eitaa logo
زن_زندگی_آرامش🌻
728 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
224 ویدیو
30 فایل
🌟 اینجا بهت یاد میدم چطور یه خونه پر از آرامش بسازی🌿. چیزایی که اینجا یادمیگیری : هویت حقیقی زن ازدواج صحیح تربیت خانواده اسلامی ⭐️♥ همکاری با مجموعه راه و رفعت خانواده، سرمربی حوزه414💚 👈🏻 ارتباط با من😇: (پژوهشگر و مدرس خانواده) 🔅 @azad_sepide
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۳۰ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | طلسم عشق بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم .. دل توی دلم نبود .. توی این مدت، احوالش رو می‌پرسیدم .. اما تماس‌ها به سختی برقرار می‌شد ... کیفیت صدای بد .. و .. برگشتم .. از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود .. اما نگاه زینب رو نمی‌شد کنترل کرد .. به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ... - فقط وقتی می‌خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش کنی، میای .. اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی .. خودش شده بود علی .. نمیذاشت حتی به علی نزدیک بشم .. چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه .. تازه اونم از این مدل جملات .. همونم با علی بود ... خیلی گرفت .. آخر به روی علی آوردم .. - تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ .. من نگهش داشتم .. تنهایی بزرگش کردم .. ناله‌های بابا، باباش رو تحمل کردم .. باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه!! و علی باز هم .. اعتراض احمقانه‌ای بود .. وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم... ... 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعتیاد.mp3
2.15M
من شوهرم چند سال به موارد مخدر، تریاک اعتیاد داشت چند بار ترک کرد و دوباره شروع کرد، الان دو ماهه که ترک کرده اما دوباره شروع کرده مخفیانه روزی یک بار ، دور از چشم من ، حالا دوستانه با هاش حرف بزنم یا به روش نیارم چکار کنم . ما بچه نداریم ، شوهرم ۶۱ ساله هست در کنار تدابیر گفته شده بحث سلامت جسمانی مثل درمان غلبه سودا و دعوت به ورزش و پیاده روی و داشتن تغذیه مناسب فراموش نشود
سوال ازدواج.mp3
1.85M
سلام و وقت بخیر. پسری هستم۲۵ساله میخوام ازدواج کنم.توی سایت های همسریابی که مورد تایید هستن دنبال دختر مناسبی هستم.لطفا اگر اطلاعاتی هست که در این نوع ازدواج ها دونستنش کمک کننده هست لطفا بگین، یکیم دوست دارم بدونم نظر این دخترخانم نسبت به امام زمان چجوریاست، آیا باید بصورت مستقیم ازشون بپرسم؟راستشو میگن یا نه؟ @poshtibani97 ایدی جهت دریافت محتوای کارگاه ازدواج
گوشی، نوجوان.mp3
2.96M
سلام پسرم نزدیکه ۱۵ سالش هست سرکار می‌ره میخواد با حقوق خودش گوشی هوشمند بخره ولی بنظرم هنوز ظرفیت استفاده ازش رو ندارن چون از طرف دیگه گوشی شخصی میشه وما نظارت خاصی روش نمی تونیم داشته باشیم و اصلا پدرش اجازه خرید گوشی رو نمی‌ده بهش . بهش میگم بیا و سرمایه گذاری کن میگه با حقوق ماه های بعد اول می خوام گوشی بخرم شما بفرمایید چه کنیم _پاسخ
چیزهایی از دید ما اسباب بازی...ـ ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
اما از دید بچه... ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
نمونه بارزش در منزل ما... ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
‼️ ‼️ خانواده‌ای فقیر،مهاجر و غریب در شهرکرد، که پدر خود را از دست داده‌اند و اخیرا مادر خانواده هم دچار سرطان شده است، به دلیل مشکلات مالی، مجبور به تخلیه منزل خود هستند. پسربزرگ خانواده، مشغول انجام خدمت سربازی است و دختر خانواده به دلیل مشکلات مالی و بیماری مادر،دچار افسردگی شدید شده است. ⚠️ برای تامین منزل برای این خانواده محترم که با درآمد ماهیانه۴میلیون امرار معاش می‌کنند،نیازمند ۳۰ میلیون تومان هستیم. 🫱🏻‍🫲🏽هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم🫱🏻‍🫲🏽 📍📍شما هم با انتشار این فراخوان در پویش نذر استوری شرکت کنید. 💳شماره کارت گروه:(بزنین روی شماره کارت خودش کپی میشه)🌷 ۵۸۹۲۱۰۷۰۴۶۸۳۶۷۶۶ ایده ای نظری پیشنهادی انتقادی؟! اینجا بهمون بگو😉👇🏻 @hami_jahadichb اینجوری گروه رو به بقیه معرفی کن☺️ 🌿 https://eitaa.com/jahadichb
سلام خسته نباشید من یه کار مجازی داشتم برا بچه هام وقت کم میارم چجوری مدیریت زمان کنم به همه کارام برسم ممنون سلام دوست عزیز بطور مفصل و کامل درباره برنامه ریزی بخصوص برای مادرانی که کار و تحصیلات و... دارنددر صوت کارگاه برنامه ریزی توضیح دادیم میتونید از آیدی @poshtibani97 تهیه کنید
سلام خانم آزاد عزیز،روزتون بخیر،دختر من ۱۲سال داره ،روابط اجتماعی ضعیفی داره تو انتخاب دوست و دوست یابی خیلی ضعیفه ممنون میشم اگه راهنمایی بفرمایید
به وقــــــــــــــت داســـــــــــــــــتان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۳۱ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | مهمانی بزرگ بعد از پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون .. علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می‌تونست بدون کمک دیگران راه بره .. اما نمی‌تونست توی خونه بشینه .. منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه میذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره!! بالاخره با هزار بهونه زد بیرون و رفت سپاه دوستاش .. قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده .. همه چیز این بخشش خوب بود .. اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن .. هم سر و کله چند تا از رفقای جبهه‌اش پیدا شد ... پدرم که چندان از علی و اون بچه‌ها نداشت .. زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و .. دیگه نمی‌دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه .. مراقب پدرم و دوست‌های علی باشم ... یا مراقب بچه‌ها که پیش نیاد!! یه لحظه، دیگه خودم رو کنترل کنم .. و زینب و مریم رو دعوا کردم .. و یکی محکم زدم پشت دست مریم ... نازدونه‌های علی، بار بود دعوا می‌شدن .. قهر کردن و رفتن توی اتاق .. و دیگه نیومدن بیرون ... توی همین حال و هوا .. و عذاب بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد .. قولش بود .. راس ساعت زنگ خونه رو زد .. بچه‌ها با هم دویدن دم .. و هنوز نکرده ... - بابا!! ... بابا!! ... مامان، مریم رو زد!! 💥خاطرات شهید سیدعلی حسینی 👤 از زبان همسرشان ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۳۲ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | تنبیه عمومی علی به حرفی رو با حالت جدی می‌زد .. اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه‌ها بلند نکنم .. به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود .. خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش میبرد .. تنها این بود که بچه‌ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون‌ها ... و از همه بدتر، پدرم ... علی با شنیدن حرف بچه‌ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت .. نیم خیز جلوی بچه‌ها نشست و با حالت جدی و کودکانه‌ای گفت : - جدی؟!!.. واقعا مامان، مریم رو زد؟ ... بچه‌ها با ذوق، بالا و پایین می‌پریدن و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می‌کردن .. و علی بدون توجه به مهمون ها، و حتی اینکه کوچک‌ترین نگاهی به اونها بکنه .. غرق داستان جنایی بچه‌ها شده بود !! داستان‌شون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه‌ها : - خب بگید ببینم، مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد؟!.. و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن و با ذوق تمام گفتن : با دست چپ ... علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من .. خم شد، جلوی همه دست چپم رو بوسید .. و لبخند ملیحی زد !! - خسته نباشی خانم .. من از طرف بچه‌ها از شما معذرت می‌خوام !!!! و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون‌ها .. هم من، هم مهمون‌ها خشک مون زده بود .. بچه‌ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن .. منم دلم می‌خواست آب بشم برم توی زمین .. از همه دیدنی‌تر، قیافه پدرم بود ... چشم‌هاش داشت از حدقه بیرون می‌زد ... اون روز علی با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد .. این، اولین و آخرین بار وروجک پ‌ها شد .. و اولین و آخرین بار من!!!! ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۳۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | نغمه اسماعیل این‌بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم .. پیش علی بود اما باید مراقب امانتی‌های توی راهی علی می‌شدم ... هر چند با بمباران‌ها، مگه آب از گلوی احدی پایین می‌رفت؟!! اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار بالا می‌رفت .. عروسک‌هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود .. توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک‌ترم بی‌خبر اومد خونه مون !! پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی‌کرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب‌مون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود ... بعد از کلی این پا و اون پا کردن، بالاخره مُهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد .. مثل سرخ شده بود ... - !!... چند شب پیش توی مهمونی‌تون .. مادر علی آقا گفت .. این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می‌خواد دامادش کنه ... جمله‌اش تموم نشده تا تهش رو خوندم .. به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - به کسی هم گفتی؟ .. یهو از جا پرید ... - نه به خدا .. پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم .. دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید !! - تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ... ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۳۴ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | دو اتفاق مبارک با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ... - اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید ... هر کاری بتونم می‌کنم ... گل از گُلش شِکفت .. لبخند محجوبانه‌ای زد و دوباره سرخ شد .. توی اولین فرصت که مادر علی خونه‌مون بود .. موضوع رو غیرمستقیم وسط کشیدم و شروع کردم .. از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن .. البته انصافا بین ما چند تا خواهر .. از همه آرام‌تر، لطیف‌تر و با محبت‌تر بود .. حرکاتش مثل حرکت پرتوی نسیم بود .. خیلی صبور و با ملاحظه بود .. حقیقتا تک بود .. خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت!! اسماعیل، نغمه رو دیده بود .. مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید .. تنها حرف اسماعیل، جبهه بود .. از زمین گیر شدنش می‌ترسید ... این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت .. اسماعیل که برگشت .. تاریخ عقد رو مشخص کردن .. و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن .. سه قلو پسر .. احمد، سجاد، مرتضی .. و این بار هم علی نبود ... ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۳۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | برای آخرین بار این بار هم موقع بچه‌ها علی نبود .. زنگ زد، احوالم رو پرسید .. گفت: فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده!! وقتی بهش گفتم سه قلو پسره .. فقط سلامتی شون رو پرسید .. - الحمدلله که سالمن ... + فقط همین؟!! بی ذوق .. همه کلی واسشون ذوق کردن!! - همین که سالمن .. سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد .. مهم سلامت و عاقبت به بچه‌هاست .. دختر و پسرش مهم نیست!! همین جملات رو هم به زحمت می‌شنیدم .. ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود .. الکی حرف می‌زدم که ازش حرف بکشم .. خیلی دلم براش شده بود .. حتی به شنیدن هم راضی بودم!! زمانی که داشتم از مراقبت می‌کردم .. تازه به حکمت خدا پی بردم .. شاید کمک کار زیاد داشتم .. اما واقعا دختر دست مادره .. این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود .. سه قلو پسر .. بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک .. هنوز درست چهار دست و پا نمی‌کردن که نفسم رو بریده بودن ... توی این فاصله، علی یکی دو بار برگشت .. خیلی من بود .. اما واضح، دیگه پابند زمین نبود .. هر بار که بچه‌ها رو می‌کرد ... بند دلم پاره می‌شد!! ناخودآگاه یه جوری نگاهش می‌کردم .. انگار باره دارم می‌بینمش .. نه فقط من، دوست‌هاش هم همین طور شده بودن .. برای دیدنش به هر میومدن در خونه .. هی می رفتن و برمی‌گشتن و صورتش رو می‌بوسیدن .. موقع رفتن چشم‌هاشون پر می شد .. دوباره برمی گشتن بغلش می کردن ... همه .. حتی فهمیده بود .. این دیدارهاست .. تا اینکه واقعا برای آخرین بار .. رفت ... قسمت های قبل رو از دست ندین🌸 ... 🌸🍃
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۳۷ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | بیت المال احدی حریف من نبود، گفتم یا مرگ یا !! به هر قیمتی باید برم .. دیگه عقلم کار نمی‌کرد .. با مجوز بیمارستانِ صحرایی خودم رو رسوندم اونجا .. اما اجازه جلوتر برم !! دو هفته از رسیدنم می ‌گذشت .. هنوز موفق بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن!! آتیش روی خط شده بود .. جاده هم زیر آتیش .. به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی‌تونست به خط برسه .. توپخونه خودی هم حریف نمی‌شد .. حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده .. چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن .. علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن .. بدون پشتیبانی گیر کرده بودن ... ارتباط بی‌سیم هم قطع شده بود!! دو روز تحمل کردم .. دیگه نمی‌تونستم .. اگر زنده پرتم می‌کردن وسط ، تحملش برام راحت‌تر بود .. ذکرم شده بود .. علی علی .. خواب و خوراک نداشتم .. طاقتم شد .. رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم !! یکی از بچه‌های سپاه فهمید .. دوید دنبالم .. - خواهر .. خواهر ... جواب ندادم ... - پرستار .. با توئم پرستار .. دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه .. با عصبانیت داد زد ... - کجا همین طوری رو انداختی پایین؟ فکر کردی اون جلو دارن پخش می‌کنن؟ رسما کردم ... - آره ... دارن حلوا پخش می‌کنن .. حلوای شهدا رو .. به اون که نرسیدم .. می‌خوام برم حلوا خورون .. - فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ .. توی جاده جز لاشه سوخته ماشین‌ها و .جنازه سوخته بچه‌ها هیچی نیست .. بغض گلوش رو گرفت .. به جاده نرسیده می‌زننت .. این ماشین هم بیت الماله .. زیر این آتیش نمیشه رفت .. ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن !! - بیت المال .. اون بچه‌های تکه تکه شده ان .. من هم ملک نیستم .. من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن .. و پام رو گذاشتم روی .. دیگه هیچی برام مهم نبود .. حتی جون خودم ...... ... 🌸🍃 @🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۳۸ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | وَ جَعَلنا و جعلنا خوندم .. پام تا ته روی پدال گاز بود .. ویراژ میدادم و می‌رفتم !! حق با اون بود .. جاده پر بود از لاشه ماشین‌های سوخته... بدن‌های سوخته و تکه تکه شده .. آتیش دشمن وحشتناک بود .. چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود .. تازه منظورش رو می فهمیدم .. وقتی گفت : دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن ... واضح گرا می‌دادن .. آتیش خیلی دقیق بود!! باورم نمی‌شد .. توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو .. تا چشم کار می‌کرد شهید بود و شهید .. بعضی‌ها روی همدیگه افتاده بودن .. با چشم‌های پر اشک فقط نگاه می‌کردم .. دیگه هیچی نمی‌فهمیدم .. صدای سوت خمپاره‌ها رو نمی‌شنیدم .. دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می‌زدن!! چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم .. بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می‌گشتم .. غرق در خون .. تکه تکه و پاره پاره .. بعضی‌ها بی‌دست .. بی‌پا .. بی‌سر .. بعضی‌ها با بدن‌های سوراخ و پهلوهای دریده .. هر تیکه از بدن یکی‌شون یه طرف افتاده بود .. تعبیر خوابم رو به چشم می‌دیدم .. بالاخره پیداش کردم .. به سینه افتاده بود روی خاک .. چرخوندمش .. هنوز زنده بود .. به زحمت و بی‌رمق، پلک‌هاش حرکت می‌کرد .. سینه‌اش سوراخ سوراخ و غرق خون .. از بینی و دهنش، خون می‌جوشید .. با هر نفسش حباب خون می‌ترکید و سینه‌اش می‌پرید!! چشمش که بهم افتاد .. لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد .. با اون شرایط .. هنوز می‌خندید!! زمان برای من متوقف شده بود ... سرش رو چرخوند .. چشم‌هاش پر از اشک شد .. محو تصویری که من نمی‌دیدم .. لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد .. آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم .. پرش های سینه‌اش آرام تر می پ‌شد .. آرام آرام... آرام‌تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش .. خوابیده بود ... ... 🌸🍃 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۳۹ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | بر می‌گردم وجودم آتش گرفته بود .. می‌سوختم و ضجه می‌زدم .. محکم علی رو توی بغل گرفته بودم .. صدای ناله‌های من بین سوت خمپاره‌ها گم می‌شد .. از جا بلند شدم، بین جنازه شهدا، علی رو روی زمین می‌کشیدم .. بدنم قدرت و توان نداشت .. هر قدم که علی رو می‌کشیدم، محکم روی زمین می‌افتادم .. تمام دست و پام زخم شده بود .. دوباره بلند می‌شدم و سمت ماشین می‌کشیدمش .. آخرین بار که افتادم .. چشمم به یه مجروح افتاد !! علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش .. بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن .. هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن .. تا حرکت‌شون می ‌دادم... ناله درد، فضا رو پر می پ‌کرد .. دیگه جا نبود .. مجروح‌ها رو روی همدیگه میذاشتم .. با این امید .. که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن .. نفس کشیدن با جراحت و خونریزی .. اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه!! آمبولانس دیگه جا نداشت .. چند لحظه کوتاه .. ایستادم و محو علی شدم!! کشیدمش بیرون .. پیشونیش رو بوسیدم .. - برمی‌گردم علی جان .. برمی‌گردم دنبالت ..😭 و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس ... ... 🌸🍃 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۰ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | خون و ناموس آتیش برگشت سنگین‌تر بود .. فقط مستقیم خدا ... ما رو تا بیمارستان سالم رسوند .. از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا .. بیمارستان خالی شده بود .. فقط چند تا مجروح .. با همون برادر سپاهی اونجا بودن .. تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا .. باورش نمی‌شد من رو می‌دید .. مات و مبهوت بودم .. - بقیه کجان؟ .. آمبولانس پر از مجروحه .. باید خالی شون کنیم دوباره خط .. به زحمت بغضش رو کنترل کرد .. - دیگه خطی نیست خواهرم .. خط سقوط کرد .. الان اونجا دست دشمنه .. یهو حالتش جدی شد .. شما هم هر چه سریع‌تر سوار آمبولانس شو برو .. فاصله‌شون تا اینجا زیاد نیست .. بیمارستان رو کردن .. اینجا هم تا چند دقیقه دیگه می کنه !! یهو به خودم اومدم .. - .. علی اونجاست .. و دویدم سمت ماشین .. دوید سمتم و درحالی که فریاد می‌زد، روپوشم رو چنگ زد .. - می‌فهمی داری چه کار می‌کنی؟ .. بهت میگم خط سقوط کرده .. هنوز تو بودم .. رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد .. جا خورد .. سرش رو انداخت پایین و کوتاهی کرد ... - خواهرم سوار شو و سریع‌تر برو عقب .. اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود .. بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده .. بیان دنبال‌مون .. من اینجا، پیششون می‌مونم .. سوت خمپاره‌ها به بیمارستان نزدیک‌تر می‌شد .. سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد .. - بسم الله خواهرم .. معطل نشو .. برو تا دیر نشده .. سریع سوار آمبولانس شدم .. هنوز حال خودم رو ... - مجروح‌ها رو که پیاده کنم سریع برمی‌گردم دنبالتون!! اومد سمتم و در رو نگهداشت .. - شما نه .. اگر همه‌مون هم اینجا کشته بشیم .. ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان .. دست اون بعثی‌های از خدا بی‌خبر رو نداره .. جون میدیم .. ناموس مون رو نه .. یا علی گفت و .. در رو بست!! با رسیدن من به عقب، خبر سقوط بیمارستان هم رسید .. پ.ن : شهید سید علی حسینی در سن ۲۹ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد .. پیکر مطهر این شهید هرگز بازنگشت ... ... 🌸🍃