❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۳۱
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | مهمانی بزرگ
بعد از #مدتها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون .. علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه میتونست بدون کمک دیگران راه بره .. اما نمیتونست #بیکار توی خونه بشینه .. منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه میذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره!!
بالاخره با هزار بهونه زد بیرون و رفت سپاه #دیدن دوستاش .. قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده .. همه چیز #تا این بخشش خوب بود .. اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن .. هم #ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبههاش پیدا شد ...
پدرم که #دل چندان #خوشی از علی و اون بچهها نداشت .. زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و #بازیگوش .. دیگه نمیدونستم باید حواسم به کی و کجا باشه .. مراقب پدرم و دوستهای علی باشم ... یا مراقب بچهها که #مشکلی پیش نیاد!!
یه لحظه، دیگه #نتونستم خودم رو کنترل کنم .. و زینب و مریم رو دعوا کردم .. و یکی محکم زدم پشت دست مریم ...
نازدونههای علی، بار #اولشون بود دعوا میشدن .. قهر کردن و رفتن توی اتاق .. و دیگه نیومدن بیرون ...
توی همین حال و هوا .. و عذاب #وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد .. قولش #قول بود .. راس ساعت زنگ خونه رو زد .. بچهها با هم دویدن دم #در .. و هنوز #سلام نکرده ...
- بابا!! ... بابا!! ... مامان، مریم رو زد!!
💥خاطرات شهید سیدعلی حسینی
👤 از زبان همسرشان
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۳۲
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | تنبیه عمومی
علی به #ندرت حرفی رو با حالت جدی میزد .. اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچهها بلند نکنم .. به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود .. خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش میبرد ..
تنها #اشکال این بود که بچهها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمونها ... و از همه بدتر، پدرم ...
علی با شنیدن حرف بچهها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت .. نیم خیز جلوی بچهها نشست و با حالت جدی و کودکانهای گفت :
- جدی؟!!.. واقعا مامان، مریم رو زد؟ ...
بچهها با ذوق، بالا و پایین میپریدن و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف میکردن .. و علی بدون توجه به مهمون ها، و حتی اینکه کوچکترین نگاهی به اونها بکنه .. غرق داستان جنایی بچهها شده بود !!
داستانشون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچهها #گفت :
- خب بگید ببینم، مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد؟!..
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن و با ذوق تمام گفتن : با دست چپ ...
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من .. خم شد، جلوی همه دست چپم رو بوسید .. و لبخند ملیحی زد !!
- خسته نباشی خانم .. من از طرف بچهها از شما معذرت میخوام !!!!
و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمونها .. هم من، هم مهمونها خشک مون زده بود ..
بچهها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن .. منم دلم میخواست آب بشم برم توی زمین .. از همه دیدنیتر، قیافه پدرم بود ... چشمهاش داشت از حدقه بیرون میزد ...
اون روز علی با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد .. این، اولین و آخرین بار وروجک پها شد .. و اولین و آخرین بار من!!!!
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۳۳
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | نغمه اسماعیل
اینبار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم .. #دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتیهای توی راهی علی میشدم ...
هر چند با بمبارانها، مگه آب #خوش از گلوی احدی پایین میرفت؟!!
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار #راست بالا میرفت .. عروسکهاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود .. توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیکترم بیخبر اومد خونه مون !!
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمیکرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظبمون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود ...
بعد از کلی این پا و اون پا کردن، بالاخره مُهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد .. مثل #لبو سرخ شده بود ...
- #هانیه!!... چند شب پیش توی مهمونیتون .. مادر علی آقا گفت .. این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده میخواد دامادش کنه ...
جملهاش تموم نشده تا تهش رو خوندم .. به زحمت خودم رو کنترل کردم ...
- به کسی هم گفتی؟ ..
یهو از جا پرید ...
- نه به خدا .. پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم ..
دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید !!
- تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۳۴
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | دو اتفاق مبارک
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ...
- اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید ... هر کاری بتونم میکنم ...
گل از گُلش شِکفت .. لبخند محجوبانهای زد و دوباره سرخ شد ..
توی اولین فرصت که مادر علی خونهمون بود .. موضوع رو غیرمستقیم وسط کشیدم و شروع کردم ..
از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن .. البته انصافا بین ما چند تا خواهر .. از همه آرامتر، لطیفتر و با محبتتر بود .. حرکاتش مثل حرکت پرتوی نسیم بود ..
خیلی صبور و با ملاحظه بود .. حقیقتا تک بود .. خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت!!
اسماعیل، نغمه رو دیده بود .. مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید .. تنها حرف اسماعیل، جبهه بود .. از زمین گیر شدنش میترسید ...
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت .. اسماعیل که برگشت .. تاریخ عقد رو مشخص کردن .. و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن .. سه قلو پسر .. احمد، سجاد، مرتضی ..
و این بار هم علی نبود ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۳۵
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | برای آخرین بار
این بار هم موقع #تولد بچهها علی نبود .. زنگ زد، احوالم رو پرسید .. گفت: فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده!!
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره .. فقط سلامتی شون رو پرسید ..
- الحمدلله که سالمن ...
+ فقط همین؟!! بی ذوق .. همه کلی واسشون ذوق کردن!!
- همین که سالمن #کافیه .. سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد .. مهم سلامت و عاقبت به #خیری بچههاست .. دختر و پسرش مهم نیست!!
همین جملات رو هم به زحمت میشنیدم .. ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود .. الکی حرف میزدم که ازش حرف بکشم .. خیلی دلم براش #تنگ شده بود .. حتی به شنیدن #صداش هم راضی بودم!!
زمانی که داشتم از #سه #قلوها مراقبت میکردم .. تازه به حکمت خدا پی بردم .. شاید کمک کار زیاد داشتم ..
اما واقعا دختر #عصای دست مادره .. این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود ..
سه قلو پسر .. بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک .. هنوز درست چهار دست و پا نمیکردن که نفسم رو بریده بودن ...
توی این فاصله، علی یکی دو بار برگشت .. خیلی #کمککار من بود .. اما واضح، دیگه پابند زمین نبود .. هر بار که بچهها رو #بغل میکرد ... بند دلم پاره میشد!!
ناخودآگاه یه جوری نگاهش میکردم .. انگار #آخرین باره دارم میبینمش .. نه فقط من، دوستهاش هم همین طور شده بودن ..
برای دیدنش به هر #بهانهای میومدن در خونه .. هی می رفتن و برمیگشتن و صورتش رو میبوسیدن .. موقع رفتن چشمهاشون پر #اشک می شد .. دوباره برمی گشتن بغلش می کردن ...
همه .. حتی #پدرم فهمیده بود .. این #آخرین دیدارهاست .. تا اینکه واقعا برای آخرین بار .. رفت ...
قسمت های قبل رو از دست ندین🌸
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۳۷
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | بیت المال
احدی حریف من نبود، گفتم یا مرگ یا #علی!!
به هر قیمتی باید برم #جلو .. دیگه عقلم کار نمیکرد .. با مجوز بیمارستانِ صحرایی خودم رو رسوندم اونجا .. اما اجازه #ندادن جلوتر برم !!
دو هفته از رسیدنم می گذشت .. هنوز موفق #نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن!!
آتیش روی خط #سنگین شده بود .. جاده هم زیر آتیش .. به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمیتونست به خط برسه ..
توپخونه خودی هم حریف نمیشد .. حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده .. چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن .. علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن .. بدون پشتیبانی گیر کرده بودن ... ارتباط بیسیم هم قطع شده بود!!
دو روز تحمل کردم .. دیگه نمیتونستم .. اگر زنده پرتم میکردن وسط #آتیش، تحملش برام راحتتر بود .. ذکرم شده بود .. علی علی ..
خواب و خوراک نداشتم .. طاقتم #طاق شد .. رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم !!
یکی از بچههای سپاه فهمید .. دوید دنبالم ..
- خواهر .. خواهر ...
جواب ندادم ...
- پرستار .. با توئم پرستار ..
دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه .. با عصبانیت داد زد ...
- کجا همین طوری #سرت رو انداختی پایین؟
فکر کردی اون جلو دارن #حلوا پخش میکنن؟
رسما #قاطی کردم ...
- آره ... دارن حلوا پخش میکنن .. حلوای شهدا رو .. به اون که نرسیدم .. میخوام برم حلوا خورون #مجروحها ..
- فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ .. توی جاده جز لاشه سوخته ماشینها و .جنازه سوخته بچهها هیچی نیست ..
بغض گلوش رو گرفت .. به جاده نرسیده میزننت .. این ماشین هم بیت الماله .. زیر این آتیش نمیشه رفت .. ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن !!
- بیت المال .. اون بچههای تکه تکه شده ان .. من هم ملک نیستم .. من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن ..
و پام رو گذاشتم روی #گاز .. دیگه هیچی برام مهم نبود .. حتی جون خودم ......
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
@🌸🍃
ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۳۸
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | وَ جَعَلنا
و جعلنا خوندم .. پام تا ته روی پدال گاز بود .. ویراژ میدادم و میرفتم !!
حق با اون بود .. جاده پر بود از لاشه ماشینهای سوخته... بدنهای سوخته و تکه تکه شده ..
آتیش دشمن وحشتناک بود .. چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود ..
تازه منظورش رو می فهمیدم .. وقتی گفت : دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن ... واضح گرا میدادن .. آتیش خیلی دقیق بود!!
باورم نمیشد .. توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو ..
تا چشم کار میکرد شهید بود و شهید ..
بعضیها روی همدیگه افتاده بودن .. با چشمهای پر اشک فقط نگاه میکردم .. دیگه هیچی نمیفهمیدم .. صدای سوت خمپارهها رو نمیشنیدم .. دیگه کسی زنده نمونده که هنوز میزدن!!
چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم .. بین جنازه شهدا دنبال علی خودم میگشتم ..
غرق در خون .. تکه تکه و پاره پاره .. بعضیها بیدست .. بیپا .. بیسر ..
بعضیها با بدنهای سوراخ و پهلوهای دریده .. هر تیکه از بدن یکیشون یه طرف افتاده بود .. تعبیر خوابم رو به چشم میدیدم ..
بالاخره پیداش کردم .. به سینه افتاده بود روی خاک .. چرخوندمش .. هنوز زنده بود .. به زحمت و بیرمق، پلکهاش حرکت میکرد .. سینهاش سوراخ سوراخ و غرق خون .. از بینی و دهنش، خون میجوشید .. با هر نفسش حباب خون میترکید و سینهاش میپرید!!
چشمش که بهم افتاد .. لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد .. با اون شرایط .. هنوز میخندید!!
زمان برای من متوقف شده بود ...
سرش رو چرخوند .. چشمهاش پر از اشک شد .. محو تصویری که من نمیدیدم .. لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد .. آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم .. پرش های سینهاش آرام تر می پشد .. آرام آرام... آرامتر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش .. خوابیده بود ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
🌸🍃
ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۳۹
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | بر میگردم
وجودم آتش گرفته بود .. میسوختم و ضجه میزدم .. محکم علی رو توی بغل گرفته بودم .. صدای نالههای من بین سوت خمپارهها گم میشد ..
از جا بلند شدم، بین جنازه شهدا، علی رو روی زمین میکشیدم .. بدنم قدرت و توان نداشت .. هر قدم که علی رو میکشیدم، محکم روی زمین میافتادم .. تمام دست و پام زخم شده بود .. دوباره بلند میشدم و سمت ماشین میکشیدمش .. آخرین بار که افتادم .. چشمم به یه مجروح افتاد !!
علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش .. بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن .. هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن .. تا حرکتشون می دادم... ناله درد، فضا رو پر می پکرد ..
دیگه جا نبود .. مجروحها رو روی همدیگه میذاشتم .. با این امید .. که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن .. نفس کشیدن با جراحت و خونریزی .. اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه!!
آمبولانس دیگه جا نداشت .. چند لحظه کوتاه .. ایستادم و محو علی شدم!!
کشیدمش بیرون .. پیشونیش رو بوسیدم ..
- برمیگردم علی جان .. برمیگردم دنبالت ..😭
و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
🌸🍃
ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۰
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | خون و ناموس
آتیش برگشت سنگینتر بود .. فقط #معجزه مستقیم خدا ... ما رو تا بیمارستان سالم رسوند .. از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا #کمک ..
بیمارستان خالی شده بود .. فقط چند تا مجروح .. با همون برادر سپاهی اونجا بودن .. تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا #پرید .. باورش نمیشد من رو #زنده میدید ..
مات و مبهوت بودم ..
- بقیه کجان؟ .. آمبولانس پر از مجروحه .. باید خالی شون کنیم دوباره #برگردم خط ..
به زحمت بغضش رو کنترل کرد ..
- دیگه خطی نیست خواهرم .. خط سقوط کرد .. الان اونجا دست دشمنه .. یهو حالتش جدی شد ..
شما هم هر چه سریعتر سوار آمبولانس شو برو #عقب .. فاصلهشون تا اینجا زیاد نیست .. بیمارستان رو #تخلیه کردن .. اینجا هم تا چند دقیقه دیگه #سقوط می کنه !!
یهو به خودم اومدم ..
- #علی .. علی #هنوز اونجاست ..
و دویدم سمت ماشین .. دوید سمتم و درحالی که فریاد میزد، روپوشم رو چنگ زد ..
- میفهمی داری چه کار میکنی؟ .. بهت میگم خط سقوط کرده ..
هنوز تو #شوک بودم .. رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد .. جا خورد .. سرش رو انداخت پایین و #مکث کوتاهی کرد ...
- خواهرم سوار شو و سریعتر برو عقب .. اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود .. بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده .. بیان دنبالمون .. من اینجا، پیششون میمونم ..
سوت خمپارهها به بیمارستان نزدیکتر میشد .. سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد ..
- بسم الله خواهرم .. معطل نشو .. برو تا دیر نشده ..
سریع سوار آمبولانس شدم .. هنوز حال خودم رو #نمیفهمیدم ...
- مجروحها رو که پیاده کنم سریع برمیگردم دنبالتون!!
اومد سمتم و در رو نگهداشت ..
- شما نه .. اگر همهمون هم اینجا کشته بشیم .. ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان .. دست اون بعثیهای از خدا بیخبر رو نداره .. جون میدیم .. ناموس مون رو نه ..
یا علی گفت و .. در رو بست!!
با رسیدن من به عقب، خبر سقوط بیمارستان هم رسید ..
پ.ن :
شهید سید علی حسینی در سن ۲۹ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد .. پیکر مطهر این شهید هرگز بازنگشت ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
زن_زندگی_آرامش🌻
✅هی داریم میکوبیم به این در. لذا خانما تو زندگی دو کار میکنند: - یکی اینکه می طلبن. چجوری می طلبن؟
خب بریم سراغ ادامه مطالب آموزشیمون
ـ
ببینیم خانم ها چطور باید از همسرشون چیزی را طلب کنند
چطور باید ارتباط خودشون را با همسر قوی کنند
و...
💛💚💛
#حفظ_اقتدار_مرد ۶
🔸ممکنه بگی آقای دکتر اتفاقا من از همین راه رفتم (اعمال فشار و رسیدن به درخواست)،
خیلی هم رسیدم تا حالا نتونسته هیچ درخواستم رو رد کنه...
🔸راست میگی موافقت کرد، درسته که تو به درخواستت رسیدی، ولی اینو چرا ندیدی؟
خانومه اومده به من میگه: آقای دکتر خدا لعنت کنه این زنی که سر راه شوهر من پیدا شد ...
داشتیم درست و عاشقانه زندگی میکردیم، از موقعی که این خانم به شوهر من اساماس زد...
🔺گفتم خانم بشین؛"پیدا شد" دیگه یعنی چه؟
تو قبلا هم بودی... آقای شوهر تصمیم گرفت بیاد با تو ازدواج کنه،
🔸وقتی راه افتاد بیاد برای ازدواج، از این خانمها بودن یا نبودن؟ مطمئنا بودن!!
پس چطور از کنار اونها عبور کرد اومد گفت میخوام بشم شوهر #تو⁉️
ارسال مطالب با آدرس ما جایز است:
🪴@z_z_aramesh
#آموزشی
#ارتباط_زوجین
#اقتداربخشی
10
💛💚💛
#حفظ_اقتدار_مرد ۶
🔸ممکنه بگی آقای دکتر اتفاقا من از همین راه رفتم (اعمال فشار و رسیدن به درخواست)،
خیلی هم رسیدم تا حالا نتونسته هیچ درخواستم رو رد کنه...
🔸راست میگی موافقت کرد، درسته که تو به درخواستت رسیدی، ولی اینو چرا ندیدی؟
خانومه اومده به من میگه: آقای دکتر خدا لعنت کنه این زنی که سر راه شوهر من پیدا شد ...
داشتیم درست و عاشقانه زندگی میکردیم، از موقعی که این خانم به شوهر من اساماس زد...
🔺گفتم خانم بشین؛"پیدا شد" دیگه یعنی چه؟
تو قبلا هم بودی... آقای شوهر تصمیم گرفت بیاد با تو ازدواج کنه،
🔸وقتی راه افتاد بیاد برای ازدواج، از این خانمها بودن یا نبودن؟ مطمئنا بودن!!
پس چطور از کنار اونها عبور کرد اومد گفت میخوام بشم شوهر #تو⁉️
ارسال مطالب با آدرس ما جایز است:
🪴@z_z_aramesh
#آموزشی
#ارتباط_زوجین
#اقتداربخشی
11
الان این زن چجوری پیداش شده؟
👈تو که زندگی رو شروع کردی، هی با #طرز #درخواست_کردنت دور شدی... دور شدی.. دور شدی.. دور شدی.. دور شدی!!
❗️حالا اینقدر دور شدی که دیگه دیده نمیشی، و اولین خانمی که از کنارش عبور کنه دیده میشه.
🔅پس اگه خانمی دید پای زنی تو زندگیش پیدا شده، سیلیشو اول باید به خودش بزنه،
مردکُشیش رو کرده، برا همینم مرد دیده شیرینی #تامین_کنندگی از این بدست نمیاد، رفته سراغ اون زن .
👈پا رو شکوه مرد گذاشتن...
آخ که اگه ما زندگی کردن رو درست بشناسیم،
💯پس خانم درسته تو با فشار آوردن به درخواستت رسیدی اما مرد دور شد. اینم ببین.
ارسال مطالب با آدرس ما جایز است:
🪴@z_z_aramesh
#آموزشی
#ارتباط_زوجین
#اقتداربخشی
12
🔰یه دسته از خانمها هم هستند که نمی طلبند،
به دو دلیل :
➖ یکی اینکه میگن:
"خودش باید بفهمه"، من نمیرم غرورمو بشکونم.
خانمی میگفت :
خودش نباید بفهمه از کی منو خونه مامان نبرده؟
اون نباید بفهمه عید بعدش چیزی بیاره؟
اون نباید بفهمه تعطیلاته باید یک سفری ببره؟
اون نباید بفهمه خستم یک ماشینی بگیره؟
گرسنم یک چیزی بخره؟
اصلا درخواستشون رو نمیگن... انتظار دارن خودش بفهمه.
ارسال مطالب با آدرس ما جایز است:
🪴@z_z_aramesh
#آموزشی
#ارتباط_زوجین
#اقتداربخشی
13
➖خانمهایی هم هستن که نمیطلبند به دلیل اینکه :
می بینن نداره یا اینکه نمیکنه، خب بیخود برا چی خودمون رو خراب کنیم؟
حالا چون نمی طلبند پس آروم هستن؟ نخیر!
روی حالت و رفتارشون داره اثر میذاره، با این اثرشون دارن مرد رو پایمال میکنن،
دیدید؟!!
+ گاهی آقاعه میگه تو چته؟
- زن: هیچی ..
+ حالا ناراحتی ولش کن ..
- نه هیچی ..
+ هممم !!
یعنی خانم چه بطلبه چه نطلبه محصول چیه؟
•°پایمال کردن مرد°•.
💯👌✔️این میشه اون مشکل عمده زن ... که داره فوج فوج به سمتش مصیبت میاد.
اون انتظار و گمانهایی که میکرد دیگه تو زندگی یافت نمیشه .
راه درست کجاست؟ آیا اصلا مسیری هست که ما بریم و این اتفاق، اتفاق نیفته؟
ادامه دارد....
ارسال مطالب با آدرس ما جایز است:
🪴@z_z_aramesh
#آموزشی
#ارتباط_زوجین
#اقتداربخشی
14
💛💚💛
#حفظ_اقتدار_مرد ۷
یه سوال:
"میخوایم بریم خونه مادرمون"، یک درخواسته..
خانما چجوری این درخواست رو از مرد میکنن؟
دنبال جواب صحیح نمیگردم شما بگید، اون کاری که خانمها میکنند رو بگید تا بعد پایمال کردنو نشونتون بدم .
نشون بدم که چجوری دارن پایمال میکنن ..
بگید چجوری میگن؟ (جواب خانما)
👈 •°| پاشو بریم خونه مامانم |°• ..
#یعنی اصلا تو کی هستی که درخواست کنم ..
حضرت شوهر!! حکم آمد ، پاشو بریم !!
👈میشه بریم؟ میای بریم؟
#یعنی چرا نمیشه؟ چرا نمیای؟ چته که نمیای؟
پشتش فشار نشسته.
👈چقدر خوبه بریم،
#یعنی چقدر بده اگه نریم!!! می فهمی اینو؟
👈مایلی بریم؟🔻
#یعنی چرا مایل نیستی بریم مگه چته؟
👈لطفا بریم، تو رو خدا دیگه ، جون مادرت ، بخاطر ..بهتره که بریم ..
#یعنی باید که بریم !!
حالا الان میخوای ، فردا ، یک ساعت دیگه... بهتره که.. اون بایده که آمد .. حکمه صادر شد .
ارسال مطالب با آدرس ما جایز است:
🪴@z_z_aramesh
#آموزشی
#ارتباط_زوجین
#اقتداربخشی
15
حالا بذارید من بگم ...
خانمها چیکار میکنن؟ یکی از این چند دستن ..
⭕️گروه اول: فکر میکنند چه زن های زرنگی هستند، مرد رو میندازند تو محاصره تا راه در رو نداشته باشه .
میاد میگه علی بیکاری؟
چی بگه، بگه نیستم که دراز کشیده،
بگه هستم بعدش چیه..
لذا آقاعه گاهی اوقات میاد میگه اقای دکتر من یک خانمی دارم شرور، میگم چرا اینو میگی؟
میگه وقتی دارم پول میشمارم، زنم میگه علی یکم پول داری بدی؟
بگم ندارم که این دسته پول تو دستمه که، بگم دارم که باز این میخواد ببره که!
🔺میگه من از پول دادن به این اذیت نمیشم ، از اینکه میاد گیرم میندازه حرصم درمیاد!!
⭕️گروم دوم خانمهایی هستند که فکر میکنند از گروه اول زرنگ ترند! نیازها رو میگن و اصلا هیچ شکوه و تامینی به ما نمیدن ..
میگن بخاطر توعه، من که نمیخواستم خونه مامان برم!! گفتم بریم راجع به این وامی که تو میخوای حرف بزنیم .
مگه نمیخواستی علی راجع به وام با بابام صحبت کنی؟ پاشو بریم بابام گفته دیر اومدیم، معطل توعه دیگه .
یا میگه من گفتم بریم بخاطر آبروی تو که اونها گمان بدی نکنن ، من بخاطر خودت میگم .
هم تامینه رو بگیر هم شکوهه رو به نام خودش صرف کنه .
ارسال مطالب با آدرس ما جایز است:
🪴@z_z_aramesh
#آموزشی
#ارتباط_زوجین
#اقتداربخشی
16
💛🧡💚
#حفظ_اقتدار_مرد ۸
خانمی اومد به من گفت :
😌 دکتر من یک سر سوزن از شوهرم نخواستم، الان رفته سر من هوو آورده، گفتم تعجب میکنم چرا تا حالا تاخیر کرده، طلاقت نداده!
گفت یعنی باید میخواستم؟ گفتم بله .
گفت پس چرا میگن نخواین...
گفتم منظور منم اونجور خواستنی که خانما میخوان نیست مثل نمونه ها ..
آخه ببینید مرد با چی به شکوه میرسید؟ با تامین زن .
👈وقتی خانم میگه من تا حالا هیچی نخواستم، مرد شیرینیِ تامین کردن پیدا کرده؟ شکوه پیدا کرده ..؟
بعد تازه فکر میکنه داره فداکاریم میکنه .
🍂خانمهایی هم هستند جون در آر، خفه کن: تو رو خدا، جون من، جان فاطمه زهرا ، به ارواح بابات!!
مثل کَنه می چسبن، بعدم اسمشو گذاشتن استدعا..
میگه دکتر خواهش کردم ازش، التماس کردم بهش،
متاسفانه خانمها وقتی که یک درخواست دارن اول ضمانتش رو میکنن بعد درخواستشو .
ارسال مطالب با آدرس ما جایز است:
🪴@z_z_aramesh
#آموزشی
#ارتباط_زوجین
#اقتداربخشی
17
زن_زندگی_آرامش🌻
➖خانمهایی هم هستن که نمیطلبند به دلیل اینکه : می بینن نداره یا اینکه نمیکنه، خب بیخود برا چی خو
فکر نکنی از همسرت چیزی طلب نمیکنی زن خوبی هستی