eitaa logo
زن_زندگی_آرامش🌻
729 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
199 ویدیو
29 فایل
🌟 اینجا بهت یاد میدم چطور یه خونه پر از آرامش بسازی🌿. چیزایی که اینجا یادمیگیری : هویت حقیقی زن ازدواج صحیح تربیت خانواده اسلامی ⭐️♥ همکاری با مجموعه راه و رفعت خانواده، سرمربی حوزه414💚 👈🏻 ارتباط با من😇: (پژوهشگر و مدرس خانواده) 🔅 @azad_sepide
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۱۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | تو عین طهارتی بعد از زینب و بی‌حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود همه رو بیرون کرد، حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه حتی اصرارهای مادر علی هم فایده‌ای نداشت ... خودش توی ایستاد تک تک کارها رو به انجام می‌داد مثل و گاهی کارگر دمِ دستم بود تا تکان می‌خوردم از خواب می‌پرید اونقدر که از خودم می‌کشیدم اونقدر روش فشار بود که نشسته پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می‌برد .. بعد از اینکه حالم خوب شد با اون حجم و کار بازم دست بردار نبود اون روز همون جا توی در ایستادم فقط نگاهش می‌کردم .. با اون دست‌های و پوست کن شده داشت کهنه‌های رو می‌شست ... دیگه طاقت نیاورد همین‌طور که سر تشت نشسته بود با های پر اشک رفتم نشستم کنارش چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد - چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ تا اینو گفت خم شدم و خیسش رو خودش رو کشید کنار - چی کار می کنی ؟ دست‌هام نجسه نمی‌تونستم جلوی هام رو بگیرم مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... - تو عین علی، عین هر چی بهت بخوره میشه هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ... من می‌کردم متحیر، سعی در کردن من داشت اما ... هیچ چیز حریف اشک‌های من نمی‌شد... ... . ــــــــــــــــــــــــــــــ 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d ❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۳۰ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | طلسم عشق بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم .. دل توی دلم نبود .. توی این مدت، احوالش رو می‌پرسیدم .. اما تماس‌ها به سختی برقرار می‌شد ... کیفیت صدای بد .. و .. برگشتم .. از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود .. اما نگاه زینب رو نمی‌شد کنترل کرد .. به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ... - فقط وقتی می‌خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش کنی، میای .. اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی .. خودش شده بود علی .. نمیذاشت حتی به علی نزدیک بشم .. چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه .. تازه اونم از این مدل جملات .. همونم با علی بود ... خیلی گرفت .. آخر به روی علی آوردم .. - تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ .. من نگهش داشتم .. تنهایی بزرگش کردم .. ناله‌های بابا، باباش رو تحمل کردم .. باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه!! و علی باز هم .. اعتراض احمقانه‌ای بود .. وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم... ... 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۴۲ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | بیا زینبت را ببر تا بیمارستان، بار مُردم و زنده شدم .. چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می‌فرستادم .. از در اتاق که رفتم تو .. مادر علی داشت بالای سر زینب می‌خوند .. مادرم هم اون طرفش، صلوات می‌فرستاد .. چشم‌شون که بهم افتاد حال‌شون شد .. بی‌امان، گریه می‌کردن!! مثل مرده ها شده بودم .. بی‌توجه بهشون رفتم سمت زینب .. صورتش گر گرفته بود .. چشم‌هاش کاسه خون بود .. از شدت تب، من رو تشخیص نمی‌داد .. حتی زبانش درست کار نمی کرد .. اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت .. دست کشیدم روی سرش .. - زینبم ... دخترم ... واکنشی نداشت .. - تو رو قرآن نگام کن .. ببین مامان پیشت .. زینب مامان؟!!.. تو رو قرآن .. دکترش، من رو کشید کنار .. توی وجودم قیامت بود .. با زبان بی‌زبانی بهم فهموند .. زینبم به امروز و فرداست .. دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود .. من با همون لباس منطقه، بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم، زینبم شدم .. اون می‌کرد .. من باهاش جون می‌دادم .. دیگه طاقت نداشتم .. زنگ زدم به نغمه بیاد جای من .. اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون .. رفتم خونه .. وضو گرفتم و ایستادم به نماز .. دو رکعت نماز خوندم، سلام که دادم .. همون طور نشسته، بی‌اختیار از چشم‌هام فرو می‌ریخت .. - علی‌جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم .. هیچ وقت ازت چیزی .. هیچ وقت، حتی زیر شکنجه نکردم .. اما دیگه ندارم .. زجرکش شدن بچه‌ام رو نمی‌تونم ببینم .. یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می‌بری .. یا کامل شفاش میدی .. و الا به وَلای علی، شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می‌کنم .. زینب، از اول هم فقط بچه تو بود .. روز و شبش تو بودی .. نفس و شاهرگش تو بودی .. چه ببریش، چه بزاریش .. دیگه مسئولیتش با نیست!! اشکم دیگه اشک نبود .. ناله و درد از چشم‌هام پایین می‌اومد .. تمام سجاده و لباسم شده بود ... ... 🌸🍃 @khrshidkhane ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣