🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۱۱)*
◾️ *پس از مدتی به عبور گاه باریکی رسیدیم که دو طرف آن را پرتگاههای هولناکی احاطه کرده بودند.*
🌹 *نیک که گویا منتظر سوال من بود، رو به من کرد و گفت: این پرتگاههای وحشت آور، "درههای ارتداد"هستند که برای رسیدن به کف آن به حساب دنیا، سالها راه است.*
🔥 *در کف آن هم، کورههایی از آتش قرار دارد که نمایی از آتش جهنم است و انسانهایی که درون آن جای گرفتهاند تا قیامت، در عذاب الهی گرفتار خواهند ماند.*
⚡️ *چنان وحشتی به من روی آورد که ناخواسته بر جای نشستم.*
*در این میان فریادی دره را فرا گرفت. با وحشت صورتم را برگرداندم.*
☄ *شخصی را دیدم که در حال سقوط به ته دره بود. در میان جیغ و فریادهایش که دلم را به لرزه درآورده بود، فریاد شادی گناهش را میشنیدم.*
✨ *نیک که مانند من نظاره گر این صحنه بود، گفت: بیچاره تا اینجا را به سلامت گذراند، اما تا بر پا شدن قیامت، در ته دره خواهد ماند.*
🍃 *با تعجب پرسیدم: چرا؟ گفت: او پس از سالها دین داری، مرتد شده بود. (ارتداد در اسلام به معنی برگشتن از دین اسلام به دین دیگری میباشد)*
💥 *از آن پس در راه رفتن بیشتر دقت میکردم و از ترس سقوط، پای خود را بر جای پای نیک مینهادم. هر چند گه گاه پایم میلغزید، اما سرانجام به سلامت، آن راه صعب و دشوار را پشت سر گذاشتیم.*
❄️ *نیک همچنان به پیش میرفت و من مشتاقانه، اما با دلهره بسیار در پی او در حرکت بودم. وقتی به یک دو راهی رسیدیم، نیک پا به سمت راست نهاد.*
⛔️ *اما ناگهان دست سیاه بزرگی، جلو دهان و چشمهایم را گرفت و به واسطه بوی متعفنی که از او متصاعد بود، دریافتم که این، همان گناه است.*
♨️ *سعی کردم آن دست سیاه و پشم آلود را کنار بزنم و چون موفق شدم با هیکل زشت گناه روبرو گردیدم. وحشت زده خواستم فرار کنم و خود را به نیک برسانم، اما گناه دستانم را محکم گرفت و گفت: مگر قرارت را فراموش کردی؟*
❗️ *با وحشتی که در وجودم بود گفتم: کدام قرار؟! گفت: همانکه در دنیا همراه من میشدی خود قراری بود بین من و تو برای اینکه اینجا هم با هم باشیم.*
❎ *گفتم: من اصلا تو را نمیشناختم. گفت: تو مرا خوب میشناختی اما قیافهام را نمیدیدی، حالا که قوه بیناییات وسیع شده است مرا مشاهده میکنی.*
🔆 *گفتم: خب حالا چه میخواهی؟!*
*گفت: من از آغاز سفر تا اینجا سایه به سایه دنبالت آمدم، در پرتگاه ارتداد تلاش بسیار کردم که خود را به تو برسانم، اما موفق نشدم.*
▪️ *با عجله گفتم: مگر آنجا از من چه میخواستی.*
*گفت: میخواستم از آن دره عبورت دهم. با ناراحتی تمام فریاد کشیدم: یعنی میخواستی تا قیامت مرا زمین گیر کنی؟*
🔘 *گفت: نه! میخواستم تو را زودتر به مقصد برسانم، اما مهم نیست، در عوض اکنون یک راه انحرافی آسان میشناسم که هیچ کس از وجود آن آگاه نیست.*
🔷 *گفتم: حتی نیک؟! گفت: مطمئن باش اگر میدانست از این مسیر سخت تو را راهنمایی نمیکرد. دریک لحظه به یاد نیک افتادم که جلوتر از من رفته بود و فکر میکند من به دنبال او در حرکتم. دلم گرفت و به اصرار از گناه خواستم که مرا رها کند.*
⚫️ *اما این بار در حالیکه چشمانش از عصبانیت چون دو کاسه خون شده بود، با تهدید گفت: یا با من میآیی، یا به اجبار تو را به همان مسیری که آمدی باز میگردانم...*🔥
✍ *ادامه دارد..*
🌿🌺🌺🌿🌺🌺🌿🌺🌺🌿
📗
*مارا به مخاطبین خودتان پیشنهاد بدهید*
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
🌼کانال زندگی پس از زندگی🌼
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ،(قسمت ۱۲)*
♦️ *مقدمه: با سلام خدمت مخاطبین خوب و محترم کانال...*
✅ *از زمانی که ما شروع به نوشتن داستان سرگذشت ارواح کردیم برای خیلی ها سوالات مختلفی پیش اومد که با ما در میون گذاشتن،*
*من اجمالا یه توضیح مختصری بدم در این مورد که خیلی از ابهامات و تشویشات ذهنی برطرف بشه:*
💥 *اول اینکه با توجه به تحقیقاتی که ما داشتیم این داستان سراسر از احادیث و روایات معتبر هست که در قالب داستان برای درک و ملموس بودن برای مردم نوشته شده*
*که یک درکی هرچند خفیف از اعمال نیک و بد و عالم برزخشون داشته باشن.*
🍀 *برای مثال در روایات هست که روزه گرفتن سپر مومن در برابر آتش هست. در قسمتهای بعدی نویسنده این مطلب رو به زیبایی به تصویر کشیده که برای مومن ملموس باشه. به این شکل که روح میت برای رسیدن به وادی السلام(بهشت) باید در نبرد آخر با گناه بجنگه که یکسری لوازم جنگ و دفاع بهش میدن که ضخامت سپرش بستگی به روزه هایی داشته که در دنیا میگرفته و ... امثالهم.*
✨ *و در آخر علمایی مثل آیت الله جعفر سبحانی،و تعدادی از اساتید حوزه ی علمیه قم هم این کتاب رو خوندن و مورد تایید قرار دادن.*
🙏 *ان شاالله که ابهامات بر طرف شده باشه و*
*اما ادامه ی داستان:*
💠 *با شنیدن این حرف، لرزه بر بدنم افتاد و مجبور شدم که با او همراه شوم، به شرط این که من از او جلوتر حرکت کنم و او از پشت سر مرا راهنمایی کند. زیرا دیدن قیافه او برایم نوعی عذاب بود.*
💥 *چند قدمی جلوتر رفتم و باز ایستادم و اطراف را نگریستم. حالا دیگر دهانه ابتدای غار هم پیدا نبود. تاریکی و ظلمت بر همه جا حاکم شد.*
🍂 *ترس عجیبی در وجودم رخنه کرده بود. گناه را صدا زدم، اما هیچ جوابی نشنیدم. با وحشت برای*
*مرتبهای دیگر صدایش زدم. وحشت و اضطراب لحظهای راحتم نمینهاد.*
*در اطراف خود چرخی زدم تا شاید راه گریزی بیابم، اما دیگر نه ابتدای دهانه غار را میدانستم کجاست نه انتهای آنرا.*
◾️ *بی اختیار نشستم و مبهوتانه سر به گریبان ندامت فرو بردم. غم و اندوه در دلم لبریز شد، و از دوری و فراق دوست با وفا و مهربانم نیک بسیار گریستم.*
🌻 *هنوز چیزی نگذشته بود که صدای پای عابری مرا به خود آورد. گوشهایم را تیز کردم شاید بفهمم صدای پا از کدام سو است. عطر دل نواز نیک قلبم را روشن کرد. و این بار اشک شوق در چشمانم حلقه زد.*
💫 *آغوش گشودم و با خوشحالی تمام او را در آغوش فشردم و تمام ماجرا را برایش بازگو کردم، تا مبادا از من رنجیده خاطر گردیده باشد.*
🔆 *نیک گفت: من نیز چون تو را در عقب خود نیافتم، از همان راه بازگشتم، به واسطه بوی بدی که در سمت چپ، بر جای مانده بود، از* *جریان آگاه شدم و در آن مسیر حرکت کردم. اما هر چه گشتم تو را ندیدم.*
*تا اینکه به نزدیک غار رسیدم. گناه را دیدم که از غار بیرون میآمد و چون مرا دید به سرعت دور شد دانستم که تو را گرفتار کرده است، و چون داخل غار شدم صدای ناله را از دور شنیدم، خوشحال شدم و به سرعت به سمت تو آمدم.*
🌺 *پس از لحظه ای سکوت نیک ادامه داد:*
*البته این راهی که آمدی، قبلا برای تو در نظر گرفته شده بود. اما به واسطه توبه ای که کردی این راه از تو* *برداشته شد هر چند گناه سعی داشت تو را به این راه باز گرداند...*
✍ *ادامه دارد...*
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ قسمت ۱۳*
🔵 *عاقبت ریا*
*هر طور بود بقیه راه را پیمودیم تا اینکه به محیط باز و وسیعی رسیدیم که باتلاق مانند بود و چون قدم در آن نهادم، تا زانو در آن زمین لجن زار فرو رفتم.*
🔆 *نیک که به راحتی می توانست قدم بردارد، با دیدن وضع من به عقب برگشت و از من خواست که دستم را برگردن او آویزم، تا شاید کمکم کند.*
❎ *دیگر تا دهان در باتلاق فرو رفته بودم و توان فریاد کشیدن و کمک طلبیدن نداشتم،*
✨ *که به ناگاه فرشته الهی پدیدار*
*شد و طنابی را به نیک داد و گفت:*
*این طناب را خودش پیشاپیش فرستاده، کمکش کن تا نجات یابد.*
🌻 *فرشته رفت و نیک بلافاصله طناب را به سمت من انداخت. وقتی باتلاق را پشت سر نهادیم از نیک پرسیدم: مقصود فرشته از اینکه گفت: طناب را خودش فرستاده، چه بود؟*
🍀 *نیک گفت: اگر به یاد داشته باشی، ده سال پیش از مرگت، مدرسه ای ساختی که اینک کودکان و نوجوانان در آن به تعلیم و تربیت مشغول اند،خیرات آن مدرسه بود که در چنین لحظه ای به کمکت آمد.*
💠 *پس از تصدیق حرف نیک با قیافه ای حق به جانب، گفتم: من پنج سال قبل از آن نیز مسجدی ساختم، پس خیرات آن چه شد؟*
✨ *نیک لبخندی زد و گفت: آن مسجد را چون از روی ریا و کسب شهرت ساختی و نه برای خدا مزدش را هم از مردم گرفتی.*
❓ *گفتم: کدام مزد؟!*
*گفت: تعریف و تمجیدهای مردم، به یاد بیاور که در دلت چه می گذشت وقتی مردم از تو تعریف می کردند! تو خوشبختی آنان را بر خوشحالی پروردگارت مقدم داشتی.*
✅ *باید بدانی که خداوند اعمالی را می پذیرد که تنها برای او انجام گرفته باشد.*
*حسرت و ندامت وجودم را فرا گرفت و به خود نهیب زدم: دیدی چگونه برای ریا و خودپسندی، اعمال خودت را که می توانست در چنین روزی دستگیر تو باشد، تباه کردی؟!*
🔵 *مقام شهیدان*
🔷 *همچنان حرکت خود را در دل یک دشت بیانتها ادامه میدادیم؛ در حالی که گرمای طاقتفرسای آسمان برای لحظهای قطع نمیشد. خستگیِ راه امانم را بریده بود، دیگر در تنم توان نمانده بود.*
💥 *در این هنگام صدایی را از دور شنیدم. سرم را به سمت راست دشت چرخاندم، با صحنه عجیبی مواجه شدم.*
🌼 *صفی از افراد را دیدم که با سرعت غیر قابل تصور پهنه دشت را شکافتند و رفتند. تنها غباری از مسیر آنها باقی ماند.*
◾️ *از تعجب ایستادم و لحظاتی به مسیر غبار برخاسته، نگاه کردم و گفتم: اینها چه کسانی بودند؟!*
*نیک گفت: اینها گروهی از شهیدان بودند.*
*با شگفتی تکرار کردم: شهیدان ؟!!!*
*گفت: آری، شهیدان.*
*گفتم: مقصدشان کجاست؟*
*گفت: وادی السلام.*
*با تعجب سرم را به سمت نیک*
*چرخاندم و پرسیدم: وادی*
*السلام ؟!*
*گفت: آری.*
*گفتم: ما مدتهاست که این مسافت طولانی و پررنج و محنت را بر خود هموار کردهایم، تا روزی به وادی السلام برسیم؛*
*آنگاه تو میگویی، آنان با اینچنین سرعتی به سمت وادی السلام در حرکتند؟ مگر میان ما و آنان چه تفاوت است؟*
🌸 *نیک در حالی که لبخند بر لبانش نقش بسته بود، گفت:*
*تو در دنیا افتان و خیزان خدا را عبادت میکردی و حالا نیز بایستی با سختی راه را طی کنی.*
*تو کجا و شهیدان کجا که اولین قطرهای که از خونشان بر زمین مینشیند، تمام گناهانشان را از میان بر میدارد. و راه را بر ایشان هموار میسازد.*
🌺 *در روز رستاخیز نیز شهیدان، جزو اولین کسانی خواهند بود که به بهشت وارد میشوند آنها راه صد ساله دنیا را یک شبه پیمودند، حالا هم وادی بزرگ برهوت را در یک چشم بر هم زدن طی میکنند.*
🍃 *به مقام شهیدان غبطه بسیار خوردم و زیر لب زمزمه کردم: طوبی لَهُما وَ حُسنُ مَآب...*
✍ *ادامه دارد..*
🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
*کانال زندگی بعد از مرگ 5️⃣2️⃣*
🛑 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۱۴)*
🔵 *آتش حسرت*
🔷 *از کثرت اندوه و حسرتی که بر وجودم نشسته بود، بر جای نشستم و با خود گفتم:*
*چه مقامی! چه منزلتی!*
*در حالیکه من مدتهاست در این بیابان سرگردانم و با تمام موانع و مشکلات دست به گریبانم، هنوز هم به جایی نرسیدهام، اما شهیدان با این سرعت خود را به مقصد میرسانند. براستی خوشا به حال آنان که به شهادت رفتند.*
🔘 *اشک بر گونههایم سرازیر شد و بغض گلویم را چنگ زد.*
♨️ *چندان بلند بلند گریستم که نیک آرام به سمتم آمد، مرا دلجویی داد و تشویق به ادامه راهی کرد که بس طولانی و طاقت سوز بود...*
🔵 *گردباد شهوات*
🔸 *با اینکه راه زیادی را پس از آن پیمودیم، اما خبری از انتهای بیابان نبود. از دور، ستون سیاهی 🌪را دیدم که از پایین به زمین و از بالا به دود و آتش🔥 آسمان ختم میشد و در حال حرکت بود.*
*با نزدیک شدن ستون سیاه، متوجه شدم که همانند گردباد🌪 به دور خود میچرخد.*
*با دیدن این صحنه، خود را به نیک رساندم و با ترسی که در وجودم رخنه کرده بود، پرسیدم: این ستون چیست؟*
✨ *نیک گفت: این گردباد شهوات است، که چنین با سرعت عجیبی به دور خود میچرخد.*
⚡️ *با اضطراب گفتم: حالا دیگر، باید چه کنیم؟*
*نیک گفت: دستهایت را محکم به کمرم حلقه بزن و مراقب باش گردباد، تو را از من جدا نسازد.*
💥 *رفته، رفته آن گردباد وحشتناک با آن صدای رعب آورش، به ما نزدیک میشد و اضطراب مرا افزایش میداد، تا اینکه در یک چشم بر هم زدن، هوا تاریک شد.*
🍃 *گردباد🌪 اطراف ما را فرا گرفته بود و سعی داشت ما را با خود همراه کند. نیک مانند کوه به زمین چسبیده بود و من در حالی که دستم را به دور کمر او قفل کرده بودم، به سختی خود را کنترل میکردم.*
🍀 *هر از گاهی صدای فریادهای نیک را میشنیدم، که در هیاهوی گردباد فریاد میکشید: مواظب باش گردباد تو ار از من جدا نسازد!*
🌾 *لحظات بسیار سختی را سپری میکردم و بیم آن داشتم که مبادا از نیک جدا شوم.*
*دستهایم سست و گوشهایم از صدای گردباد، سنگین شده بود. دیگر صدای نیک را نمیشنید.*
📛 *ناگهان دستم از نیک جدا شد و در یک چشم به هم زدن، کیلومترها از نیک دور گشته و به بالا پرتاب شدم!*
*چندی نگذشت که از شدت هیاهو و گرمای طاقت فرسایش از حال رفتم...*
❌ *وقتی چشمانم را گشودم هیکل سیاه و وحشتناک گناه را دیدم که بر بالای سرم ایستاده بود. بوی متعفنش به شدت آزارم میداد.*
🔆 *به سرعت برخاستم و چون خواستم فرار کنم دستم را محکم گرفت و به طرف خود کشید و گفت: کجا؟ کجا دوست بیوفای من؟ هم نشینی با نیک را بر من ترجیح میدهی؟ و حال آنکه در دنیا مرا نیز به همنشینی با خود برگزیده بودی.*
❎ *نیم نگاهی به صورت گناه افکندم، قیافهاش اندکی کوچکتر شده بود.*
*بدون توجه به سخنانش گفتم: چه شده که لاغر و نحیف گشتهای؟*
💠 *با ناراحتی گفت: هر چه میکشم از دست نیک است.*
*با تعجب پرسیدم: از نیک؟!*
*گفت: آری، او تو را از من جدا کرده تا با عبور دادن تو از راههای مشکل و طاقت فرسا باعث زجر کوتاه مدت تو شود.*
🌀 *گفتم: خوب، زجر من چه ارتباطی با ضعیف شدن تو دارد؟*
🔥 *پرخاشگرانه پاسخ داد: هر چه تو سختی بکشی، من کوچکتر میشوم و گوشتهای بدنم ذوب میشود.*
*و چنانچه تو به وادی السلام برسی دیگر اثری از من بر جای نخواهد ماند.*
💥 *آنگاه دندان بر هم فشرد و گفت: اکنون نوبت من است، باید همراه من بیایی...*
✍ *ادامه دارد...*
*کانال ۲۵*
https://chat.whatsapp.com/BvS7rZHlFo60ifEXFZi5cY
*کانال ۲۴*
https://chat.whatsapp.com/EJjKjiSlIQEJMlVN6m7GW3
🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۱۵)*
🔵 *به سوی آتش!*
🔸 *در حالیکه از شدت وحشت و اضطراب به خود میلرزیدم، پرسیدم به کجا؟*
🔥 *گناه به کوه سمت چپ اشاره کرد و گفت: پشت این کوه وادی باصفایی است که دوست دارم تا قیامت در آنجا بمانی.*
🌿 *میدانستم لجاجت و طفره*
*رفتن من بی فایده است پس به*
*همان راهی که اشاره کرده بود قدم نهادم.*
*گناه با عجله و شادی کنان جلو میرفت.*
🍂 *هراز گاهی بر میگشت و مرا تشویق به ادامه راه میکرد.*
*با اینکه از گناه خیری ندیده بودم، اما مژدههای مکرر و شادمانی بی سبب او مرا نیز به وجد آورده بود و امیدوارانه به مسیر ادامه میدادم.*
🌵 *از نیمه کوه گذشته بودیم که نالههایی از دور به گوشم خورد.از ترس و دلهره بر جای ایستادم و به گناه گفتم: این چه صدایی است که به گوش میرسد؟*
🔥 *گناه گفت: من صدایی نمیشنوم، شاید هلهله و شادی اهالی آنجاست که غرق نعمتند.*
*گفتم: ولی صدایی که من میشنوم به ناله و فغان بیشتر شباهت دارد تا هلهله و شادمانی کردن.*
💥 *گناه گفت: من چیزی نمیشنوم، بی جهت وقت را تلف نکن و زودتر به راهت ادامه بده.*
🍁 *دریافتم که گناه مطلبی را از من پنهان میکند و بی جهت خود را به ناشنوایی میزند...اما چاره ای نبود.*
🌄 *در کشاکش کوه و با شک و تردید به دنبال گناه در حرکت بودم که ناگهان صدای نیک را شنیدم، فریاد کشید: خودت را کنار بکش.*
✅ *با عجله خودم را به کناری کشیدم، ناگهان سنگ سیاه بزرگی با شدت تمام به فرق گناه🔥 فرود آمد و او را به پایین کوه پرتاب کرد.*
✨ *پس از آن نیک را دیدم که با عجله از قله کوه به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت.*
*من نیز صورت بر شانه مهربانش گذاردم و زار زار گریستم...*
🌻 *نیک در حالی که اشکهایم را پاک میکرد گفت: دوست من اینجا چه میکنی؟ هیچ میدانی اینجا کجاست؟ گفتم: نه.*
🌼 *نیک سری تکان داد و گفت: تو در چند قدمی وادی عذاب هستی. اینجا جایگاه افرادی است که توان عبور از برهوت را ندارند و روز قیامت نیز قدرت عبور از پل صراط را نخواهند داشت و سرانجام به قعر جهنم سقوط میکنند.*
🌷 *نیک پس از آن مرا دلداری داد و خواست تا برای رفع خستگی اندکی استراحت کنم.*
🔵 *عذاب یکی از بزرگان برزخ!*
🔷 *در همین میان و در لا به لای فریادهای اهل عذاب صدای ناله ای را شنیدم که به ما نزدیک میشد.*
*پس از لحظه ای صدا واضح تر شد. و شنیدم که صاحب صدا با ناله ای جگر خراش از تشنگی شکایت میکرد.*
🔘 *با وحشت رو به نیک کردم و پرسیدم: این دیگر چه صدایی است؟*
🔆 *نیک نگاه مهربانانه اش را به صورت من دوخت و گفت: به بالای کوه بنگر و آرامشت را حفظ کن.*
✳️ *وقتی به اوج قله نگریستم شخصی را دیدم که در گردنش غل و زنجیر آویخته اند و دو مرد زشت رو و قوی هیکل سر زنجیر را به دست گرفته اند.*
▪️ *آن شخص در حالیکه مرتب از تشنگی مینالید به این سو و آن سو نگاه میکرد.*
🔘 *پس از دیدن ما با عجله به طرفمان حرکت کرد؛ من از ترس خودم را به نیک رساندم و آهسته پرسیدم:*
*این شخص کیست؟*
🔶 *نیک گفت: صاحب ناله یکی از سرشناسان برهوت است که در دشت عذاب معذب است.*
🔥 *آن شخص همانطور که به ما نزدیک میشد دستهایش را مانند گدایی به سمت ما دراز کرده بود و طلب آب💦 میکرد.*
*وقتی به چند قدمی نیک رسید، مامورانش با کشیدن زنجیر از نزدیک شدن او به ما جلوگیری کردند، او در حالی که اشک میریخت با التماس از نیک درخواست یک قطره💧 آب کرد، اما نیک امتناع ورزید. او همچنان التماس میکرد..*
✨ *نیک از او پرسید: مگر تو از داشتن دوستت نیک محرومی؟*
*سر به زیر افکند و گفت: چه دوستی، چه نیکی، دوست من گناه من است که در همان لحظات اول مرا به دست این ماموران عذاب سپرد و رفت.*
☄ *حال باید تا روز قیامت از این تشنگی عذاب آور رنج ببرم و در قل و زنجیر محبوس باشم.*
🍀 *نیک با کنایه گفت: پس دعا کن هر چه زودتر روز قیامت بر پا شود تا از این عذاب رهایی یابی.*
🍂 *او به ناگاه سر بلند کرد و با تمام قوی فریاد برآورد: نه، نه، نه، ما اهالی دشت عذاب هرگزنمی خواهیم قیامت برپا شود، عذاب اندک برزخ ما را به ستوه آورده تا چه رسد به عذاب جهنم که...*🔥
*اما ماموران با گرزهای آتشینی که همراه داشتند به جان او افتادند. آن شخص ناگهان از جا پرید و در حالیکه صدای شتری میداد که داغ شده باشد، شروع به جست و خیز کرد.*
*آتش🔥 از پیکرش زبانه میکشید و صدایش زمین را میلرزاند...*
✍ *ادامه دارد...*
🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ( قسمت ۱۶)*
🔵 *ذوب شدن گناه*
*همان طور که مسیر را میپیمودیم، جریان ناراحتی و لاغر شدن گناه را به نیک گفتم.*
*نیک خندید و گفت: گناه حق دارد ناراحت شود چون هیکل او پیش از این در دنیا، بزرگ و عجیب بود که البته سختیهایی که در دنیا دیدی و صبر کردی زجری که هنگام مرگ کشیدی از قد و قواره او کاست.*
✨ *هر چند یادآوری بلاها و سختیهای دنیا برایم طاقت فرسا بود اما از آنجا که از قدرت گناهم کاسته بود راضی و خوشحال بودم.*
🔵 *نور ایمان*
✅ *رشته کوهی که در دامنه آن حرکت میکردیم سر بر دامن کوهی بلند داشت که به آسمان آتشین ختم میشد و چون سدی مرتفع راه را بر هر عابری بسته بود.*
♨️ *با دلهره و اضطراب خود را به نیک رساندم و گفتم دوست من ظاهراً به بن بست برخوردیم، راه عبورمان بسته است،*
🌼 *نیک همانطور که میرفت گفت: ناراحت نباش و با من بیا، در قسمتهایی از این کوه غارهای کوتاه و یا درازی وجود دارد که باید از یکی از آنها عبور کنیم تا به قدرت ایمان خود پی ببری.*
🍀 *با تعجب پرسیدم: قدرت*
*ایمان؟! گفت: آری. گفتم: چگونه؟*
*گفت: بدان که در روز قیامت، هر کس به اندازه ایمانش سعادتمند*
*میشود و در اینجا ذرهای از سنجش قدرت ایمان رخ میدهد که در هر صورت دیدنی است نه گفتنی.*
💥 *چیزی نگذشت که غاری تنگ و تاریک و بی روزنه پدیدار گشت، چون وارد غار شدیم از تاریکی*🌑 *بیش از حد آن به وحشت افتادم.*
*پس از چند قدم از حرکت ایستادم و به نیک گفتم :راه رفتن در این*
*تاریکی، وحشت آور و غیرممکن است.*
⚡️ *به راستی اگر گناه در این تاریکی به سراغم آید و مرا از پا درآورد چه؟*
🌹 *نیک نزدیکتر آمد و گفت: از آمدن گناه آسوده خاطر باش زیرا ضربهای که بر او فرود آوردم باعث شد به این زودیها به ما نرسد به خصوص که هر لحظه ضعیفتر نیز میشود.*
🍂 *از اینکه برای مدتی از شر گناه راحت شدیم خوشحال بودم اما فکر تاریکی مسیر دوباره مرا به خود آورد به همین جهت از نیک پرسیدم: در این تاریکی چگونه پیش خواهیم رفت؟*
🌺 *نیک گفت: اکنون به واسطه قدرت ایمانت نوری پدیدار خواهد شد که چراغ راهمان میباشد.*
🍃 *چندی نگذشت که از صورت نیک نوری درخشید که تا شعاع چند متری را روشن میکرد.*
🌾 *با خوشحالی تمام همگام با نیک حرکت را آغاز کردم. گاه به گودالهای عمیقی میرسیدم که تنها در پرتو نور ایمانم میتوانستم از کنار آنها به سلامت بگذرم.*
🔵 *التماس کنندگان*
🔺 *هنوز راه زيادي نپيموده بوديم*
*که در دل تاريکي ضجه و فريادهايي به گوشم رسيد. وقتي دقت کردم*
*صداي چند نفري را شنيدم که التماس کنان از ما ميخواستند که نور ايمان را به طرف آنها هم بگيريم تا در پرتو نور ما حرکت کنند.*
♦️ *نيک همانطور که جلو ميرفت مرا صدا زد و گفت: گوش به حرفشان نده، اينها باقي مانده منافقين و*
*کافران هستند که تا اينجا پيش آمدهاند اما دريغ از يک نور ضعيف که بتوانند در پرتو آن حرکت کنند*
*و سرانجام نيز در يکي از همين چاههاي وحشتناک غار سقوط خواهند کرد.*
🔘 *چون با اصرار آنها روبرو شديم نيک ايستاد و خطاب به آنها گفت: اگر محتاج نور ايمانيد برگرديد به دنيا و از آنجا بياوريد.*
🔷 *يکي از آن ميان رو به من کرد و گفت: هان اي بنده خدا! مگر ما با هم در يک دين نبوديم، مگر ما و شما روزه نميگرفتيم و نماز نميخوانديم؟*
♻️ *چرا حالا ما را به بازگشتن به آن سراي جواب ميدهيد که ميداني امکانش نيست؟!*
🔆 *در حالي که از خشم دندانهايم را به هم مي ساييدم، پاسخ دادم: بله با ما بوديد اما براي ريشه کن کردن دين ما و نه ياري آن، همواره براي ضربه زدن به دين و آيين اسلام در کمين نشسته بوديد و اکنون دريافتيد که از فريب خوردگان بودهايد...*
✍ *ادامه دارد...*
⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺
🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۱۷)*
🔵 *نزاع مجرمان*
✅ *حرفهايم که تمام شد خودم را به نيک نزديک کردم و گفتم: زود برويم تا دوباره وبال گردنمان نشدهاند.*
🔅 *نيک گفت: اگر تمايل داري مشاجره و نزاعشان را با يکديگر بشنوي، پس خوب دقت کن.*
❎ *وقتي گوش سپردم صداي آنها را در دل تاريکي شنيدم که چند تن از آنها خطاب به گروهي ديگر ميگفتند: اگر شما نبوديد ما مؤمن ميشديم و حالا از نور و روشنايي ايمان برخوردار بوديم.*
♨️ *آنها هم در جواب گفتند: مگر ما راه را براي شما بستيم؟ميخواستيد ايمان بياوريد.*
🔥 *ناگهان صداي رهبرشان بلند شد که ميگفت: مگر نميبينيد من هم مثل شما گرفتارم؟ چگونه توان آن را دارم که شما را نجات دهم؟*
⚡️ *وقتي حرف رهبرشان به اينجا رسيد، پيروانش مأيوسانه لب به نفرين گشودند و گفتند:*
*خدايا ما گناهي نداريم زيرا در دنيا او ما را رهبر و راهنما بود، پس عذابش را دوچندان کن.*
💥 *هنوز مشاجره مجرمان به پايان نرسيده بود که نيک مرا به خود آورد و گفت: حرکت کن، دعوايشان پاياني ندارد. آنها در جهنم نيز هميشه*⚔ *با يکديگر نزاع خواهند داشت.*
🌑 *پس از برداشتن چند قدم ناگهان صداي دلخراشي به گوش رسيد، علت را از نيک جويا شدم، گفت: صداي يکي از مجرمان بود که سرانجام در يکي از چاههاي عميق سقوط کرد...*
🔵 *سرعت عبور*
✅ *مقداري که جلوتر رفتيم چندين نور ضعيف و متوسط توجه مرا به خوب جلب کرد.*
🔅 *حدس زدم گروهي همانند ما در پرتو نور ايمانشان در حرکتند. چيزي نگذشت که به شخصي رسيديم که در پرتو نوري از نورهاي ضعيف، آهسته، قدم برمي داشت.*
☘ *سلام کردم و جوياي حال او شدم. گفت: خسته شدم، با اينکه مدتهاست در اين غار راه ميپيمايم، ولي هنوز در ابتداي راهم.*
*گفتم: اينها به سبب ضعف ايمان توست! او نيز حرفم را تاييد کرد و در حاليکه همچنان آهسته ره ميپيمود، آهي از سينه برکشيد و گفت: افسوس... افسوس...*
⛔️ *هنوز چند قدم از آن شخص دور نشده بوديم که فريادش بلند شد، خواستم برگردم اما نيک بلافاصله گفت: عجله کرد و چون نور ايمانش بسيار ضعيف بود در يکي از چالهها فرو غلطيد.*
♻️ *گفتم: آخر چه ميشود؟ نيک ايستاد و گفت: هيچ نيکش او را نجات خواهد داد اما بسيار دير به مقصد خواهد رسيد.*
🌟 *وقتي حرف نيک به اينجا رسيد در يک لحظه چنان نوري بدرخشيد که چشمانمان را به خود خيره کرد.*
*وقتي آن نور*💫 *تابنده ناپديد شد با تعجب بسيار از نيک پرسيدم: چه بود؟ چه اتفاقي افتاد؟*
🌻 *نيک آهي کشيد و گفت: يکي از علماي دين بود که در پرتو نور ايمانش با سرعت زياد اين مسير تاريک را پيمود.*
🍁 *من نيز از حسرت آهي برکشيدم و گفتم: خوشا به حال او، عجب نور و سرعتي داشت. در دلم غمي غريب ريشه دوانيد و سر بر زانوي غم گذاشتم و شرمگينانه گفتم: از اينکه حاصل آن همه تلاش ساليان عمرم چنين نوري است افسوس ميخورم.*
✨ *از درون خويش فرياد برکشيدم: خدايا اي آگاه به احوال زندگان و مردگان، مرا درياب و نورم را قوي ترگردان تا از اين مسير دشوار بسي آسانتر عبور کنم.*
🍃 *مدتي در اين حال گريستم تا اينکه احساس کردم غار روشنتر شده است، وقتي سر از زانو برداشتم نيک را نوراني تو از قبل ديدم. از جا برخاستم و با تعجب به طرفش رفتم و پرسيدم: چقدر نوراني شدي؟*
🌸 *گفت: خداوند از منبع رحمت رحماني خويش مقداري نور ايمان به تو افزود که بي شک اجابت دعاهاي دنيايي توست که بارها رحمت الهي را براي سفر آخرت درخواست کرده بودي.*
💎 *آنگاه ادامه داد:*
*براي عبور از اين برهوت پر خطر، هيچ کس نميتواند تنها به عمل نيک خود اتکا کند، چرا که در کنار عمل، رحمت خدا هم لازم است که شامل حالش گردد...*
🌼 *با آن که خسته بودم اما به عشق وادي السلام سر از پا*
*نميشناختم به نيک گفتم: چقدر گذرگاه اين غار طولاني است؟!*
*نيک همانطور که با سرعت گام برمي داشت جواب داد: اگر در مقابل گردباد شهوات مقاومت ميکردي مسير کوتاهتري نصيبت ميشد...*
✍ *ادامه دارد.*
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۱۸)*
🔵 *جاده های انحرافی*
☑️ *سرانجام از آن تاریکی وحشتناک عبور کردیم و وارد بیابانی بی انتها شدیم . هنوز چند قدمی از غار دور نشده بودیم که نیک ایستاد و گفت:ببین دوست من از اینجا به بعد پیمودن این راه با خطرات بیشتری همراه هست. هرکس در دنیا به نحوی دچار انحراف شده در اینجا نیز گرفتار می شود.*
👈 *سپس به جاده ی روبه رو*
*اشاره کرد و گفت:این راه مستقیما به وادی السلام میرسد. اما باید*
*مواظب بود چون مسیرهای انحرافی*
*زیادی در پیش رو است*
💥 *چرا که جاده های راست و چپ گمراه کننده و راه اصلی راه وسط است.*
*زیر لب زمزمه کردم: الهی اهدنا الصراط المستقیم...*
🌑 *آنگاه از من خواست که پشت سرش حرکت کنم.همه ی کسانی که از غار عبور کرده بودند با نیکهای بزرگ و کوچک خود و با سرعتهای متفاوت جاده را میپیمودند.*
💠 *پس از مدتی راهپیمایی به یک دوراهی رسیدیم.نیک به سمت چپ اشاره کرد و گفت:*
*این جاده ی حسادت*🔥 *و سرکشی است.هرکس وارد این راه شود سر از جاده ی شرک در می آورد که در نهایت به وادی العذاب منتهی میشود.*
🍂 *در همین حال شخصی را دیدیم که وارد آن جاده شد. لحظاتی به او نگاه کردم و ناراحت شدم که پس از عبور از این همه سختی مسیر انحرافی را در نهایت برگزید ...*
🍃 *از صمیم دل ارزو کردم که پشیمان شود و برگردد. هنوز این خاطره از ذهنم پاک نشده بود که با صحنه ی دیگری مواجه شدم.*
♻️ *شخصی را دیدم با قیافه ی کوچک که ترسان و لرزان از کنار جاده حرکت میکرد.نیک نگاهی به من کرد و گفت: پایت را روی سر این شخص بگذار و رد شو.*
⁉️ *با تعجب پرسیدم:چرا؟ نیک گفت: اینها افرادی هستند که در دنیا متکبر و خودخواه بودند. در اینجا قیافه هایشان کوچک میشود تا مردم آنها را لگدمال کنند.*
🔅 *وقتی تکبر این جور افراد را به یاد آوردم عصبانی شدم با لگدی ان شخص را روی زمین انداختم و بر صورتش پا نهادم و راهم را ادامه دادم.*
⚠️ *چیزی نگذشت که به یک سه راهی رسیدیم. نیک ایستاد و گفت: مستقیم به راه خویش ادامه بده و به سمت راست و چپ توجه نکن.*
♨️ *زیرا جاده سمت راست مخصوص کسانی است که سخن چین بودند و با نیش زبان خود مردم را آزار ئ اذیت میکردند. در این مسیر گزندگان خطرناکی کمین کرده اند که این عابران را میگزند.*
⛔️ *در همین حال شخصی به آن جاده قدم نهاد و چیزی نگذشت که از لابلای خاک چندین مار بزرگ*🐍 *و وحشتناک خود را به او رساندند و نیشهای وحشتناک خود را در بدن او فرو کردند...*
*شخص در حالیکه از درد ناله و فریاد میکرد روی خاک افتاد...*
🔰 *بخاطر دلخراش بودن صحنه رویم را به سمت چپ برگرداندم اما از دیدن شخصی که با شکم بسیار بزرگش قادر به راه رفتن نبود و مرتب زمین میخورد تعجب کردم.*
🌀 *چیزی نگذشت که بخاطر نداشتن تعادل به سمت جاده ی چپ کشیده شد و در آن مسیر افتان و خیزان به راه خود ادامه داد.*
🔆 *از نیک پرسیدم چه شد؟ گفت این جاده ی مخصوص رباخواران است که به سخت ترین عذاب الهی گرفتارند...*
🔵 *داغ کردن*
✅ *به تپه ای رسیدیم. تعدادی از ماموران را دیدم که روی جاده ایستادند و چند نفر را متوقف کرده اند.در کنار ماموران شعله های آتش🔥 زبانه می کشید.*
*از ترس و وحشت خودم را به نیک رساندم و مانع از حرکت او شدم.*
🌸 *نیک لبخندی زد و با مهربانی دستی به روی سرم کشید و گفت:نترس با تو کاری ندارند. اینها در کمین افراد خاصی هستند.در همین لحظه صدای جیغ و فریادی بلند شد .*
🍁 *وقتی نگاه کردم دیدم یک نفر ایستاده و از پیشانی اش دود*🌫🔥 *و آتش بلند است. سکه ی*🕳 *گداخته شده ای به پیشانیش*
*چسبانده بودند. در همین حال ماموران سکه ی دیگری برداشتند و اینبار به پهلوی او چسباندند.*
*صدای ناله و فریادهای دلخراشش تمام دشت را پرکرده بود..*
💎 *با حیرت به نیک نگاه کردم و او گفت:سزای او همین است. اینها سکه هایی است که در دنیا ذخیره و انبار کرده بود و با وجود محرومان و فقیران بسیاری که بودند هیچی به آنها نمیداد و حقشان را ادا نمیکرد.*
🌸 *نیک این را گفت و به سمت پایین تپه حرکت کرد. من هم با ترس و وحشت پشت سرش به راه افتادم .*
🔱 *هنگامی که به ماموران قدرتمند رسیدیم و انها کاری به ما نداشتند و راه را برای عبور ما باز کردند نفس راحتی کشیدم..*
✍ *ادامه دارد..*
🌾🌾🌾🌺🌺🌺🌾🌾🌾🌾
🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ (قسمت 19)*
🔵 *قطعه آتش*
☑️ *چند قدمی که از ماموران دور شدیم،به پشت سرم نگاهی کردم و در کمال حیرت ماموران را دیدم که چهار دست و پای شخصی را گرفته بودند و به زور قطعه ای از آتش🔥 به او میخوراندند.*
⚡️ *با دیدن این صحنه از ناراحتی بر جای ایستادم،صحنه بسیار زجر دهنده و ناله های او جانسوز بود...سپس رهایش کردن و او در حالیکه از درون میسوخت مسیر جاده را افتان و خیزان ادامه داد.*
🌹 *در یک لحظه دست نیک را روی شانه ام احساس کردم،نگاهی به او انداختم و گفتم :چه شده بود؟*
*نیک جواب داد:*
*افرادی که مال مردم را به ناحق تصاحب میکنند گرفتار این ماموران میشوند و اینها موظفند قطعه ی گداخته شده آهن را به آنها بخورانند.*
🍃 *نیک سپس ادامه داد: البته اینها در گذرگاه حق الناس متوقف خواهند شد....*
❄️ *پس از شنیدن حرفهای نیک مقداری دلم آرام گرفت و سپس با نیک از آنجا دور شدیم.*
*رفتیم تا به شخصی رسیدیم که دستانش را جلو گرفته و با احتیاط قدمهای کوتاه برمیداشت..*
🌼 *نیک به او اشاره کرد و گفت : این شخص از وقتی از غار بیرون آمده کور شده. آنگاه به یک جاده انحرافی اشاره کرد و گفت:این جاده دنیا پرستان است که او به زودی وارد آن میشود.*
⁉️ *پرسیدم چرا؟ گفت چون دنیا را به آخرت و دنیا پرستان را به مومنین ترجیح میداده است.. این افراد بزرگترین ضرر و زیان را برای خود خریده اند ...*
✅ *دوباره به راه افتادیم. راه مستقیم را به خوبی طی کردیم. گاهی از کسی جلو میزدیم و گاهی دیگران از ما سبقت میگرفتند.. در مسیر خود آدمهای گوناگونی میدیدیم.*
🔥 *آدمهایی که دو زبان داشتند که از دهانشان بیرون زده بود و اتش از آنها زبانه میکشید و میسوزاندشان که به گفته ی نیک اینها دورو و منافق صفت بودند.*
🔥 *همچنین افرادی که اعمال منافی عفت و لذتهای نامشروع را مرتکب شده بودند را در حالی مشاهده کردیم که لگامی از آتش بر دهان آنها زده شده بود و میسوختند.*
☄ *اما از همه زجرآورتر جاده انحرافی زنان بود. این مسیر به بیابانی ختم میشد که زنان بسیاری در آن عذاب میشدند.*
🍂 *عده ای به موهایشان آویزان شده بودند که نتیجه نشان دادن موها به نامحرم بود.*
🍂 *گروهی دیگر از زنان زیر فشار ماموران مشغول خوردن گوشت بدن خود بودند چون اینها در دنیا خود را برای نامحرمان زینت کرده بودند و باعث از هم پاشیدن زندگی های بسیاری شده بودند.*
🍂 *برخی نیز سرشان به شکل خوک و بدنشان به شکل الاغ بود چرا که در دنیا به سخن چینی عادت داشتند.*
💥 *آنچه شگفتی مرا در تمام این صحنه ها بر انگیخته بود این بود که نیک های آنان همگی صدها متر دورتر بودند و از هدایت و کمک به صاحب خود عاجز بودند...*
🔵 *گذرگاه مرصاد*
♦️ *براحتی مسافت زیادی را پیمودیم تا به یک گردنه رسیدیم. در پشت تپه سرو صداهای زیادی می آمد . وقتی به بالای تپه رسیدیم از آنچه دیدم بسیار متعجب شدم و ترس و اضطراب وجودم را فرا گرفت.*
✅ *جاده و بیابانهای اطراف آن پر بود از ماموران الهی و اشخاصی که گیر افتاده بودند.*
*هرکس قصد عبور از جاده را داشت شدیدا کنترل میشد.*
♻️ *آهسته به نیک گفتم : اینجا چه خبر است؟*
*نیک گفت: اینجا گذرگاه مرصاد است.*
*گفتم: گذرگاه مرصاد چیست؟*
*گفت: محل رسیدگی به حق الناس...اینجا اگر کوچکترین حقی از مردم بر گردنت باشد ازکشتن انسان گرفته تا سیلی و بدهکاری،همه ی اینها باعث گرفتاری تو می شود...*
❎ *بار دیگر بیابان را زیر نظر گرفتم.گروهی در حالیکه زانوی غم بغل گرفته بودند روی زمین نشسته بودند و به واسطه ی سنگینی زنجیری که بر گردن آنها بود قدرت حرکت نداشتند.*
*عده ای هم پایشان زنجیر شده بود و قدرت حرکت نداشتند.*
🌀 *عده ای نیز بلاتکلیف در بیابان میچرخیدند و حق عبور از جاده را نداشتند.*
🔆 *هراز گاهی صدای ماموران بلند میشد: فلان کس آزاد شد، میتواند برود. آن شخص از شنیدن نامش بسیار خوشحال میشد و بعد از مدتها گرفتاری عبور میکرد.*
🌷 *نیک صورتش را سمت من چرخاند و گفت برویم.*
*با ترس و دلهره گفتم نمیشود از راه دیگری برویم؟*
*نیک گفت : هیچ راه فراری نیست همه جا توسط ماموران به دقت کنترل میشود زیرا حق مردم قابل بخشش نیست و خداوند از حق مردم نمیگذرد...*
✍ *ادامه دارد..*
🌾🌾🌾🌺🌺🌺🌾🌾🌾🌾
🍂🍁🍃U
🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۲۰)*
✅ *از نیک پرسیدم: افراد در اینجا چگونه شناسایی میشوند؟*
*گفت: اسامی افرادیکه حق مردم را بر گردن دارند در دست مامورین است و پس از شناسایی مجرم از عبور او جلوگیری میکنند.*
⁉️ *گفتم: تا کی باید اینجا بمانند؟ گفت : مدت توقف و گرفتاری آنها متفاوت است. برخی ماهها و برخی سالهای سال..*
⚠️ *با تعجب گفتم: مگر رسیدگی به پرونده ی حق الناس چقدر طول میکشد؟ نیک گفت: در اینجا عدل خدا حاکم است و از مظلوم حق ظالم را میگیرد مگر اینکه خود مظلوم از گناه ظالم بگذرد. اگر از گناه ظالم نگذرند از نیکیهای ظالم به مظلوم میدهند تا راضی شود و اگر ظالم کار نیکی نداشت از گناههای مظلوم به ظالم میدهند تا مظلوم راضی شود.*
🔰 *با شنیدن این سخنان ترس و اضطرابم بیش از پیش شد. ولی چون چاره ای نبود به نیک گفتم: بیا برویم.*
⛔️ *سراشیبی را پیمودیم و به گذرگاه مرصاد قدم گذاشتیم.چیزی نگذشت که خود را در مقابل مامورین الهی دید.*
❌ *در یک آن با اشاره ی یکی از انها زنجیر ضخیمی به گردنم انداخته شد و بدون اینکه کوچکترین مهلتی بدهند تا از آنها سوال کنم کشان کشان مرا از جاده بیرون بردند...*
❎ *بی جهت دست و پا میزدم تا شاید از دست آنها خلاصی پیدا کنم. اما تلاشهایم بی فایده بود. از نیک خواستم از آنها بپرسد علت کارشان را.*
*ولی نیک بدون اینکه سوالی از آنها بپرسد نزد من آمد و گفت: خوب فکر کن چه کرده ای. این مامورین بی جهت کسی را گرفتار نمیکنند.*
💠 *کمی فکر کردم و یادم آمد که پولی از همسایه ام قرض گرفته بودم که به علت مسافرتی که پیش آمد و بعد از آن مریضی که منجر به مرگم شد ،نتوانستم آن را برگردانم. این را به نیک گفتم و پرسیدم : حالا چه کار کنیم؟*
🌹 *نیک اندکی فکر کرد و گفت: اگر بتوانی به خواب بستگانت بروی و از آنها بخواهی تا قرضت را ادا کنند امیدی به نجاتت هست وگرنه همینطور اسیر خواهی ماند.*
☘ *با کمک نیک به خواب پسر بزرگم رفتم و از او خواستم تا قرضم را ادا کند.*
🍃 *همانطور که منتظر جواب بستگانم بودم شخصی را دیدم که زنجیر آتشینی*🔥 *بر کمر داشت و پیوسته به این سو و آن سو*
*میگریخت و فریاد میزد :*
*وای بر من ! اموالی که با گناه به دست آوردم اینگونه مرا گرفتار کرد در حالیکه وارثانم آن را در راه خدا انفاق کردند و به سعادت رسیدند...*
⚔ *کمی آن طرفتر هم عده ای به شخصی حمله ور شده بودند و از او مطالبه ی حقشان را میکردند.*
🔴 *با دیدن این صحنه های وحشتناک به فکر فرو رفتم و با خود گفتم:*
*اگر میدانستم حقوق مردم تا این حد مهم و نابخشودنی است تا زنده بودم در برخورد با مردم و معامله و حتی شهادت دادن و صحبت کردن با آنها نهایت دقت را به عمل می آوردم...*
🔷 *آنگاه از شدت ناراحتی فریاد زدم: وای از این راه که براستی گذرگاه بدبختی و فلاکت است...*
*در این هنگام ماموران به سراغم آمدند و زنجیرها را از گردنم باز کردند.*
🔶 *اول فکر کردم بخاطر فریادم بوده ولی بعد نیک مرا با خوشحالی در آغوش گرفت و گفت: بیا برویم . قرضت ادا شد...*
🔵 *نبرد سرنوشت ساز!*
♦️ *بعد از گذر از گذرگاه سخت و طاقت فرسای مرصاد کمی که جلو رفتیم چشمم به هیکل سیاه و عجیبی در وسط جاده افتاد.*
🔘 *وقتی جلوتر آمدیم او را شناختم.گناه بود با هیکلی کوچکتر و لاغرتر و لباسی عجیب!*
✅ *همدوش نیک تا چند قدمی او رفتیم. او با چهره ای خشن و بوی متعفن و چشمانی خون گرفته در حالیکه شمشیری مانند اره بر دوش گرفته بود با غضب به من مینگریست.*
🔆 *نیک ایستاد و من هم پشت سر او ایستادم.. نیک مهربانانه به من نگاه کرد و گفت خودت را برای نبرد با گناه آماده کن!*
❓ *با وحشت و ترس و تعجب گفتم: جنگ؟ برای چه؟*
🌹 *نیک که متوجه ترس من شده بود گفت: در این سفر و در*
*اینجا،اولیای خدا،مومنین و انساهای خوب و پاک و ..نباید بترسند.*
*از سخنان نیک قوت قلب گرفتم ،از او پرسیدم: جنگ با دست خالی در برابر کسی که مسلح هست غیر ممکن است!*
🔰 *نیک گفت: نگران نباش فرشته ای الهی تو را تجهیز خواهد کرد. به نیک گفتم: تو چه میکنی؟ گفت: من تو را آماده و تشویق میکنم..*
🌟 *سپس دستم را فشرد و گفت:*
*گناه پس از آنکه در گذرگاه ارتداد و و جاده های انحرافی و ... از تو*
*ناامید شد این بار با تمام قوا جلوی تو ایستاده،او اینبار لباس دنیا را برتن کرده و شمشیر شهوات را در دست گرفته.*
🍂 *مواظب دندانه های شمشیرش که هرکدام نشانه ی یکی از شهوات است و بسیار برنده و تیز*
*میباشد ،باش که اگر یکی از انها به تو اصابت کند در مسیر به مشکل میخوریم...*
✍ *ادامه دارد...*
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
*کانال ۲۶*
https://chat.whatsapp.com/LgVGh4MsOuFFQdolpyYvI3
*کانال ۲۵*
https://chat.whatsapp.com/BvS7rZHlFo60ifEXFZi5cY
*کانال ۲۴*
https://chat.whatsapp.com/EJjKjiSlIQEJMlVN6m7GW3
*کانال ۲۳*
https://chat.whatsapp.com/LV5V6bz0LcRDa8PS4L084R
*کانا
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۲۱)*
🔥 *گناه همچنان وسط راه ایستاده بود و رفتار ما را زیر نظر داشت.*
✅ *در همین وقت فرشته ی فریاد رس پرواز کنان ظاهر گردید و سلامی کرد و یک شمشیر،یک لباس زره مانند،یک سپر و یک خنجر به نیک سپرد و رفت.*
⚡️ *از دیدن این منظره گناه کمی جا خورد و ترس در چهره زشتش آشکار گردید،*
*با خوشحالی رو به نیک کردم و گفتم: وسایل من بیشتر از گناه است.*
✨ *راستی اینها نتیجه ی کدام اعمال من هستند؟*
*نیک در حالیکه شمشیر را در دستش تکان میداد گفت:*
🗡 *این شمشیر نتیجه ی راز و نیازها و دعاهای توست که در دنیا انجام دادی.*
🍃 *سپس در حالیکه لباس را بر تن من میپوشاند گفت: این هم هم نشانه ی تقوای توست در دنیا، که البته ضخامت آن بستگی به درجه ی تقوای تو دارد.*
🍀 *وقتی زره را پوشیدم شمشیر را به دست راستم داد و سپر را به دست دیگرم سپرد*🛡 *و گفت: این سپر هم نتیجه ی روزه گرفتن های تو در دنیا بوده..*
🔶 *و سپس در حالیکه با لبخند ملیحش به من قوت قلب میداد گفت: اصلا نهراس با یک ضربه او را از پای در خواهی آورد.*
🔰 *سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم و به سمت گناه حرکت کردم.*
🔥 *گناه شمشیر را بلند کرد و شروع کرد به رجز خواندن:*
*من به نمایندگی از شیطان و دنیا در برابر تو ایستاده ام تا تو را از پای در آورم.در همان لحظه سایه ی شمیر گناه را بالای سرم حس کردم و فورا سپر را روی سرم گرفتم.*
🔸 *ضربه ی شمشیر چنان محکم بود که از سپر عبور کرد و دو دندانه آن سرم را زخمی کرد...*
♻️ *در همین حال شمشیرم را بر پهلوی آن شیطان فرود آوردم و او در حالیکه فریاد زنان از من دور میشد، من مشغول رسیدگی به زخم سرم شدم که ناگهان فریاد نیک را شنیدم که فریاد زد:*
*مواظب باش از پشت سرت می اید....*
⚠️ *بیدرنگ به عقب برگشتم و با یک ضربه ی شمشیر ضربه او را دفع و ضربه ی دیگری به پهلویش وارد کردم.*
❎ *نبرد همچنان ادامه داشت. من ضربات بیشتری بر پیکر او وارد می آوردم و او نیز با یک ضربه غافلگیر کننده زره ام را پاره و بدنم را زخمی کرد. اما هنوز هم با تشویقهای نیک من برنده میدان بودم.*
🔆 *هر از گاهی صدای نیک را میشنیدم: بهای بهشت،نابودی گناه است و من روحیه میگرفتم.*
🌀 *لحظات میگذشت و گناه خسته و خسته تر میشد.تا اینکه وسط جاده افتاد.*
*رفتم تا ضربه ی آخر را بر فرقش بکوبم که نیک با خنجری که در دست داشت به من نزدیک شد و گفت: فقط با این میتوانی از شر او خلاص شوی وگرنه او نابود نمیشود.*
❗️ *تازه فهمیدم که در میدان بدون خنجر بوده ام!*
🌸 *نیک گفت: این خنجر نتیجه ی صلواتهایی است که در دنیا فرستاده ای. چون صلوات*💫 *این قدرت را دارد که گناه را به کلی نابود کند.*
💥 *خود را به پیکر نیمه جان گناه رساندم و بلافاصله خنجر را در تنش فرو کردم و به سرعت فرار کردم.*
*بدنش بزرگ و بزرگتر شد تا با صدای مهیبی منفجر شد و به هزاران تیکه تقسیم شد..*
💐 *صدای شادی نیک به هوا برخاست. با سرعت به طرفم آمد و مرا در اغوش کشید و صمیمانه تبریک گفت. من هم از شدت خوشحالی او را در آغوش گرفتم.*
🌺 *نیک گفت: با نابود شدن گناه تمام زخمهای بدن من هم خوب شد و از این جا به بعد با شادی و نشاط بیشتری به تو کمک خواهم کرد.*
🍃 *من بار دیگر از شدت خوشحالی نیک را محکم در آغوش کشیدم و تبریک گفتم.*
*سرانجام راه باز شد و ما به مسیر خود ادامه دادیم...*
🍀 *در حالیکه فراموش کرده بودم که قول و قرارم با نیک برای رسیدن به بهشت این بود که هیچ زخم و آسیبی از گناه بر تنم بر جای نماند....*
✍ *ادامه دارد..*
🌾🌾🌾🌺🌺🌺🌾🌾🌾🌾
🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃
*کانال ۲۶*
https://chat.whatsapp.com/LgVGh4MsOuFFQdolpyYvI3
*کانال ۲۵*
https://chat.whatsapp.com/BvS7rZHlFo60ifEXFZi5cY
*کانال ۲۴*
https://chat.whatsapp.com/EJjKjiSlIQEJMlVN6m7GW3
*کانال ۲۳*
https://chat.whatsapp.com/LV5V6bz0LcRDa8PS4L084R
*کانال ۲۲*
https://chat.whatsapp.com/GEk0OVxdCd42bKvr8HuahV
*کانال ۲۱*
https://chat.whatsapp.com/H07uhg54t9o2wzW633x28N
*کانال ۲٠*
https://chat.whatsapp.com/GglYA5frkqYDDoM6FBbgIU
🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۲۲)*
🔵 *مژدگاه شفاعت!*
🔶 *گاه گاهی از زخمهای سر و بدنم می نالیدم. تا قبل از آن به خاطر*
*هیجان ناشی از پیروزی بر گناه متوجه درد زخمهای بدنم نبودم.*
*هنوز راه زیادی نرفته بودیم که از نیک خواستم بنشیند تا کمی استراحت کنیم.*
🌹 *نیک گفت: وقت کم است باید هر طور شده حرکت کنیم.*
*گفتم نمیتوانم،مگر نمیبینی از پا افتاده ام؟*
*نیک مانند همیشه با دلسوزی گفت: ای کاش کمی تقوایت بیشتر بود،در این صورت زره تقوی آن ضربه را نیز مانند بقیه ضربه ها از بدنت دفع میکرد.*
⚠️ *نگاهی به سپر انداختم و با بیحالی گفتم: چرا سپری با این ضخامت نتوانست در برابر آن ضربه مقاومت کند؟*
*نیک جواب داد:*
❎ *یکسال از هنگام بالغ شدنت که اصلا روزه نگرفتی،بقیه روزه هایی هم که میگرفتی با صفتهای ناپسند مثل دروغ و آزار و ... اثرشان را کم میکردی.*
🌀 *حسرت و پشیمانی و خجالت ،همه ی وجودم را فرا گرفت.نیک دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد و گفت: اگر بتوانی خود را به وادی شفاعت برسانی امید هست که شفا بگیری و براحتی به راهت ادامه دهی.*
♦️ *نام شفاعت برایم خیلی اشنا و همیشه در دنیا مایه ی امیدواری من بود. بهمین خاطر با عجله پرسیدم:این وادی کجاست؟*
🌻 *نیک به جلو اشاره کرد و گفت: کمی جلوتر از اینجاست، بعد ادامه داد:*
*البته شفاعت برای قیامت کبری است ولی در اینجا میتوانی بفهمی که اهل شفاعت هستی یا نه.*
*اگر مژده شفاعت برایت آوردند جان تازه ای خواهی گرفت و میتوانی براحتی بقیه راه را بپیمایی.*
⚡️ *دست خود را بر گردن نیک آویختم و با سختی فراوان به راه ادامه دادیم. همان طور که میرفتیم به نیک گفتم: اگر میتوانستم به دنیا برگردم به اهل دنیا پیغام میدادم که: بهترین توشه برای اخرت تقوی است.*
🍂 *کمی جلوتر رفتیم ،دیگر قادر به راه رفتن نبودم. درد سراسر وجودم را ازار میداد.از نیک خواستم مرا بر کول بگیرد ،او قبول کرد و گفتم میشود من را تا دار السلام برسانی؟*
🌷 *نیک گفت: هرکسی که گناهش ضربه ای به او وارد کرده باشد و زخم گناه بر تنش نشسته باشد اجازه ورود به دار السلام را ندارد.*
🍀 *پس دریافتم که برای ورود به دار السلام فقط باید مژده ی شفاعت را بگیرم و بس!*
*با امید فراوان قدم به قدم به وادی شفاعت نزدیک میشدیم.*
🌿 *کم کم هوا بهتر و لطیفتر شد. از شدت گرما کاسته و از دود ضخیم آسمان تنها لایه ی نازکی به چشم میخورد.*
*سرانجام به تپه ای رسیدیم.*
🥀 *نیک ایستاد و مرا به زمین گذاشت و گفت: پشت این تپه ،وادی پرخیر و برکت شفاعت است.ما باید در اینجا در انتظار مژده ی شفاعت بنشینیم .*
🌼 *اگر مورد شفاعت کسی،مخصوصا اهل بیت علیه السلام، قرار بگیری، با دوای شفاعت زخمهای تو شفا خواهند گرفت.*
💐 *با خوشحالی منتظر شدم چون میدانستم پیرو دینی بودم که رهبرانش خود بهترین شفیع برای ما هستند.*
*ناگهان سوالی به ذهنم رسید که مرا خیلی نگران کرد..*
⚡️ *با دلهره از نیک پرسیدم: و اگر برایم نیاورند چه؟ اگر شفاعتم نکنند؟؟*
🌷 *نیک سرش را به زیر انداخت و گفت: در این صورت بدبخت*🔥 *خواهی شد ولی نگران نباش ما اینهمه راه را آمده ایم و لطف آنها خیلی بیشتر از این حرفها است و ...*
❄️ *ناگهان صدای سلام اشنایی شنیدیم.همان فرشته ی رحمت بود که با داروی شفاعت به سراغ ما آمده بود.*
✨ *فرشته دارو را به نیک داد و گفت:این دارویی است به عنوان مژده ی شفاعت از خاندان رسول الله و سپس بال زنان از آنجا رفت..*
🌟 *از خوشحالی به گریه افتادم . نیک با خوشحالی دارو را روی زخمهایم نهادو بلافاصله احساس کردم تمام دردها و رنجهایم از بین رفت.*
🌻 *از خوشحالی فریاد کشیدم:*
*درود بر محمد و خاندان پاک*
*او،همانها که در برابر محبت،شفاعت میکنند(و خداوند شفاعت آنها را در قیامت هرگز رد نخواهد کرد.)*
☄ *صدایم چنان رسا بود که به صدای بعضی از اهالی برزخ رسید و با سرعت به سمت من دویدند و گفتند: چه شده؟ صدای شادی از تو شنیدیم.*
🌹 *با خوشحالی گفتم،بله من نیز مورد شفاعت قرار گرفته ام.*
*وقتی علت شفاعت خواهی ام را پرسیدند گفتم: بخاطر ضرباتی بود که گناه بر پیکرم وارد کرده بود و آن بزرگواران مرا شفا دادند.*
🍁 *یکی از آنها با ناراحتی گفت: پس ما چه کنیم؟ کی ما را شفاعت خواهد کرد؟ گفتم : شما برای چه شفاعت میخواهید؟*
*گفت به ما اجازه عبور نمیدهند. میگویند تا اینجا توانستید بیایید ولی برای رد شدن از اینجا به شفاعت احتیاج دارید...*
✍ *ادامه دارد..*
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
⚠️ *نکته:*
*ذکر این نکته ضروری هست که شفاعت مخصوص قیامت کبری هست نه برزخ.اما بخاطر محتوای تربیتی و آموزنده بودنش،ناچار شدیم در این قسمت تحت عنوان مژده شفاعت به تحریر در بیاریم تا جلوه ی کوچکی از این مساله اعتقادی مهم را به نمایش در آورده باشیم.*
🌾🌾🌾🌺🌺🌺🌾🌾🌾🌾
🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃
*کانال ۲۷*
https://chat.whatsapp.com/HL3bMCzB9qhER0u0WjthGs
🛑 *سرگذشت ارواح در برزخ(قسمت ۲۳)*
🔵 *آن شخص گفت به ما اجازه عبور نمیدهند.میگویند تا اینجا توانستید بیایید ولی برای رد شدن از اینجا به شفاعت احتیاج دارید.*
🌹 *در همان لحظه نیک صدایم کرد*
*و گفت: بیا برویم وقت را تلف نکنیم.*
*در راه از نیک پرسیدم:*
*تکلیف اینها چیست؟*
🔷 *گفت به فکر آنها نباش،در اینجا هرکس به نوعی انتظار شفاعت دارد. عده ای مثل تو شفا میخواهند و عده ای نیز اجازه عبور میخواهند*
*و ...حتی یک مومن هم میتواند اینها را شفاعت کند اما لیاقت شفاعت ندارند.*
🍂 *اینها در دنیا خدا را فراموش کرده بودند و شفاعت را انکار میکردند،در خواندن نماز هم کاهلی میکردند و نماز را سبک میشمردند.*
⚡️ *حالا که کارشان گره خورده یاد خدا و شفاعت افتاده اند.*
🍃 *هنوز داشتیم قدم میزدیم که به نیک گفتم:*
*کاش انسانها در دنیا به قدری خوب بودند که در آخرت نیازی به شفاعت کسی نداشتند.*
*نیک نگاهی به من انداخت و گفت: نه اینطور نیست،همه ی انسانها نیاز به شفاعت محمد و آل او* *هستند،گروهی برای وارد شدن به*
*بهشت و گروهی برای رسیدن به درجات بالاتر...*
*از این سخن غرق در حیرت شدم و دیگر هیچ نگفتم.*
❄️ *پس از لحظه ای سکوت دوباره نیک ادامه داد: بخی از آنها عذر برادران ایمانی خود را نمیپذیرفتند،بعضی به نیازمندان غذا و طعام نمیدادند و گروهی در دنیا همواره مشغول لهو و لعب بودند. چطور کسی اینها را شفاعت کند؟ مگر اینکه مدتی در عذاب*🔥 *بمانند تا تا شاید رحمت الهی شامل حال آنها هم بشود...*
✨ *سرانجام وادی شفاعت را پشت سر گذاشتیم و با شادی بیشتری به راه خود ادامه دادیم.*
🔵 *دروازه ی ولایت*
*احساس میکردم سبکتر از همیشه قدم برمیدارم. گویا میخواستم پرواز کنم و خودم را به وادی السلام*
*برسانم. نگاهی به بالا کردم،اثری از اتش نبود.گاه گداری گیاهان سبز و زیبایی در راه به چشم میخوردند.با سرعت هرچه بیشتر به راهمان ادامه میدادیم و به اطرافمان کمتر توجه داشتیم...*
*رفتیم تا از دور دروازه ای دیدیم که جمعیتی پشت آن ایستاده بودند و ماموران قوی هیکل در اطراف دروازه به نگهبانی مشغول بودند. بی اختیار روبه روی دروازه ایستادم و به اطراف نگاهی انداختم.*
🌸 *گاه گاهی افرادی با دادن برگه ی سبزی،از دروازه رد میشدند. سرم را به سمت نیک که پشت من ایستاده بود چرخاندم و گفتم:اینجا چه خبر است؟*
*نیک گفت: اینجا مرز سعادت یعنی اخرین نقطه ی برهوت است.*
*اینجا دروازه ولایت*💚 *است هرکس از آن عبور کند به سعادت ابدی رسیده است.*
*گفتم دروازه ی ولایت چیست؟*
*گفت: فقط افرادی میتوانند وارد دار السلام بشوند که در دنیا دل به ولایت و محبت علی و اهل بیت محمد صلی الله علیه و اله*💞 *سپرده باشند.به چنین افرادی برگه ی ولایت میدهند تا براحتی از این دروازه عبور کنند و به دروازه های وادی السلام نزدیک شوند..*
✴️ *با اضطراب به نیک گفتم: من در دنیا شیفته ی اهل بیت بودم ولی برگه ی ولایت ندارم!*
*نیک به سمت راست اشاره کرد و گفت: باید به آن چادر سبز بروی. با عجله و شتاب خودم را به چادر رساندم. مرد سفیدپوش و خوش سیمایی گوشه ای نشسته بود و یکی از اهالی برزخ با او صحبت میکرد.*
💥 *گویا شخص از برگه ی ولایت محروم بود و میخواست با التماس برگه را دریافت کند.*
🌺 *سفید پوش خطاب به برزخی گفت: حرف همان است که گفتم، توباید به وادی شفاعت برگردی تا شاید فرجی شود وگرنه کار تو و آنهایی که بیرون اینجا ایستاده اند حل شدنی نیست.*
❄️ *آن مرد با نازاحتی از آنجا رفت. من پس از عرض سلام روبه روی آن شخص بزرگوار نشستم. جواب سلامم را داد و بدون اینکه درخواستم را بگویم ،دفتری را که در پیش رو داشت ورق زد .*
⚡️ *از شدت اضطراب دست و پایم می لرزید.. اما طولی نکشید که دست مرد همراه با یک برگ سبز*💚 *به طرفم دراز شد و با لبخند گفت:تو به سعادت رسیذی،این سعادت بر تو مبارک باد..از خوشخالی حرفی نتوانستم بزنم و به این ترتیب ما دروازه ی ولایت را پشت سر گذاشتیم و ماموران و جمعیت بی ولایت را پشت سر گذاشتیم.*
🔵 *دروازه های وادی السلام*
💠 *نگاهم به بالا افتاد، هرچه بود نور بود و نور بود و هرچه جلوتر میرفتیم به شدت آن افزوده میشد.زمین صاف و همه جا سبز و* 🌱 *با نشاط بود.شادی امانم را بریده بود. به نیک نگاهی انداختم که از همیشه خوشحالتر و غرق سرور و 🌟شادی بود. بی اختیار از نیک جلو افتادم و دوان دوان به مسیر ادامه دادم.*
💫 *از دروازه ولایت خیلی دور نشده بودیم که جاده به هشت قسمت تقسیم شد..*
*نمیدانستم چه کنم و از کدام طرف بروم. ایستادم تا نیک آمد .دستش را روی شانه ام گذاشت و با لبخند گفت: بهشتی* 💐 *که روز قیامت بر پا میشود هشت دروازه دارد...*
✍🏻 *ادامه دارد...*
🌾🌾🌾🌺🌺🌺🌾🌾🌾🌾
🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃
*کانال ۲۷*
https://chat.whatsapp.com/HL3bMCzB9qhER0u0WjthGs
*کانال ۲۶*
https://chat.whatsapp.com/LgVGh4MsOuFFQdolpy
🏴 إنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ
▪️آیتالله العظمی صافی گلپایگانی به ملکوت اعلی پیوست.
🔘در طلیعه فجر انقلاب روح عالم مجاهد وخستگی ناپذیر و انقلابی و پیرو خط رهبری ،حضرت آیت الله صافی گلپایگانی رضوان الله تعالی علیه به ملکوت اعلی پیوست.🔘
🍂ارتحال این مرجع عالیقدر و فقیه برجسته را به محضر امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف)، حوزه های علمیه، مراجع معظم تقلید، مقام معظم رهبری، علما، فضلا، اساتید، طلاب و روحانیون و عموم مردم تسلیت می گوییم.🍂
..........◾️#کانال_زندگی_پس_از_مرگ◾️.........
♻️@ZendegiPasAzZendegiii 🔙
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ( قسمت 24)*
🌹 *نیک گفت:بهشتی که روز قیامت برپا خواهد شد شامل هشت دروازه هست، یکی مربوط به پیامبران و صدیقین،*
*یکی برای شهدا و صلحا،*
*دیگری برای مسلمانانی که بغض و دشمنی با اهل بیت نداشتد*
*و پنج دروازه هم برای شیعیان و دوستداران اهل بیت میباشد.*
🌼 *وادی السلام آیین ی ضعیف و قطعه ی کوچکی از بهشت است...*
🌱 *آنگاه به یکی از مسیرها اشاره کرد و گفت: مسیر ما این است،عجله کن برویم.*
*چیزی نرفته بودیم که نسیم روح بخشی وزیدن گرفت و هوای معطر و نسیم لطیفی را استشمام کردم.*
🌷 *صورت زیبای نیک را که شاد و خندان بود جلوی صورتم دیدم و با تعجب گفتم: چه شده که اینگونه مرا نگاه میکنی؟*
🌼 *نیک با شادی گفت: این بوی خوش بهشت است که از سوی وادی السلام وزیدن گرفته*
💥 *و نشان از این است که به مقصد نزدیک شده ایم و من باید بروم.*
♨️ *ناگهان خنده از صورتم محو شد و با اضطراب پرسیدم کجا بروی؟مگر قرار نیست من و تو با هم باشیم؟؟*
🔆 *نیک لبخندزنان گفت: چرا ترسیدی؟ قرار نیست از هم جدا شویم بلکه من باید زودتر از تو بروم و دار السلام را که برایت در نظر گرفته اند آماده سازم.*
✅ *با خوشحالی پرسیدم: دارالسلام کجاست؟*
*نیک گفت: هر مومنی در دار السلام جایگاهی دارد که خانه ی امن و اسایشگاه اوست و آن منزل همان دارالسلام است.*
✨ *از شادی وجودم لبریز شد. لبخند زنان گفتم: من چه کنم؟ صبر کنم تا برگردی؟ نیک همان طور که به راه افتاده بود گفت:*
*تو آهسته به راهت ادمه بده وقتی نزدیک دروازه رسیدی مرا خواهی دید. نیک به سرعت دور شد و من آرام به راهم ادامه دادم تا اینکه کم کم دروازه های وادی السلام مشخص شد.*
💥 *سرعتم را بیشتر کردم.صبرم را از دست دادم و شروع به دویدن کردم. ناگهان گروهی از ملائکه را دیدم که پرواز کنان به پیشوازم آمدند.*
❄️ *به احترام آنها ایستادم.*
🍀 *همگی بالای سرم قرار گرفتند و گفتند: سلام بر تو ای بنده ی خوب خدا،بهشت و راحتی بر تو مبارک باد.*
🌻 *من در جواب گفتم: خدا را سپاس که مرا از نعمت بهشت بی بهره نکرد.فرشتگان خداحافظی کردند و رفتند .*
🌳 *من هم با سرعت بیشتری به راهم ادامه دادم تا سر انجام به دروازه ی دار السلام رسیدم...*
🔵 *مراسم استقبال*
🔶 *وقتی چشمم به درون وادی السلام افتاد؛ ناخوداگاه از حرکت ایستادم و غرق دیدن آن منظره ی باورنکردنی شدم...*
♻️ *نمیدانم چه مدتی در آن حال بودم که ناگهان دستی به شانه ام خورد. رویم را برگرداندم نیک را دیدم که لبخند زنان به من نگاه میکرد.*
💟 *از اینکه او را دوباره کنار خودم میدیدم خوشحال و ذوق زده شدم و او را در آغوش کشیدم.*
🔅 *نیک گفت: گروهی از مومنین به استقبالت آمده اند.*
🌟 *:از نیک جدا شدم و گروهی از مومنین را دیدم با صورتهای خندان کناری ایستاده بودند.وقتی به انها رسیدم همگی سلام کردند و خوش آمد گفتند. من هم تک تکشان را در آغوش کشیدم و تشکر کردم.*
❄️ *بعد از آن ،یکی از مومنین حال برادرش را پرسید، گفتم : هنوز در مزرعه ی دنیا مشغول کشت اعمالش است.*
⚡️ *دیگری از فلان شخص سوال کرد،گفتم :*
*او سالها قبل از آمدن من به عالم برزخ،دنیارا ترک گفته بود.*
*شخص سوال کننده سرش را بزیر انداخت و گفت:خدا به فریادش برسد.*
*گفتم چرا چی شده؟ گفت: آخر او هنوز به اینجا نیامده است.*
☄ *فهمیدم که آن شخص یا در راه گرفتار شده یا در وادی العذاب است...*
🍃 *پس از ان مومنی جلو آمد و از احوال یکی از ستمکاران*🔥 *پرسید،گفتم او هنوز زنده است و مشغول ظلم و ستم به مردم...*
*مومن گفت : نگران نباش. خداوند از روی خیر و مصلحت به کافران و ظالمان طول عمر نمیدهد بلکه با این کار زمینه ی گناه بیشتر را برایشان فراهم میکند تا بعد از مرگ عذاب دردناکش را به انها بچشاند...*
🌸 *در این هنگام مراسم استقبال تمام شد و آنها آماده ی رفتن شدند. من که به آنها انس گرفته بودم*
*دوست نداشتم از ایشان جدا شوم ولی نیک گفت: نگران نباش،باز آنها را و حتی سایر مومنان را ملاقات خواهی کرد.*
🍀 *چون اینجا مومنین با هم دیدار میکنند اما مدت و زمان این دیدار بستگی به مقام و درجه ی هریک از آنها دارد.*
🌸 *سپس دستم را گرفت و گفت: بیا برویم که خانه ات را برایت آماده کرده ام...*
✍ *ادامه دارد...*
🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅
🌾🌾🌾🌺🌺🌺🌾🌾🌾🌾
🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃
*کانال ۲۸*
https://chat.whatsapp.com/KuDVicyEiHW1ksUMcl0Zzu
*کانال ۲۷*
https://chat.whatsapp.com/HL3bMCzB9qhER0u0WjthGs
*کانال ۲۶*
https://chat.whatsapp.com/LgVGh4MsOuFFQdolpyYvI3
*کانال ۲۵*
https://chat.whatsapp.com/BvS7rZHlFo60ifEXFZi5cY
*کانال ۲۴*
https://chat.whatsapp.com/EJjKjiSlIQEJMlVN6m7GW3
*کانال ۲۳*
https://chat.whatsapp.com/LV5V6bz0LcRDa8PS4L084R
*کانال ۲۲*
https://chat.whatsapp.com/GEk0OVxdCd42bKvr8HuahV
*کانال ۲۱*
https://chat.whatsapp.com/
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت 25)*
🔵 *کوثر برزخی*
*پس از مدتی به نهر زیبا و خیره کننده ای رسیدیم که هرگز در تصور و خیال انسان مادی نمیگنجید.*
✨ *از یک طرف نهر آب سفید و در طرف دیگر شیری جریان داشت که از برف سفیدتر بود و در میان این دو شرابی روان بود که از سرخی مانند یاقوت*♦️ *و در لطافت بی نظیر بود.. نگاهی به بالا و پایین نهر انداختم،نه آغازی داشت و نه پایانی...*
🌴 *با درختان و گلبوته های فراوانی که در اطراف نهر به چشم میخوردند،منظره ای شگفت انگیز به وجود آمده بود..*
🌹 *نیک گفت: این نهر با برکت کوثر* *است که از چشمه های آن در قرآن یاد شده است و در تمام وادی السلام جریان دارد،*
🌼 *اما در هر منطقه ای از زیبایی و طعم مخصوصی برخوردار*
*است.هرچه مقام مومن بالاتر باشد محل اسکانش بهتر و حوض کوثر آنجا زیباتر است.*
*سپس نگاهی به بالای نهر انداخت و گفت:*
💐 *وقتی این نهر از دشت شهدا میگذرد چنان زیبا و با طراوت است که هرکسی قدرت دیدن و چشیدن* 💫 *آن را ندارد.*
💥 *با تعجب گفتم: پس اگر این طور است وقتی از دشت امامان میگذرد چگونه است؟*
*نیک نگاهی به من انداخت و گفت: چه میگویی؟*
*آنها احتیاجی به این نهر ندارند.اگر طعم و طراوت و لذتی در این نهر است از وجود بابرکت امامان و پیامبران الهی*💖 *است.سرچشمه های این نهر همان جا هستند.*
♻️ *سپس نگاهی به من انداخت و گفت: دوست داری از این نهر بنوشی؟*
*با هیجان گفتم: البته که میخواهم!*
*نیک لبخندی زد و گفت: پس عجله کن به محل خودت برسی چون کوثر آنجا از اینجا خیلی لذیذتر است.*
🔆 *با سرعت رفتیم تا به محل خودم رسیدیم. نیک گفت: اینجا دارالسلام توست،حالا هرچقدر میخواهی بنوش و خوش باش.*
🌿 *در فکر این بودم که چگونه بنوشم که نیک به درختی اشاره کرد و گفت: از این حوریه ای که روی درخت نشسته بخواه تا تورا سیراب کند.*
🌟 *نگاهی به درختها انداختم،بالای هر درختی حوریه ای در کمال زیبایی جامی زیبا و ظریف در دست داشت و در کمال دلبری قصد سیراب کردن من را داشتند. یکی از آنها با هزاران ناز و ادب و احترام جامی از کوثر به دستم داد و من نوشیدم.*
💥 *وقتی قطره ای نوشیدم چنان سرمست شدم که دیگر هیچ رنجی از سفر به تنم باقی نماند.*
🔵 *دیدار با خانواده*
✅ *در این لحظه به یاد خانواده ام افتادم و گفتم،کاش میشد سری به دنیا بزنم و خانواده ام را از خواب غفلت بیدار کنم و به آنها بگویم مرگ یعنی راحتی و رهایی از تمام دردهای عالم.*
🔅 *اگر بدانند اینجا برای مومن چقدر زیباست دیگر هیچ تلخی نسبت به مرگ در دل نخواهند داشت.*
*نیک گفت: اگر بخوای اخبار اینجا را به آنها بگویی این کار ممنوع است ،اما میتوانی سری به انها بزنی.*
🔘 *هر یک از اهالی برزخ اجازه دارند به صورت پرنده های لطیف در ایند و به اهل خود سرکشی کنند .*
*اما مدت دیدار متناسب با لیاقت آنهاست، بعضی هر جمعه بعضی هرماه و بعضی هر سال... حالا اماده شو که تو در این لحظه میتوانی به دیدار آنها بروی...*
⚫️ *«تاریکی شب دنیا را سیاه پوش*
*کرده بود،روی دیواری نشستم و*
*خانواده ام را زیر نظر گرفتم.*
*همسرم مشغول کارهای خانه بود و بچه هایم مشغول انجام*
*تکالیفشان...سری به نزدیکان دیگرم نیز زدم و از اینکه هیچ کدام را*
*مشغول انجام گناهی ندیدم خوشحال شدم و چون دیگر طاقت ماندن در دنیا را نداشتم به خانه ام در دار السلام برگشتم.*
🔵 *هدایای زندگان*
✅ *مدتها بود که زندگی باصفای خود را در دارالسلام ادامه میدادم و هر از گاهی از هدایای فرزندان و دوستانم بهره مند میشدم .*
🌟 *هدایای آنها که عموما شامل دعا و استغفار و صلوات بود مرتب به من میرسید و مرا چون غریقی که نجات یافته باشد،خوشحال میکرد.*
🍃 *هرکس بر سر مزارم حاضر میشد خوشحال میشدم و با او انس میگرفتم. حتی یک فاتحه آنها برای من از تمام دنیا خوشحال کننده تر بود ولی میدانم که زندگان این حقیقت را درک نخواهند کرد..*
✍ *ادامه دارد...*
🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅
🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴