36.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اونقدر که فکر کردیم در و همسایه و اقوام چی میگن اگه من با فلانی و فلان طور ازدواج کنم،اگه فلان کار را بکنم یا نکنم، اگه فلان مراسم را بگیرم یا نگیرم و ...
شده به همون اندازه هم به این فکر کنیم که چطور باید با همسر و خانوادههامون تعامل کنیم؟
*اصلا میدونیم نظر خدا در رابطه با نحوه تعامل با همسر و نزدیکان چیه؟*
شده *قرآن* رو باز کنیم و *سوره نور* رو بخونیم به این نیت که ما رو برای *شیوه ارتباط با اطرافیانمون* راهنمایی کنه؟
#ازدواج
#خانه_ای_متصل_به_خانه_رسول
🪴@z_z_Khanevade
دختران و پسران شایسته و مجرد خود را به ازدواج درآورید كه اگر تنگدست باشند خدا از كرم خويش توانگرشان كند كه خدا وسعت بخش و دانا است.
_چقدر این آیه رو باور کردیم؟_
#ازدواج
#وعده_خدا_راست_است
#خانه_ای_متصل_به_خانه_رسول
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۱
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | مردهای عوضی
همیشه از پدرم متنفر بودم
مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه!!
آدم #عصبی و بیحوصلهای بود
اما بد اخلاقیش به کنار
میگفت: #دختر درس میخواد بخونه چکار؟
نذاشت خواهر بزرگ ترم تا ۱۴ سالگی بیشتر درس بخونه... دو سال بعد هم عروسش کرد!!
اما من، فرق داشتم
من #عاشق درس خوندن بودم
بوی کتاب و دفتر، مستم میکرد
میتونم ساعتها پای کتاب بشینم و تکان نخورم
مهمتر از همه، میخواستم #درس بخونم، برم سر کار و خودم رو از اون #زندگی و اخلاق گند پدرم نجات بدم!!
چند سال که از #ازدواج خواهرم گذشت
یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد
به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی!!
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، #همسر ناجوری بود، یه ارتشی بداخلاق و بیقید و بند
دائم توی مهمونیهای باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت میکرد
اما خواهرم اجازه نداشت
#تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره
مست هم که میکرد، به شدت #خواهرم رو کتک میزد
این بزرگ پترین #نتیجه زندگی من بود... مردها همه شون عوضی هستن... هرگز ازدواج نکن...
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید
روزی که پدرم گفت :
هر چی درس خوندی، کافیه ...
.
.
#ادامه_دارد...
🖇❣
ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣🖇❣🖇❣🖇❣🖇❣
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎗#بدون_تو_هرگز ۳
🎬 این قسمت | آتش
چند روز به همین منوال میرفتم مدرسه
پدرم هر روز زنگ میزد خونه تا مطمئن بشه من #خونهام
میرفتم و سریع برمیگشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ...
تا اینکه اون روز، #پدرم زودتر برگشت
با #چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون میزد .. بهم زل زده بود،
همون وسط خیابون حمله کرد سمتم
موهام رو چنگ زد
و با خودش من رو کشید تو ... .
اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمیتونستم درست راه برم!!
حالم که بهتر شد دوباره رفتم #مدرسه
به زحمت میتونستم روی #صندلیهای چوبی مدرسه بشینم ...
هر دفعه که پدرم میفهمید بدتر از دفعه قبل #کتک میخوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم .. اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود!!
.
بالاخره پدرم رفت و پروندهام رو گرفت ... وسط #حیاط آتیشش زد ... هر چقدر #التماس کردم ... نمرات و تلاشهای تمام اون سالهام جلوی چشمهام میسوخت
هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت، اون آتش داشت جگرم رو میسوزوند
تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ... بعد از این سناریوی مفصل، داستان#عروس کردن من شروع شد !!
اما هر #خواستگاری میومد جواب من #نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل .. علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش میاومد ...
ولی من به شدت از#ازدواج و دچار شدن به سرنوشت #مادر و خواهرم وحشت داشتم
ترجیح میدادم بمیرم اما ازدواج نکنم ...
تا اینکه مادرِ #علی زنگ زد ...
.
.
#ادامه_دارد ...
❣
ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۷
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | احمقی به نام هانیه
پدرم که از #داماد_طلبه اش متنفر بود بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم #عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با ۱۰ نفر از بزرگهای #فامیلِ دو طرف ...
رفتیم #محضر
بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به #چای و شیرینی،
هر چند مورد استقبال #علی قرار گرفت اما آرزوی هر دختری یه #جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور
هم هرگز به #ازدواج فکر نمیکردم، هم چنین مراسمی ... هر کسی خبر ازدواج ما رو میشنید شوکه میشد ... همه بهم می گفتن #هانیه تو یه #احمقی ...
خواهرت که ...
#زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد
به این روز افتاد
تو هم که ...
زن یه طلبه بی پول شدی
دیگه میخوای چه کار کنی؟
هم بدبخت میشی! هم بی پول! به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی دیگه رنگ نور #خورشید رو هم نمیبینی ...
گاهی وقتا که به حرفهاشون فکر میکردم ته #دلم میلرزید ... گاهی هم پشیمون میشدم اما بعدش به خودم میگفتم دیگه دیر شده من جایی برای برگشت نداشتم!!
از طرفی هم اون روزها #طلاق به شدت کم بود رسم بود با #لباس سفید میرفتی و با کفن برمیگشتی حتی اگر در فلاکت مطلق #زندگی میکردی ... باید همون جا میمردی ... واقعا همین طور بود ...
اون روز می خواستیم برای #خرید عروسی و #جهیزیه بریم بیرون
مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره
اونم با عصبانیت داد زده بود
از شوهرش بپرس و قطع کرده بود ...
به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه
صداش بدجور می لرزید با نگرانی تمام گفت: سلام #علی_آقا میخواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون...
#ادامه_دارد .....
ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۹
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | غذای مشترک
اولین روز #زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم
من همیشه از #ازدواج کردن میترسیدم و فراری بودم برای همین هر وقت اسم آموزش #آشپزی وسط میومد از زیرش در میرفتم
بالاخره یکی از معیارهای سنجش #دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود
هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم
از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس میریخت!
#غذا تفریبا آماده شده بود که #علی از #مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود
از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید :
- به به، دستت درد نکنه
عجب بویی راه انداختی...
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانهای به خودم گرفتم انگار فتح الفتوح کرده بودم رفتم سر #خورشت
درش رو برداشتم ،آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود
قاشق رو کردم توش بچشم که #نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتنهام، نه به این مزه
اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود
#گریه م گرفت
#خاک_بر_سرت هانیه
مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر
و بعد #ترس شدیدی به دلم افتاد ...
#خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ...
- کمک میخوای #هانیه #خانم ؟
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ..!!!
قاشق توی یه دست، در قابلمه توی دست دیگه
همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ...
+ با بغض گفتم:
نه #علی_آقا برو بشین الان سفره رو میندازم
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد
منم با #چشم های لرزان #منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون
+ کاری داری علی جان؟
چیزی میخوای برات بیارم؟
با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن، شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت
- حالت خوبه؟
+ آره، چطور مگه؟
- شبیه آدمی هستی که میخواد گریه کنه!
به زحمت خودم رو کنترل میکردم و با همون اعتماد به #نفس فوق معرکه گفتم :
+ نه اصلا من و #گریه؟
تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود، اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد
- چیزی شده؟
به زحمت بغضم رو قورت دادم
قاشق رو از دستم گرفت خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید
مُردی هانیه ... کارت تمومه ...
#ادامه_دارد ...
ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
🌸🍃