محبانزینبˇˇ!'
°•🌿📸!'
چـٰادرمتـٰاجبهشتۍستکہبرسردارم💕!'
مـنمحـٰالستآنراازسـرمبـردارم🌱
#چادرانهـ˘˘🌼
محبان زینب
#Text🎨'
𝓣𝓱𝓮 𝓫𝓲𝓰𝓰𝓮𝓼𝓽 𝓹𝓻𝓲𝓸𝓻𝓲𝓽𝔂
𝓲𝓷 𝓵𝓲𝓯𝓮 𝓼𝓱𝓸𝓾𝓵𝓭 𝓫𝓮 𝓱𝓪𝓹𝓹𝓲𝓷𝓮𝓼𝓼♥️!
بزرگتـرین اولویـتت رو تو زنـدگۍ
شـادۍ قـرار بدھ🌱🎈
محبان زینب!
محبانزینبˇˇ!'
°•.🌵☕️.•°
شاید خار داریم مثل کاکتوسۍ
کھ کسے هوس به آغوش کشیدنش رانمۍکند˘˘🌿!
- حمیدرضا عبدالهی🌸'
- محبان زینب🎈
#رمانچغڪ˘˘♥️!'
قسمت:چهارم🌱
از اتاق بیرون می آیم. صدای قاروقور شکمم را می شنوم. خیلی گرسنه هستم. مادر کنار سفره صبحانه نشسته و مثل هر روز، مشغول خواندن سوره یاسین است.
سلام میدهم و دست و صورت نشسته، مینشینم سر سفره. مادر جواب سلامم را میدهد و به قرآن خواندنش ادامه می دهد. همین که شروع می کنم به لقمه گرفتن نان و پنیر، او با دست اشاره میکند به آشپزخانه که هم دست و صورتم را بشویم هم برای خودم چای بریزم.
چشمی میگویم و مثل فنر میپرم و خودم را به آشپزخانه می رسانم.
آبی به دست و صورتم میزنم و یه لیوان چای برای خودم میریزم
گوش تیز می کنم به صدای قران خواندن مادر که ببینم به کجای سوره یاسین رسیده.
می فهمم آیات اخرسوره را دارد خواند.
یک لیوان دیگر بر می دارم تا برای مادر هم چای بریزم که با هم صبحانه بخوریم.
قبلاً بیشتر کارهای خانه را، من که تنها پسر خانواده هستم؟ انجام میدادم از خرید کردن تا مراقبت از خواهرهای کوچکتر؛ اما این روزها اصلا نمی توانم کمکی به پدر و مادرم بکنم ؛چون بیشتر اوقات بیرون هستم و فقط برای خوابیدن آیم خانه!!! از بس که با دوستانم مشغول به راه انداختن تظاهرات و چاپ اعلامیه و نوشتن شعار روی درون دیوار و اینطور کارها هستیم.
با سینی چای از آشپزخانه بیرون می آیم و می نشینم سر سفره.
قران خواندن مادر تمام شده و با چشمانی بسته، مشغول دعا کردن است.
لیوان چای را از سینی برمیدارم و چندتا قند داخلش می اندازم.
سریع، چند بار قندها را هم میزنم و چای هورت میکشم.☕ آی...! سوختم! هنوز تظاهرات شروع نشده زخمی، میشوم!
#ادامھدارد. . . ↻
@Zeinabl 💛📒