eitaa logo
زندگی بعد از مرگ
4.1هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
5.4هزار ویدیو
68 فایل
با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند. تالار مشارکت جمعی کاربران https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b ارتباط با ادمین @valayat لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۱۸)* 🔵 *جاده های انحرافی* ☑️ *سرانجام از آن تاریکی وحشتناک عبور کردیم و وارد بیابانی بی انتها شدیم . هنوز چند قدمی از غار دور نشده بودیم که نیک ایستاد و گفت:ببین دوست من از اینجا به بعد پیمودن این راه با خطرات بیشتری همراه هست. هرکس در دنیا به نحوی دچار انحراف شده در اینجا نیز گرفتار می شود.* 👈 *سپس به جاده ی روبه رو* *اشاره کرد و گفت:این راه مستقیما به وادی السلام میرسد. اما باید* *مواظب بود چون مسیرهای انحرافی* *زیادی در پیش رو است* 💥 *چرا که جاده های راست و چپ گمراه کننده و راه اصلی راه وسط است.* *زیر لب زمزمه کردم: الهی اهدنا الصراط المستقیم...* 🌑 *آنگاه از من خواست که پشت سرش حرکت کنم.همه ی کسانی که از غار عبور کرده بودند با نیکهای بزرگ و کوچک خود و با سرعتهای متفاوت جاده را میپیمودند.* 💠 *پس از مدتی راهپیمایی به یک دوراهی رسیدیم.نیک به سمت چپ اشاره کرد و گفت:* *این جاده ی حسادت*🔥 *و سرکشی است.هرکس وارد این راه شود سر از جاده ی شرک در می آورد که در نهایت به وادی العذاب منتهی میشود.* 🍂 *در همین حال شخصی را دیدیم که وارد آن جاده شد. لحظاتی به او نگاه کردم و ناراحت شدم که پس از عبور از این همه سختی مسیر انحرافی را در نهایت برگزید ...* 🍃 *از صمیم دل ارزو کردم که پشیمان شود و برگردد. هنوز این خاطره از ذهنم پاک نشده بود که با صحنه ی دیگری مواجه شدم.* ♻️ *شخصی را دیدم با قیافه ی کوچک که ترسان و لرزان از کنار جاده حرکت میکرد.نیک نگاهی به من کرد و گفت: پایت را روی سر این شخص بگذار و رد شو.* ⁉️ *با تعجب پرسیدم:چرا؟ نیک گفت: اینها افرادی هستند که در دنیا متکبر و خودخواه بودند. در اینجا قیافه هایشان کوچک میشود تا مردم آنها را لگدمال کنند.* 🔅 *وقتی تکبر این جور افراد را به یاد آوردم عصبانی شدم با لگدی ان شخص را روی زمین انداختم و بر صورتش پا نهادم و راهم را ادامه دادم.* ⚠️ *چیزی نگذشت که به یک سه راهی رسیدیم. نیک ایستاد و گفت: مستقیم به راه خویش ادامه بده و به سمت راست و چپ توجه نکن.* ♨️ *زیرا جاده سمت راست مخصوص کسانی است که سخن چین بودند و با نیش زبان خود مردم را آزار ئ اذیت میکردند. در این مسیر گزندگان خطرناکی کمین کرده اند که این عابران را میگزند.* ⛔️ *در همین حال شخصی به آن جاده قدم نهاد و چیزی نگذشت که از لابلای خاک چندین مار بزرگ*🐍 *و وحشتناک خود را به او رساندند و نیشهای وحشتناک خود را در بدن او فرو کردند...* *شخص در حالیکه از درد ناله و فریاد میکرد روی خاک افتاد...* 🔰 *بخاطر دلخراش بودن صحنه رویم را به سمت چپ برگرداندم اما از دیدن شخصی که با شکم بسیار بزرگش قادر به راه رفتن نبود و مرتب زمین میخورد تعجب کردم.* 🌀 *چیزی نگذشت که بخاطر نداشتن تعادل به سمت جاده ی چپ کشیده شد و در آن مسیر افتان و خیزان به راه خود ادامه داد.* 🔆 *از نیک پرسیدم چه شد؟ گفت این جاده ی مخصوص رباخواران است که به سخت ترین عذاب الهی گرفتارند...* 🔵 *داغ کردن* ✅ *به تپه ای رسیدیم. تعدادی از ماموران را دیدم که روی جاده ایستادند و چند نفر را متوقف کرده اند.در کنار ماموران شعله های آتش🔥 زبانه می کشید.* *از ترس و وحشت خودم را به نیک رساندم و مانع از حرکت او شدم.* 🌸 *نیک لبخندی زد و با مهربانی دستی به روی سرم کشید و گفت:نترس با تو کاری ندارند. اینها در کمین افراد خاصی هستند.در همین لحظه صدای جیغ و فریادی بلند شد .* 🍁 *وقتی نگاه کردم دیدم یک نفر ایستاده و از پیشانی اش دود*🌫🔥 *و آتش بلند است. سکه ی*🕳 *گداخته شده ای به پیشانیش* *چسبانده بودند. در همین حال ماموران سکه ی دیگری برداشتند و اینبار به پهلوی او چسباندند.* *صدای ناله و فریادهای دلخراشش تمام دشت را پرکرده بود..* 💎 *با حیرت به نیک نگاه کردم و او گفت:سزای او همین است. اینها سکه هایی است که در دنیا ذخیره و انبار کرده بود و با وجود محرومان و فقیران بسیاری که بودند هیچی به آنها نمیداد و حقشان را ادا نمیکرد.* 🌸 *نیک این را گفت و به سمت پایین تپه حرکت کرد. من هم با ترس و وحشت پشت سرش به راه افتادم .* 🔱 *هنگامی که به ماموران قدرتمند رسیدیم و انها کاری به ما نداشتند و راه را برای عبور ما باز کردند نفس راحتی کشیدم..* ✍ *ادامه دارد..* 🌾🌾🌾🌺🌺🌺🌾🌾🌾🌾 🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ (قسمت 19)* 🔵 *قطعه آتش* ☑️ *چند قدمی که از ماموران دور شدیم،به پشت سرم نگاهی کردم و در کمال حیرت ماموران را دیدم که چهار دست و پای شخصی را گرفته بودند و به زور قطعه ای از آتش🔥 به او میخوراندند.* ⚡️ *با دیدن این صحنه از ناراحتی بر جای ایستادم،صحنه بسیار زجر دهنده و ناله های او جانسوز بود...سپس رهایش کردن و او در حالیکه از درون میسوخت مسیر جاده را افتان و خیزان ادامه داد.* 🌹 *در یک لحظه دست نیک را روی شانه ام احساس کردم،نگاهی به او انداختم و گفتم :چه شده بود؟* *نیک جواب داد:* *افرادی که مال مردم را به ناحق تصاحب میکنند گرفتار این ماموران میشوند و اینها موظفند قطعه ی گداخته شده آهن را به آنها بخورانند.* 🍃 *نیک سپس ادامه داد: البته اینها در گذرگاه حق الناس متوقف خواهند شد....* ❄️ *پس از شنیدن حرفهای نیک مقداری دلم آرام گرفت و سپس با نیک از آنجا دور شدیم.* *رفتیم تا به شخصی رسیدیم که دستانش را جلو گرفته و با احتیاط قدمهای کوتاه برمیداشت..* 🌼 *نیک به او اشاره کرد و گفت : این شخص از وقتی از غار بیرون آمده کور شده. آنگاه به یک جاده انحرافی اشاره کرد و گفت:این جاده دنیا پرستان است که او به زودی وارد آن میشود.* ⁉️ *پرسیدم چرا؟ گفت چون دنیا را به آخرت و دنیا پرستان را به مومنین ترجیح میداده است.. این افراد بزرگترین ضرر و زیان را برای خود خریده اند ...* ✅ *دوباره به راه افتادیم. راه مستقیم را به خوبی طی کردیم. گاهی از کسی جلو میزدیم و گاهی دیگران از ما سبقت میگرفتند.. در مسیر خود آدمهای گوناگونی میدیدیم.* 🔥 *آدمهایی که دو زبان داشتند که از دهانشان بیرون زده بود و اتش از آنها زبانه میکشید و میسوزاندشان که به گفته ی نیک اینها دورو و منافق صفت بودند.* 🔥 *همچنین افرادی که اعمال منافی عفت و لذتهای نامشروع را مرتکب شده بودند را در حالی مشاهده کردیم که لگامی از آتش بر دهان آنها زده شده بود و میسوختند.* ☄ *اما از همه زجرآورتر جاده انحرافی زنان بود. این مسیر به بیابانی ختم میشد که زنان بسیاری در آن عذاب میشدند.* 🍂 *عده ای به موهایشان آویزان شده بودند که نتیجه نشان دادن موها به نامحرم بود.* 🍂 *گروهی دیگر از زنان زیر فشار ماموران مشغول خوردن گوشت بدن خود بودند چون اینها در دنیا خود را برای نامحرمان زینت کرده بودند و باعث از هم پاشیدن زندگی های بسیاری شده بودند.* 🍂 *برخی نیز سرشان به شکل خوک و بدنشان به شکل الاغ بود چرا که در دنیا به سخن چینی عادت داشتند.* 💥 *آنچه شگفتی مرا در تمام این صحنه ها بر انگیخته بود این بود که نیک های آنان همگی صدها متر دورتر بودند و از هدایت و کمک به صاحب خود عاجز بودند...* 🔵 *گذرگاه مرصاد* ♦️ *براحتی مسافت زیادی را پیمودیم تا به یک گردنه رسیدیم. در پشت تپه سرو صداهای زیادی می آمد . وقتی به بالای تپه رسیدیم از آنچه دیدم بسیار متعجب شدم و ترس و اضطراب وجودم را فرا گرفت.* ✅ *جاده و بیابانهای اطراف آن پر بود از ماموران الهی و اشخاصی که گیر افتاده بودند.* *هرکس قصد عبور از جاده را داشت شدیدا کنترل میشد.* ♻️ *آهسته به نیک گفتم : اینجا چه خبر است؟* *نیک گفت: اینجا گذرگاه مرصاد است.* *گفتم: گذرگاه مرصاد چیست؟* *گفت: محل رسیدگی به حق الناس...اینجا اگر کوچکترین حقی از مردم بر گردنت باشد ازکشتن انسان گرفته تا سیلی و بدهکاری،همه ی اینها باعث گرفتاری تو می شود...* ❎ *بار دیگر بیابان را زیر نظر گرفتم.گروهی در حالیکه زانوی غم بغل گرفته بودند روی زمین نشسته بودند و به واسطه ی سنگینی زنجیری که بر گردن آنها بود قدرت حرکت نداشتند.* *عده ای هم پایشان زنجیر شده بود و قدرت حرکت نداشتند.* 🌀 *عده ای نیز بلاتکلیف در بیابان میچرخیدند و حق عبور از جاده را نداشتند.* 🔆 *هراز گاهی صدای ماموران بلند میشد: فلان کس آزاد شد، میتواند برود. آن شخص از شنیدن نامش بسیار خوشحال میشد و بعد از مدتها گرفتاری عبور میکرد.* 🌷 *نیک صورتش را سمت من چرخاند و گفت برویم.* *با ترس و دلهره گفتم نمیشود از راه دیگری برویم؟* *نیک گفت : هیچ راه فراری نیست همه جا توسط ماموران به دقت کنترل میشود زیرا حق مردم قابل بخشش نیست و خداوند از حق مردم نمیگذرد...* ✍ *ادامه دارد..* 🌾🌾🌾🌺🌺🌺🌾🌾🌾🌾 🍂🍁🍃U 🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۲۰)* ✅ *از نیک پرسیدم: افراد در اینجا چگونه شناسایی میشوند؟* *گفت: اسامی افرادیکه حق مردم را بر گردن دارند در دست مامورین است و پس از شناسایی مجرم از عبور او جلوگیری میکنند.* ⁉️ *گفتم: تا کی باید اینجا بمانند؟ گفت : مدت توقف و گرفتاری آنها متفاوت است. برخی ماهها و برخی سالهای سال..* ⚠️ *با تعجب گفتم: مگر رسیدگی به پرونده ی حق الناس چقدر طول میکشد؟ نیک گفت: در اینجا عدل خدا حاکم است و از مظلوم حق ظالم را میگیرد مگر اینکه خود مظلوم از گناه ظالم بگذرد. اگر از گناه ظالم نگذرند از نیکیهای ظالم به مظلوم میدهند تا راضی شود و اگر ظالم کار نیکی نداشت از گناههای مظلوم به ظالم میدهند تا مظلوم راضی شود.* 🔰 *با شنیدن این سخنان ترس و اضطرابم بیش از پیش شد. ولی چون چاره ای نبود به نیک گفتم: بیا برویم.* ⛔️ *سراشیبی را پیمودیم و به گذرگاه مرصاد قدم گذاشتیم.چیزی نگذشت که خود را در مقابل مامورین الهی دید.* ❌ *در یک آن با اشاره ی یکی از انها زنجیر ضخیمی به گردنم انداخته شد و بدون اینکه کوچکترین مهلتی بدهند تا از آنها سوال کنم کشان کشان مرا از جاده بیرون بردند...* ❎ *بی جهت دست و پا میزدم تا شاید از دست آنها خلاصی پیدا کنم. اما تلاشهایم بی فایده بود. از نیک خواستم از آنها بپرسد علت کارشان را.* *ولی نیک بدون اینکه سوالی از آنها بپرسد نزد من آمد و گفت: خوب فکر کن چه کرده ای. این مامورین بی جهت کسی را گرفتار نمیکنند.* 💠 *کمی فکر کردم و یادم آمد که پولی از همسایه ام قرض گرفته بودم که به علت مسافرتی که پیش آمد و بعد از آن مریضی که منجر به مرگم شد ،نتوانستم آن را برگردانم. این را به نیک گفتم و پرسیدم : حالا چه کار کنیم؟* 🌹 *نیک اندکی فکر کرد و گفت: اگر بتوانی به خواب بستگانت بروی و از آنها بخواهی تا قرضت را ادا کنند امیدی به نجاتت هست وگرنه همینطور اسیر خواهی ماند.* ☘ *با کمک نیک به خواب پسر بزرگم رفتم و از او خواستم تا قرضم را ادا کند.* 🍃 *همانطور که منتظر جواب بستگانم بودم شخصی را دیدم که زنجیر آتشینی*🔥 *بر کمر داشت و پیوسته به این سو و آن سو* *میگریخت و فریاد میزد :* *وای بر من ! اموالی که با گناه به دست آوردم اینگونه مرا گرفتار کرد در حالیکه وارثانم آن را در راه خدا انفاق کردند و به سعادت رسیدند...* ⚔ *کمی آن طرفتر هم عده ای به شخصی حمله ور شده بودند و از او مطالبه ی حقشان را میکردند.* 🔴 *با دیدن این صحنه های وحشتناک به فکر فرو رفتم و با خود گفتم:* *اگر میدانستم حقوق مردم تا این حد مهم و نابخشودنی است تا زنده بودم در برخورد با مردم و معامله و حتی شهادت دادن و صحبت کردن با آنها نهایت دقت را به عمل می آوردم...* 🔷 *آنگاه از شدت ناراحتی فریاد زدم: وای از این راه که براستی گذرگاه بدبختی و فلاکت است...* *در این هنگام ماموران به سراغم آمدند و زنجیرها را از گردنم باز کردند.* 🔶 *اول فکر کردم بخاطر فریادم بوده ولی بعد نیک مرا با خوشحالی در آغوش گرفت و گفت: بیا برویم . قرضت ادا شد...* 🔵 *نبرد سرنوشت ساز!* ♦️ *بعد از گذر از گذرگاه سخت و طاقت فرسای مرصاد کمی که جلو رفتیم چشمم به هیکل سیاه و عجیبی در وسط جاده افتاد.* 🔘 *وقتی جلوتر آمدیم او را شناختم.گناه بود با هیکلی کوچکتر و لاغرتر و لباسی عجیب!* ✅ *همدوش نیک تا چند قدمی او رفتیم. او با چهره ای خشن و بوی متعفن و چشمانی خون گرفته در حالیکه شمشیری مانند اره بر دوش گرفته بود با غضب به من مینگریست.* 🔆 *نیک ایستاد و من هم پشت سر او ایستادم.. نیک مهربانانه به من نگاه کرد و گفت خودت را برای نبرد با گناه آماده کن!* ❓ *با وحشت و ترس و تعجب گفتم: جنگ؟ برای چه؟* 🌹 *نیک که متوجه ترس من شده بود گفت: در این سفر و در* *اینجا،اولیای خدا،مومنین و انساهای خوب و پاک و ..نباید بترسند.* *از سخنان نیک قوت قلب گرفتم ،از او پرسیدم: جنگ با دست خالی در برابر کسی که مسلح هست غیر ممکن است!* 🔰 *نیک گفت: نگران نباش فرشته ای الهی تو را تجهیز خواهد کرد. به نیک گفتم: تو چه میکنی؟ گفت: من تو را آماده و تشویق میکنم..* 🌟 *سپس دستم را فشرد و گفت:* *گناه پس از آنکه در گذرگاه ارتداد و و جاده های انحرافی و ... از تو* *ناامید شد این بار با تمام قوا جلوی تو ایستاده،او اینبار لباس دنیا را برتن کرده و شمشیر شهوات را در دست گرفته.* 🍂 *مواظب دندانه های شمشیرش که هرکدام نشانه ی یکی از شهوات است و بسیار برنده و تیز* *میباشد ،باش که اگر یکی از انها به تو اصابت کند در مسیر به مشکل میخوریم...* ✍ *ادامه دارد...* 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 *کانال ۲۶* https://chat.whatsapp.com/LgVGh4MsOuFFQdolpyYvI3 *کانال ۲۵* https://chat.whatsapp.com/BvS7rZHlFo60ifEXFZi5cY *کانال ۲۴* https://chat.whatsapp.com/EJjKjiSlIQEJMlVN6m7GW3 *کانال ۲۳* https://chat.whatsapp.com/LV5V6bz0LcRDa8PS4L084R *کانا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۲۱)* 🔥 *گناه همچنان وسط راه ایستاده بود و رفتار ما را زیر نظر داشت.* ✅ *در همین وقت فرشته ی فریاد رس پرواز کنان ظاهر گردید و سلامی کرد و یک شمشیر،یک لباس زره مانند،یک سپر و یک خنجر به نیک سپرد و رفت.* ⚡️ *از دیدن این منظره گناه کمی جا خورد و ترس در چهره زشتش آشکار گردید،* *با خوشحالی رو به نیک کردم و گفتم: وسایل من بیشتر از گناه است.* ✨ *راستی اینها نتیجه ی کدام اعمال من هستند؟* *نیک در حالیکه شمشیر را در دستش تکان میداد گفت:* 🗡 *این شمشیر نتیجه ی راز و نیازها و دعاهای توست که در دنیا انجام دادی.* 🍃 *سپس در حالیکه لباس را بر تن من میپوشاند گفت: این هم هم نشانه ی تقوای توست در دنیا، که البته ضخامت آن بستگی به درجه ی تقوای تو دارد.* 🍀 *وقتی زره را پوشیدم شمشیر را به دست راستم داد و سپر را به دست دیگرم سپرد*🛡 *و گفت: این سپر هم نتیجه ی روزه گرفتن های تو در دنیا بوده..* 🔶 *و سپس در حالیکه با لبخند ملیحش به من قوت قلب میداد گفت: اصلا نهراس با یک ضربه او را از پای در خواهی آورد.* 🔰 *سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم و به سمت گناه حرکت کردم.* 🔥 *گناه شمشیر را بلند کرد و شروع کرد به رجز خواندن:* *من به نمایندگی از شیطان و دنیا در برابر تو ایستاده ام تا تو را از پای در آورم.در همان لحظه سایه ی شمیر گناه را بالای سرم حس کردم و فورا سپر را روی سرم گرفتم.* 🔸 *ضربه ی شمشیر چنان محکم بود که از سپر عبور کرد و دو دندانه آن سرم را زخمی کرد...* ♻️ *در همین حال شمشیرم را بر پهلوی آن شیطان فرود آوردم و او در حالیکه فریاد زنان از من دور میشد، من مشغول رسیدگی به زخم سرم شدم که ناگهان فریاد نیک را شنیدم که فریاد زد:* *مواظب باش از پشت سرت می اید....* ⚠️ *بیدرنگ به عقب برگشتم و با یک ضربه ی شمشیر ضربه او را دفع و ضربه ی دیگری به پهلویش وارد کردم.* ❎ *نبرد همچنان ادامه داشت. من ضربات بیشتری بر پیکر او وارد می آوردم و او نیز با یک ضربه غافلگیر کننده زره ام را پاره و بدنم را زخمی کرد. اما هنوز هم با تشویقهای نیک من برنده میدان بودم.* 🔆 *هر از گاهی صدای نیک را میشنیدم: بهای بهشت،نابودی گناه است و من روحیه میگرفتم.* 🌀 *لحظات میگذشت و گناه خسته و خسته تر میشد.تا اینکه وسط جاده افتاد.* *رفتم تا ضربه ی آخر را بر فرقش بکوبم که نیک با خنجری که در دست داشت به من نزدیک شد و گفت: فقط با این میتوانی از شر او خلاص شوی وگرنه او نابود نمیشود.* ❗️ *تازه فهمیدم که در میدان بدون خنجر بوده ام!* 🌸 *نیک گفت: این خنجر نتیجه ی صلواتهایی است که در دنیا فرستاده ای. چون صلوات*💫 *این قدرت را دارد که گناه را به کلی نابود کند.* 💥 *خود را به پیکر نیمه جان گناه رساندم و بلافاصله خنجر را در تنش فرو کردم و به سرعت فرار کردم.* *بدنش بزرگ و بزرگتر شد تا با صدای مهیبی منفجر شد و به هزاران تیکه تقسیم شد..* 💐 *صدای شادی نیک به هوا برخاست. با سرعت به طرفم آمد و مرا در اغوش کشید و صمیمانه تبریک گفت. من هم از شدت خوشحالی او را در آغوش گرفتم.* 🌺 *نیک گفت: با نابود شدن گناه تمام زخمهای بدن من هم خوب شد و از این جا به بعد با شادی و نشاط بیشتری به تو کمک خواهم کرد.* 🍃 *من بار دیگر از شدت خوشحالی نیک را محکم در آغوش کشیدم و تبریک گفتم.* *سرانجام راه باز شد و ما به مسیر خود ادامه دادیم...* 🍀 *در حالیکه فراموش کرده بودم که قول و قرارم با نیک برای رسیدن به بهشت این بود که هیچ زخم و آسیبی از گناه بر تنم بر جای نماند....* ✍ *ادامه دارد..* 🌾🌾🌾🌺🌺🌺🌾🌾🌾🌾 🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃 *کانال ۲۶* https://chat.whatsapp.com/LgVGh4MsOuFFQdolpyYvI3 *کانال ۲۵* https://chat.whatsapp.com/BvS7rZHlFo60ifEXFZi5cY *کانال ۲۴* https://chat.whatsapp.com/EJjKjiSlIQEJMlVN6m7GW3 *کانال ۲۳* https://chat.whatsapp.com/LV5V6bz0LcRDa8PS4L084R *کانال ۲۲* https://chat.whatsapp.com/GEk0OVxdCd42bKvr8HuahV *کانال ۲۱* https://chat.whatsapp.com/H07uhg54t9o2wzW633x28N *کانال ۲٠* https://chat.whatsapp.com/GglYA5frkqYDDoM6FBbgIU 🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۲۲)* 🔵 *مژدگاه شفاعت!* 🔶 *گاه گاهی از زخمهای سر و بدنم می نالیدم. تا قبل از آن به خاطر* *هیجان ناشی از پیروزی بر گناه متوجه درد زخمهای بدنم نبودم.* *هنوز راه زیادی نرفته بودیم که از نیک خواستم بنشیند تا کمی استراحت کنیم.* 🌹 *نیک گفت: وقت کم است باید هر طور شده حرکت کنیم.* *گفتم نمیتوانم،مگر نمیبینی از پا افتاده ام؟* *نیک مانند همیشه با دلسوزی گفت: ای کاش کمی تقوایت بیشتر بود،در این صورت زره تقوی آن ضربه را نیز مانند بقیه ضربه ها از بدنت دفع میکرد.* ⚠️ *نگاهی به سپر انداختم و با بیحالی گفتم: چرا سپری با این ضخامت نتوانست در برابر آن ضربه مقاومت کند؟* *نیک جواب داد:* ❎ *یکسال از هنگام بالغ شدنت که اصلا روزه نگرفتی،بقیه روزه هایی هم که میگرفتی با صفتهای ناپسند مثل دروغ و آزار و ... اثرشان را کم میکردی.* 🌀 *حسرت و پشیمانی و خجالت ،همه ی وجودم را فرا گرفت.نیک دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد و گفت: اگر بتوانی خود را به وادی شفاعت برسانی امید هست که شفا بگیری و براحتی به راهت ادامه دهی.* ♦️ *نام شفاعت برایم خیلی اشنا و همیشه در دنیا مایه ی امیدواری من بود. بهمین خاطر با عجله پرسیدم:این وادی کجاست؟* 🌻 *نیک به جلو اشاره کرد و گفت: کمی جلوتر از اینجاست، بعد ادامه داد:* *البته شفاعت برای قیامت کبری است ولی در اینجا میتوانی بفهمی که اهل شفاعت هستی یا نه.* *اگر مژده شفاعت برایت آوردند جان تازه ای خواهی گرفت و میتوانی براحتی بقیه راه را بپیمایی.* ⚡️ *دست خود را بر گردن نیک آویختم و با سختی فراوان به راه ادامه دادیم. همان طور که میرفتیم به نیک گفتم: اگر میتوانستم به دنیا برگردم به اهل دنیا پیغام میدادم که: بهترین توشه برای اخرت تقوی است.* 🍂 *کمی جلوتر رفتیم ،دیگر قادر به راه رفتن نبودم. درد سراسر وجودم را ازار میداد.از نیک خواستم مرا بر کول بگیرد ،او قبول کرد و گفتم میشود من را تا دار السلام برسانی؟* 🌷 *نیک گفت: هرکسی که گناهش ضربه ای به او وارد کرده باشد و زخم گناه بر تنش نشسته باشد اجازه ورود به دار السلام را ندارد.* 🍀 *پس دریافتم که برای ورود به دار السلام فقط باید مژده ی شفاعت را بگیرم و بس!* *با امید فراوان قدم به قدم به وادی شفاعت نزدیک میشدیم.* 🌿 *کم کم هوا بهتر و لطیفتر شد. از شدت گرما کاسته و از دود ضخیم آسمان تنها لایه ی نازکی به چشم میخورد.* *سرانجام به تپه ای رسیدیم.* 🥀 *نیک ایستاد و مرا به زمین گذاشت و گفت: پشت این تپه ،وادی پرخیر و برکت شفاعت است.ما باید در اینجا در انتظار مژده ی شفاعت بنشینیم .* 🌼 *اگر مورد شفاعت کسی،مخصوصا اهل بیت علیه السلام، قرار بگیری، با دوای شفاعت زخمهای تو شفا خواهند گرفت.* 💐 *با خوشحالی منتظر شدم چون میدانستم پیرو دینی بودم که رهبرانش خود بهترین شفیع برای ما هستند.* *ناگهان سوالی به ذهنم رسید که مرا خیلی نگران کرد..* ⚡️ *با دلهره از نیک پرسیدم: و اگر برایم نیاورند چه؟ اگر شفاعتم نکنند؟؟* 🌷 *نیک سرش را به زیر انداخت و گفت: در این صورت بدبخت*🔥 *خواهی شد ولی نگران نباش ما اینهمه راه را آمده ایم و لطف آنها خیلی بیشتر از این حرفها است و ...* ❄️ *ناگهان صدای سلام اشنایی شنیدیم.همان فرشته ی رحمت بود که با داروی شفاعت به سراغ ما آمده بود.* ✨ *فرشته دارو را به نیک داد و گفت:این دارویی است به عنوان مژده ی شفاعت از خاندان رسول الله و سپس بال زنان از آنجا رفت..* 🌟 *از خوشحالی به گریه افتادم . نیک با خوشحالی دارو را روی زخمهایم نهادو بلافاصله احساس کردم تمام دردها و رنجهایم از بین رفت.* 🌻 *از خوشحالی فریاد کشیدم:* *درود بر محمد و خاندان پاک* *او،همانها که در برابر محبت،شفاعت میکنند(و خداوند شفاعت آنها را در قیامت هرگز رد نخواهد کرد.)* ☄ *صدایم چنان رسا بود که به صدای بعضی از اهالی برزخ رسید و با سرعت به سمت من دویدند و گفتند: چه شده؟ صدای شادی از تو شنیدیم.* 🌹 *با خوشحالی گفتم،بله من نیز مورد شفاعت قرار گرفته ام.* *وقتی علت شفاعت خواهی ام را پرسیدند گفتم: بخاطر ضرباتی بود که گناه بر پیکرم وارد کرده بود و آن بزرگواران مرا شفا دادند.* 🍁 *یکی از آنها با ناراحتی گفت: پس ما چه کنیم؟ کی ما را شفاعت خواهد کرد؟ گفتم : شما برای چه شفاعت میخواهید؟* *گفت به ما اجازه عبور نمیدهند. میگویند تا اینجا توانستید بیایید ولی برای رد شدن از اینجا به شفاعت احتیاج دارید...* ✍ *ادامه دارد..* ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ⚠️ *نکته:* *ذکر این نکته ضروری هست که شفاعت مخصوص قیامت کبری هست نه برزخ.اما بخاطر محتوای تربیتی و آموزنده بودنش،ناچار شدیم در این قسمت تحت عنوان مژده شفاعت به تحریر در بیاریم تا جلوه ی کوچکی از این مساله اعتقادی مهم را به نمایش در آورده باشیم.* 🌾🌾🌾🌺🌺🌺🌾🌾🌾🌾 🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃 *کانال ۲۷* https://chat.whatsapp.com/HL3bMCzB9qhER0u0WjthGs
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🛑 *سرگذشت ارواح در برزخ(قسمت ۲۳)* 🔵 *آن شخص گفت به ما اجازه عبور نمیدهند.میگویند تا اینجا توانستید بیایید ولی برای رد شدن از اینجا به شفاعت احتیاج دارید.* 🌹 *در همان لحظه نیک صدایم کرد* *و گفت: بیا برویم وقت را تلف نکنیم.* *در راه از نیک پرسیدم:* *تکلیف اینها چیست؟* 🔷 *گفت به فکر آنها نباش،در اینجا هرکس به نوعی انتظار شفاعت دارد. عده ای مثل تو شفا میخواهند و عده ای نیز اجازه عبور میخواهند* *و ...حتی یک مومن هم میتواند اینها را شفاعت کند اما لیاقت شفاعت ندارند.* 🍂 *اینها در دنیا خدا را فراموش کرده بودند و شفاعت را انکار میکردند،در خواندن نماز هم کاهلی میکردند و نماز را سبک میشمردند.* ⚡️ *حالا که کارشان گره خورده یاد خدا و شفاعت افتاده اند.* 🍃 *هنوز داشتیم قدم میزدیم که به نیک گفتم:* *کاش انسانها در دنیا به قدری خوب بودند که در آخرت نیازی به شفاعت کسی نداشتند.* *نیک نگاهی به من انداخت و گفت: نه اینطور نیست،همه ی انسانها نیاز به شفاعت محمد و آل او* *هستند،گروهی برای وارد شدن به* *بهشت و گروهی برای رسیدن به درجات بالاتر...* *از این سخن غرق در حیرت شدم و دیگر هیچ نگفتم.* ❄️ *پس از لحظه ای سکوت دوباره نیک ادامه داد: بخی از آنها عذر برادران ایمانی خود را نمیپذیرفتند،بعضی به نیازمندان غذا و طعام نمیدادند و گروهی در دنیا همواره مشغول لهو و لعب بودند. چطور کسی اینها را شفاعت کند؟ مگر اینکه مدتی در عذاب*🔥 *بمانند تا تا شاید رحمت الهی شامل حال آنها هم بشود...* ✨ *سرانجام وادی شفاعت را پشت سر گذاشتیم و با شادی بیشتری به راه خود ادامه دادیم.* 🔵 *دروازه ی ولایت* *احساس میکردم سبکتر از همیشه قدم برمیدارم. گویا میخواستم پرواز کنم و خودم را به وادی السلام* *برسانم. نگاهی به بالا کردم،اثری از اتش نبود.گاه گداری گیاهان سبز و زیبایی در راه به چشم میخوردند.با سرعت هرچه بیشتر به راهمان ادامه میدادیم و به اطرافمان کمتر توجه داشتیم...* *رفتیم تا از دور دروازه ای دیدیم که جمعیتی پشت آن ایستاده بودند و ماموران قوی هیکل در اطراف دروازه به نگهبانی مشغول بودند. بی اختیار روبه روی دروازه ایستادم و به اطراف نگاهی انداختم.* 🌸 *گاه گاهی افرادی با دادن برگه ی سبزی،از دروازه رد میشدند. سرم را به سمت نیک که پشت من ایستاده بود چرخاندم و گفتم:اینجا چه خبر است؟* *نیک گفت: اینجا مرز سعادت یعنی اخرین نقطه ی برهوت است.* *اینجا دروازه ولایت*💚 *است هرکس از آن عبور کند به سعادت ابدی رسیده است.* *گفتم دروازه ی ولایت چیست؟* *گفت: فقط افرادی میتوانند وارد دار السلام بشوند که در دنیا دل به ولایت و محبت علی و اهل بیت محمد صلی الله علیه و اله*💞 *سپرده باشند.به چنین افرادی برگه ی ولایت میدهند تا براحتی از این دروازه عبور کنند و به دروازه های وادی السلام نزدیک شوند..* ✴️ *با اضطراب به نیک گفتم: من در دنیا شیفته ی اهل بیت بودم ولی برگه ی ولایت ندارم!* *نیک به سمت راست اشاره کرد و گفت: باید به آن چادر سبز بروی. با عجله و شتاب خودم را به چادر رساندم. مرد سفیدپوش و خوش سیمایی گوشه ای نشسته بود و یکی از اهالی برزخ با او صحبت میکرد.* 💥 *گویا شخص از برگه ی ولایت محروم بود و میخواست با التماس برگه را دریافت کند.* 🌺 *سفید پوش خطاب به برزخی گفت: حرف همان است که گفتم، توباید به وادی شفاعت برگردی تا شاید فرجی شود وگرنه کار تو و آنهایی که بیرون اینجا ایستاده اند حل شدنی نیست.* ❄️ *آن مرد با نازاحتی از آنجا رفت. من پس از عرض سلام روبه روی آن شخص بزرگوار نشستم. جواب سلامم را داد و بدون اینکه درخواستم را بگویم ،دفتری را که در پیش رو داشت ورق زد .* ⚡️ *از شدت اضطراب دست و پایم می لرزید.. اما طولی نکشید که دست مرد همراه با یک برگ سبز*💚 *به طرفم دراز شد و با لبخند گفت:تو به سعادت رسیذی،این سعادت بر تو مبارک باد..از خوشخالی حرفی نتوانستم بزنم و به این ترتیب ما دروازه ی ولایت را پشت سر گذاشتیم و ماموران و جمعیت بی ولایت را پشت سر گذاشتیم.* 🔵 *دروازه های وادی السلام* 💠 *نگاهم به بالا افتاد، هرچه بود نور بود و نور بود و هرچه جلوتر میرفتیم به شدت آن افزوده میشد.زمین صاف و همه جا سبز و* 🌱 *با نشاط بود.شادی امانم را بریده بود. به نیک نگاهی انداختم که از همیشه خوشحالتر و غرق سرور و 🌟شادی بود. بی اختیار از نیک جلو افتادم و دوان دوان به مسیر ادامه دادم.* 💫 *از دروازه ولایت خیلی دور نشده بودیم که جاده به هشت قسمت تقسیم شد..* *نمیدانستم چه کنم و از کدام طرف بروم. ایستادم تا نیک آمد .دستش را روی شانه ام گذاشت و با لبخند گفت: بهشتی* 💐 *که روز قیامت بر پا میشود هشت دروازه دارد...* ✍🏻 *ادامه دارد...* 🌾🌾🌾🌺🌺🌺🌾🌾🌾🌾 🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃 *کانال ۲۷* https://chat.whatsapp.com/HL3bMCzB9qhER0u0WjthGs *کانال ۲۶* https://chat.whatsapp.com/LgVGh4MsOuFFQdolpy