🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۲۸
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | مجنون علی
تا روز #خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود .. تلاشهای بیوقفه من و علی هم فایدهای نداشت!!
علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش .. تا جایی که میشد سعی کردم بهش نزدیک باشم .. #لیلی و #مجنون شده بودیم .. اون لیلای من .. منم مجنون اون ...
روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری میگذشت .. مجروح پشت مجروح .. کمخوابی و پرکاری .. تازه حس اون روزهای علی رو میفهمیدم که نشسته خوابش میبرد ...
من گاهی به خاطر بچهها برمیگشتم اما برای علی برگشتی نبود .. اون میموند و من باز دنبالش .. بو میکشیدم کجاست ..
#تنها خوشحالیم این بود که بین مجروحها، علی رو نمیدیدم .. هر شب با خودم میگفتم .. خدا رو شکر .. امروز هم علی من #سالمه .. همهاش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه!!
بیش از یه سال از شروع جنگ میگذشت .. داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض میکردم که #یهو بند دلم پاره شد .. حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم #بیرون میکشه!!
زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن .. این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت .. و من با همون شرایط به مجروحها میرسیدم .. تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه #بیشتر میشد ...
تو اون اوضاع .. یهو چشمم به علی افتاد .. یه گوشه روی زمین .. تمام پیراهن و شلوارش غرق #خون بود ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۲۹
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | جبهه پر از علی بود
با عجله رفتم سمتش ... خیلی #بیحال شده بود ... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش .. تا دست به عمامهاش زدم، دستم پر #خون شد .. عمامه سیاهش اصلا نشون نمیداد ... اما #فقط خون بود ...
چشمهای #بیرمقش رو باز کرد .. تا نگاهش بهم افتاد .. دستم رو پس زد .. زبانش به سختی کار میکرد ...
- برو بگو یکی دیگه بیاد ...
بیتوجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم .. دوباره #پسش زد .. قدرت حرف زدن نداشت .. سرش #داد زدم!!
- میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ ...
مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود .. سرش رو بلند کرد و گفت ..
- خواهر!! مراعات برادر ما رو بکن .. روحانیه ... شاید با شما #معذَّبه ...
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ...
- برادرتون غلط کرده ... من #زنشم .. دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ...
محکم دست علی رو پس زدم و عمامهاش رو با قیچی پاره کردم .. تازه فهمیدم چرا نمیخواست زخمش رو #ببینم!!
علی رو بردن اتاق عمل .. و من هزار نماز شب #نذر موندنش کردم .. مجروحهایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن .. اما علی با اولین هلیکوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ...
دلم با اون بود اما توی #بیمارستان موندم ... از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه #پُر از علی بود ...
#ادامه_دارد ...
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣