زِینَــبیـّـوݩ
@Clad_girls
[In reply to 🏴 دختـــران چـــادری 🏴 ️]
#دختری که دوست داشت مانند شهیدمطهری به #شهادت برسد و بعد از یک خواب عجیب به آرزویش رسید
نمی دونم از کجا شروع کنم ، زندگیِ #شهیده_نسرین_افضل اونقد زیبایی داره که قطعا توی یک پست نمیگنجه!
دختری که توی جمعِ دوستانش شوخ و شاد بود و توی روضه ها بارونی میشد و آسمونی
کسی که وقتِ کار برای خدا پر تلاش و قهرمان ، و به گفتهٔ شوهرش در جایگاهِ #همسری رفیقی بود تمام عیار و ناب...
بانوی مجاهدی که قبل از انقلاب به حکومت شاه اعتراض کرد و تحت تعقیب قرار گرفت ، بعد از انقلاب هم با حضور در جهاد سازندگی و کمیته امداد کارش شده بود خدمت به مردم محروم روستاها...
حتی این همه فعالیت هم آرومش نکرد و با پیشنهاد برادر شهیدش (احمد افضل) رفت کردستان. اونجا هم تا دلتون بخواد کار کرد.
مدتی مسئول تبلیغات و انتشارات سپاه مهاباد بود. بعد به خاطر نیازِ شدید آموزش و پرورش به عنوان مربی تربیتی در مهاباد مشغول به کار شد و همزمان معلمان نهضت سوادآموزی نیز تحت تعلیم او قرار گرفتند.
.
بگذریم!
می خوام از آرزوی ایشون براتون بگم. نسرین افضل آرزو داشت مانند #شهید_مطهری به #شهادت برسه ، که بعد از یک خواب عجیب به آرزوش رسید!
نسرین مدتی قبل از شهادتش اومد شیراز خونه خواهرش. توی اتاق نشست و زل زد به قاب عکس شهید مطهری که تیر به پیشانیاش خورده و خون می یومد...
نسرین همونجور که به عکس شهیدمطهری زل زده بود، خوابِ چند شب پیشش رو مرور کرد:
خواب دیده بود یه کتاب دستشه و داره از راهی مه آلود عبور میکنه .یهو توی خواب گرگی بهش حمله کرد. نسرین موقعِ فرار ، پاهاش به سنگی خورد ، اما زمین نیفتاد. تا اینکه رسید به بالای کوهی که از آسمان گذشته بود. اونجا روی زمین افتاد و از سرش خون جاری شد...
.
همچنان زل زده بود به قاب عکس و به خوابش فکر می کرد ، که خواهرش با سینی چای وارد شد. نسرین همین جور که به قاب عکس شهید مطهری زل زده بود ، گفت: «من هم همین جای سرم تیر میخورد، انشاءالله »
.
مدتی از این قضیه گذشت و نسرین برگشت مهاباد...
و یه شب که تب شدیدی هم داشت، با اصرار از همسرش خواست تا ببردش دعای کمیل. حالِ نسرین اون شب توی مراسم به شدت منقلب بود. ساعت 10 شب دعا تموم شد. وقتی میخواستند سوار ماشین بشن ، صدای تک تیرهای دشمن به گوش میرسید، به ماشین که نزدیک شدن نسرین گفت: بچهها شهادتینتون رو بگید، دلم شور میزنه. یکی گفت: دلشورهات به خاطر اینه که تب داری... ما که تب نداریم شهادتین رو نمیگیم، فقط تو بگو نسرین جان...
.
همگی سوار ماشین شده بودند نسرین کنار در نشسته و شهادتین را میگفت که تیری شلیک شد
#شهیده_نسرین_افضل
_____________________________
⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
http://eitaa.com/Zeinabiyon313