#آفتـاب_درحجاب🏴
#پارت_۱۶
بہقلم #سیدمهدۍشجاعۍ
اکنون هر دو بغض کرده و لب برچیده آمدهاند که:《مادر!! امام رخصت میدان نمیدهد، کاری بکن.》
محمد میگوید: 《چرا مادر؟! تو خواهر امامی! عزیزترین محبوب اویی》
و تو میگویی: 《به همین دلیل نباید پای مرا به میان کشید. نمیخواهم امام گمان کند که من شما را راهی میدان کردهام. نمیخواهم امام گمان کند که من دارم عزیزانم را فدایش میکنم. گمان کند که من بیشتر از شما شائقم به این ماجرا. گمان کند... چه می گویم. او امام است، در وادی معرفت او گمان راه ندارد.
او چون آینه همهدلها را میبیند و همه نیتها را میخواند. اما... اما من این گونه دلخوشترم. این دلخوشی را از مادرتان دریغ نکنید.》
عون میگوید: 《امر، امر شماست مادر! اما اگر چارهای جز این نباشد چه؟ ما همه تلاشمان را کردیم. پیداست که امام نمیخواهند شما را داغدار ببینند. اندوه شما را تاب نمیآورند. این را آشکارا از نگاهشان میشود فهمید.》
محمد میگوید: 《ماندن پیش از این قابل تحمل نیست مادر! دست ما و دامنت!》
تو چشم به آسمان میدوزی، قامت دو نوجوانت را دوره میکنی و میگویی: 《رمز این کار را به شما میگویم تا ببینم خودتان چه میکنید.》
عون و محمد هر دو با تعجب میپرسند: 《رمز؟!》
و تو میگویی: 《آری، قفل رضایت امام به رمز این کلام، گشوده میشود. بروید بروید و امام را به مادرش #فاطمهزهرا قسم بدهید. همین. به مقصود میرسید... اما...》
هر دوبار هم میگویند: 《اما چه مادر؟!》
بغضت را فرو میخوری و میگویی: 《غبطه میخورم به حالتان. در آن سوی هستی، جای مرا پیش حسین خالی کنید. و از خدای حسین، آمدن و پیوستنم را بخواهید.》
هر دو نگاهشان را به حلقه اشک چشمهای تو می دوزند و پاهایشان سست میشود برای رفتن.
مادرانه تشر میزنی: 《بروید دیگر، چرا ایستادهاید؟!》
چند قدمی که میروند، صدا میزنی:
- راستی!
و سرهای هر دو برمیگردد.
سعی میکنی محکم و آمرانه سخن بگویی:
- همین وداعمان باشد. برنگردید برای وداع با من، پیش چشم حسین. و برمیگردی و خودت را درون خیمه میاندازی و تازه نفس اجازه مییابد. برای رها شدن و بغض مجال پیدا میکند برای ترکیدن و اشک راه میگشاید برای آمدن.
چقدر به گریه میگذرد؟
از کجا بدانی؟
فقط وقتی طنین فریاد عون - به رجز - در میدان میپیچد، به خودت میآیی و میفهمی که کلام رمز، کار خودش را کرده است و پروانه شهادت از سوی امام صادر شده است...
ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ـ ـ
💭.! - ڪٰانـٰالِاطلٰاعرسٰانۍٖ
🌿.! - زمینھسٰازانِظهُــورْ