eitaa logo
زِینَــبیـّـوݩ
126 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
243 فایل
°|🦋|° بـہ‌ دلـم‌ پلٰاڪِـہ یآ زیـنَب  #نـفـسـღـم هلاڪـہ یـآ زینب ایـن‌ صداے یڪدل‌ِ شیعہ‌اس •❥ ڪلنآ فِداڪ‌ِ یآ زینب(س) [فدائیان بانوے دمشقـ³¹³ـیم] __♥️__ [ ناشنٰاس پیٰام بدہツ ] 👇https://harfeto.timefriend.net/17316370873676 خادم کانال ✨👇 @Meraatpic
مشاهده در ایتا
دانلود
⛔️بس است دیگر. ❌بارها قبله‌ام را عوض کرده‌ام؛ امّا هیچ گاه روی آرامش را ندیده‌ام. به قدری از دیدار آرامش ناامید بودم که فکر می‌کردم آرامشی که این و آن به دنبالش می‌گردند، افسانه‌ای است که تنها در لا به لای برگه‌های کتاب‌های قدیمی می‌شود پیدا کرد. 👥یک بار مردم قبله‌ام شدند، چه سجده‌های طولانی که در برابرشان نکردم! شده بودم بردۀ مردم. هر جا که مرا می‌کشاندند، می‌رفتم. گدای یک لبخندشان بودم. به گمانم خوب فهمیده‌ بودند که لبخندشان برای من، قیمتی است. آخر به ازای یک لبخند، دینم را از من می‌خواستند؛ یعنی آنها لبخند می‌دادند و تو را از من می‌گرفتند. لبخندهای بسیاری را جمع کردم، سرهای زیادی به نشانۀ تأیید من، بالا و پایین رفتند. دل‌های بسیاری را به تسخیر خودم در آوردم؛ امّا آرام نشدم. 💞مدّتی قبله‌ام را چرخاندم به سوی خودم. «دلم می‌خواهد»، قانون زندگی‌ام شد. شرمندۀ دلم نمی‌شدم. هر چه می‌گفت، می‌گفتم: چشم! اوّلش فکر می‌کردم چیزی را که در آغوش کشیده‌ام، همان آرامش است. برای همین هم بود که فکر می‌کردم خوش‌بخت‌تر از من، روی زمین نیست؛ امّا آرام آرام فهمیدم چیزی را در آغوش نگرفته‌ام و غولی روی سینه‌ام نشسته، بدنش پُر از تیغ، دستش روی گلویم. 💵💰مدّتی پول را کردم بت و خانه‌ام شد بتکده. عمق خنده‌های من، بسته به ارتفاع پول‌هایم بود. آرزوهایم همه بوی پول می‌دادند. تار آرزوهای من، از پول بود و پود آرزوهایم از پول. جیبم که پُر بود، خیال می‌کردم آرامم. خالی که می‌شد، مضطرب می‌شدم. 💟امّا امروز آمده‌ام که تو را قبلۀ دلم کنم. آمده‌ام تجارت. می‌خواهم تو را بخرم. فقیرم. هیچ ندارم. تو هم قیمتی هستی. می‌دانم. سرمایۀ من برای خریدن تو، چَشمی است که روی زبانم گُل می‌کند و دستی است که به نشانۀ اطاعت، روی سینه‌ام می‌نشیند. 🔆خدای من! این پیکر نیمه جان زندگی من است که روی دست‌های ناتوانم گرفته‌ام و به سویت آورده‌ام. در حال جان کَنْدن است رو به قبلۀ تو. تو که زنده را می‌میرانی و مُرده را زنده می‌کنی، می‌توانی این پیکر آکنده از زخم‌های کاری را جان ببخشی. اگر چه رویم سیاه، امّا دلم از امید، سپید است. می‌دانم زندگی من با گوشۀ نگاه تو جان تازه می‌گیرد. این بار اگر زنده‌ام کنی، عهد می‌بندم که دیگر جز قبلۀ تو، رو به هیچ قبله‌ای زندگی نکنم. 📚تا ساحل آرامش، کتاب اول، ص۱۱۸ - ۱۱۷
🔴 داستان واره: چه خبر از زندگی؟! ▫️گفتم: تا به حال در بارۀ معیارهای همسر آینده‌ات فکر کرده‌ای؟ ▪️بادی به غبغب ‌انداخت و ‌گفت: بله که فکر کرده‌ام! ▫️گفتم: برایم بگو. ▪️کمی خودش را جا به جا کرد، با یک سرفه هم سینه‌‌اش را صاف کرد و‌گفت: اوّلاً، باید عفیف و باوقار باشد. ثانیاً، باید حجابش را رعایت کند. ثالثاً، باید اجتماعی باشد. رابعاً، از خانواده‌ای اصیل باشد. خامساً، اهل عشق ورزیدن باشد. سادساً... . 🔻چند معیار دیگر را نیز پشت سر هم ردیف کرد و بعد، ساکت ‌شد. در نگاهش تیز ‌شدم. سرش را تکان ‌داد و گفت: ماییم دیگر! کارمان روی حساب و کتاب است. ▫️چند سال بعد، دو باره دیدمش. پکر بود و بی‌حال. خیلی زود بود؛ امّا نمی‌دانم چرا موهایش جو گندمی شده بود. پرسیدم: چه خبر؟ ▪️گفت: از کجا؟ ▫️گفتم: از زندگی. ▪️گفت: نپرس. ▫️گفتم: چرا؟ ▪️گفت: عفیف نبود. ▫️گفتم: دیگر؟ ▪️گفت: حجابش را رعایت نمی‌کرد. ▫️گفتم: دیگر چه؟ ▪️گفت: روابط اجتماعی خیلی بازی داشت. ▫️گفتم: مگر به او نگفته بودی که ‌زن عفیفی می‌خواهی؟ ▪️گفت: چرا. اصلاً می‌گفت: «زنی که عفیف نباشد، زن نیست!». ▫️گفتم: مگر نگفته بودی زن باحجابی می‌خواهی؟ ▪️گفت: چرا. اتّفاقاً او هم گفت: «حجاب باید رکن اخلاقی یک زن باشد». ▫️گفتم: مگر نگفته بودی که باید در روابطش با دیگران، حساب شده عمل کند؟ ▪️گفت: چرا. او هم به من گفت: «اگر کسی نتواند در روابط اجتماعی، حساب شده عمل کند، هنوز بچه است و نباید به فکر ازدواج باشد». ▫️گفتم: پس کجای کار مشکل داشت؟ ▪️آهی کشید و با حسرت گفت: شب عروسی که شد، هوس کرد فقط یک توری روی سرش بیندازد و بس. گفتم: «خانم! این طور که نمی‌توانی حجابت را رعایت کنی». توری را نشانم داد و گفت: :مگر این حجاب نیست؟». برق از سرم پرید و گفتم: «خانم! پس عفّت زنانه‌ کجا رفت؟». گفت: «مگر عفت به اینهاست؟». فردای عروسی هم دیدم هر کس و ناکسی که وارد خانه می‌شود، چنان با او گرم می‌گیرد که انگار به اندازۀ محلّه و فامیل، برادر دارد! کنارش کشیدم و گفتم: «خانم! مگر شما به روابط اجتماعیِ حساب شده معتقد نبودی؟». گفت: «حساب شده تر از این؟». 🔻خلاصه، چه دردسرت بدهم که تازه فهمیدم تعریف او از حجاب و وقار و عفّت و...،  فقط در کلمات با من اشتراک داشته و آن معنایی که او از این کلمات در ذهن خود پرورش داده، با آنچه در ذهن من است، از زمین تا ثریّا فاصله دارد. 📚نیمه دیگرم، کتاب اول، ص38