😂 یـکے از عمیلیات ها بود که فرمانده دستور داده بود شب هیچ کس تکون نخوره وصداش در نیاد😳 وقت نماز صبح شد آفتابه رو برداشتم ورفتم وضو بگیرم که یکدفعه احساس کردم کسی آن طرفتر تکان میخورد😥 ترسیدم😫 نمیتوانستم کاری بکنم ،تنها بووم وبدون اسلحه ویک متر جلوترم یک بعثی که اگه برمیگشت و منو میدید شهادتم ختمی بود😂 شروع کردم به دعا گفتم خداجون من که نیومدم کار بدی بکنم که الان گرفتار شدم اومدم وضو بگیرم پس کمکم کن یک لحظه چیزی به ذهنم رسید👏👌 😂لوله ی آفتابه رو گذاشتم و رو سر عراقی و گفتم حَرِّڪ....😂😂😂 بیچاره انقدر ترسیده بود که همش به عربی میگفت:نزن... اینطوری شد که همه چی رو هم اعتراف کرد وعملیات به نفع ایران تموم شد😂😂 وتا صبح همه ی رزمنده ها وفرماندمون از خنده داشتند غش میکردند😅😂😟 تااینکه فرمانده گفت:بچه ها دلتونُ پاک کنید اونوقت با یک آفتابه هم میشه دشمنُ نابود کرد😂😂😁✌️🏼
😂 گربه یکی از نیروها از نگهبانی که برگشت، پرسیدم: «چه خبر؟» گفت: «جاتون خالی یه گربه عراقی دیدم.» گفتم: «از کجا فهمیدی گربه عراقیه؟» گفت: «آخه همینجور که راه می‌رفت جار می‌زد: المیو المیو» 🤣🤣🤣
💥تازه اومده بود جبهه یه رزمنده رو ‌پیدا کرده بود و ازش می پرسید: 💫وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟🤔 اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده تازه وارده شروع کرد به توضیح دادن:😆 اولاْ باید وضو داشته باشی😁 بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی:😶 💫اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین😂😂 بنده خدا با تمام وجود گوش میداد ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ، گفت:😐 اخوی غریب گیر آوردی؟😂 . ‌- - ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
🎉جشن پتو🎉 💊قرار گذاشته بودیم هرشب یکی از بچه های چادر رو توی جشن پتو بزنیم..😝😉 💉یه روز گفتیم: ما چرا خودمونو می زنیم؟😐🤦‍♂ 💊واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید، گیرش بیاره و بکشونه تو چادر و بقیش رو بسپاره به ما.😝😂🤨 💉به همین‌خاطر یکی از بچه ها داوطلبانه رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج آقا اومد داخل.😟🤭🥲 💊اولش جا خوردیم..😳 💉اما خوب دیگه کاریش نمیشد کرد.😆🤷‍♂ 💊گفت: حاج آقا، بچه ها یه سؤالی دارن.🙃😅 💉تا گفت: بفرمایید. ریختیم سرش و......😊 💊بعد این جریان، یه مدت گذشت.⏰ 💉یه روز داشتم از کنار یه چادر رد میشدم، که از بخت بدم یهو یکی صدام زد؛ 😈😶 💊تا اومدم به خودم بجنبم، هفت هشت تا حاج آقا👳‍♂ ریختن سرم و تا میخوردم زدنم.🥴🤣 💉و یه جشن پتوی حسابی....🥲 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️
🤣 شب عملیات ☄ بود. 🌴 حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت: ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطور استوار جلو تیر و ترکش 💥 ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده؟ 🌦 نزدیک تیربارچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه: دِرِن، دِرِن، دِرِن ...(آهنگ پلنگ صورتی!) 😂😳 معلوم بود این آدم قبلا ذکراشو گفته که در مقابل دشمن این گونه شادمانه مرگ رو به بازی گرفته 😂
لا اضحک ساعتهاي 1 و 2 نيمه شب بود🕑 که در ميان همهمه و شليک توپ و تانک و مسلسل و آرپيچي💥💣 و غرش هواپيماهاي دشمن✈️ در عمليات بزرگ کربلاي 5 ، فرمانده تخريب بعد ازچندين بار صدا زدن اسم من ، بالاخره پيدايم کرد و گفت : حميد هرچه سريعتر اين اسرا را به عقب ببر و تحويل کمپ اسرا بده . سريع آماده شدم. سي و دو نفر اسير عراقي که بيشترشان مجروح بودند ، سوار بر پشت دو دستگاه خودروي تويوتا شدند 🚍و من با يک قبضه کلاش تاشو با نشستن بر پنجره خودرو دستور حرکت خودروها را به سمت کمپ اسرا صادر کردم ! مسافتي طي نکرده بودم که متوجه شدم چند اسير عراقي به من نگريسته و اسمم را صدا زده و با هم ميخندند. اول تعجب کردم که اينها اسم مرا از کجا ميدانند .🤔 زود به خاطر آوردم صدا زدن هاي فرمانده مان را که به دنبال من ميگشت و عراقيها نيز ياد گرفته بودند . من با 18 سال سني که داشتم از لحاظ سن و هيکل از همه آنها کوچکتر بودم.👦🏻 بگي نگي کمي ترس برم داشت . گفتم نکند در اين نيمه شب ، اسرا با هم يکي شوند ومن و راننده بي سلاح را بکشند و فرار کنند. بدنبال واژه اي گشتم که به زبان عربي به معناي نخنديد يا ساکت باشيد ، بدهد . کلمه « ضحک » به خاطرم آمد که به معناي خنده بود. با خودم گفتم : خوب ! اگربه عربي بگويم نخنديد ، آنها مي ترسند و ساکت مي شوند . لذا با تحکم و بلند داد زدم😠 لا اضحک. با گفتن اين حرف علاوه بر چند نفري که مي خنديدند ، بقيه هم که ساکت بودند شروع به خنده کردند . 😂چند بار ديگر لا اضحک را تکرارکردم ولي توفيري نکرد. سکوت کردم و خودم نيز همصدا با آنها شروع به خنده کردم. چند کيلومتري که طي کرديم به کمپ اسراي عراقي رسيديم و بعد از تحويل دادن 32 اسير به مسئولين کمپ ، دوباره با همان خودروها به خط مقدم برگشتيم . در خط مقدم به داخل سنگرمان که بچه هاي تخريب حضور داشتند رفتم و بعد از چاق سلامتي قضيه را برايشان تعريف کردم. بعد از تعريف ماجرا ، دو سه نفر از برادران همسنگر که دانشجويان دانشگاه امام صادق (ع) بودند و به زبان عربي نيز تسلط داشتند ، شروع به خنده کردند😂 و گفتند فلاني مي داني به آنها چه مي گفتي که آنها بيشتر مي خنديدند! تو به عربي به آنها مي گفتي « لا اضحک » که معني آن مي شود « من نميخندم»😐 و براي اينکه به آنها بگويي نخند يا نخنديد ، بايد مي گفتي « لا تضحک » ................. آنجا بود که به راز خنده عراقيها پي بردم.😂 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"