#سیاحتغرب ۲
با حال غربت و وحشتِ فوق العاده و یأس از غیر خدا بالا سر جنازه نشستم.
کم کم دیدم قبر می لرزد و از دیوارها و سقف لَحَد خاک می ریزد، بخصوص از پایین پای قبر که بسیار تلاطم داشت، کأنّه جانوری می خواهد آنجا را بشکافد و داخل قبر شود.
بالاخره آنجا شکافته شد، دیدم دونفر با صورت های مُوحِش (وحشتناک) و هیکل مَهیب (ترسناک) مثل دیو های قوی هیکل داخل قبر شدند که از دهان و دو سوراخ بینی شان دود و شعله آتش بیرون می آمد و گرز های آهنین که با آتش سرخ شده بود و برق های آتش از آنها می جست در دست داشتند.
با صدای رعدآسا که گویی زمین و آسمان را به لرزه درآورده از جنازه پرسیدند:
«من ربّک؟؛ پروردگارت کیست؟».
من از ترس و وحشت نه دل داشتم و نه زبان. در این فکر بودم که جنازه بی روح چگونه جواب اینها را خواهد داد، و یقیناً با آن گرز ها به آن خواهند زد و قبر را پر از آتش خواهند نمود و با آن وحشتِ ما لا کلام (سخت و بی گفت و گو) این آتش سوزان هم سربار خواهد شد، پس بهتر است که جواب بگویم.
توجّه نمودم به سوی حقّ و چاره سازِ بیچارگان و کار سازِ درماندگان، و در دل متوسّل شدم به علیّ بن ابی طالب علیهما السلام؛ چون او را به خوبی می شناختم و دادرس درماندگان می دانستم و دوستش می داشتم، و قدرت و توانایی او را در همه عوالم و منازل نافذ می دانستم و این یکی از نعمت ها و چاره سازی های خداوند بود که در چنین زمان وحشتناک و خطرناکی که آدمی هوش خود را از دست می دهد
🌱 «وَتَرَی النّاسَ سُکاری وَما هُمْ بِسُکاری (حج/۲)؛ و مردم را [در روز قیامت] گیج و مست می بینی، در حالی که مست نیستند.
آن وسیله بزرگ (امیر المؤمنین علیه السلام) را به یاد آدمی می آورد.
به مجرّد خطور و الهام این فکر، قلبم قوّت گرفت و زبانم باز شد. چون سکوت و بی جوابی من به طول انجامیده بود، آن دو سؤال کننده با غیظ و شدّت که زبان انسان بند می آید دوباره سؤال نمودند: «خداوند و معبود تو کیست؟» به صورت و هیبتی که صد درجه از اوّلی سخت تر و شدیدتر بود و از شدّت غیظ صورتشان سیاه و از چشمانشان برق آتش شعله می زد، گرز ها را بالا بردند و مهیّای زدن شدند.
مثل اول نترسیدم، با صدای ضعیف گفتم: معبود من خدای یگانه بی همتا است.
🌱 «هُوَ اللَّهُ الَّذِی لا إِلهَ إِلّا هُوَ عالِمُ الغَیْبِ وَالشَّهادَهِ، هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِیُم، هُوَ اللَّهُ الَّذِی لا إِلهَ إِلّا هُوَ المَلِکُ القُدُّوسُ السَّلامُ المُؤْمِنُ المُهَیْمِنُ العَزِیزُ الجَبّارُ المُتَکَبِّرُ، سُبْحانَ اللَّهِ عَمّا یُشْرِکُونَ» (حشر/۲۲-۲۳)
🌱 اوست خدایی که غیر از او معبودی نیست، داننده غیب و آشکار، اوست رحمت گر مهربان، خدایی که جز او معبودی نیست، همان فرمانروای پاک، سلامت [بخش، و] مؤمن [به حقیقت حقّه خود که]نگهبان، عزیز، جبّار متکبّر [است]. پاک است خدا از آنچه [با او]شریک می گردانند.
این آیه شریفه را که در دنیا در تعقیب نماز صبح به خواندن آن مداومت داشتم، محض اظهار فضل برای آنها خواندم، که خیال نکنند بنی آدم فضلی و کمالی ندارند، چنان که روز اوّل بر خلقت بنی آدم اعتراض نمودند که «غیر از فساد و خونریزی چیزی در آنها نیست.»(بقره/۳٠)
بالجمله (خلاصه): پس از تلاوت آیه شریفه در جواب آنها، دیدم غضب آنها شکست و گرفتگی صورتشان فرونشست. حتّی یکی به دیگری گفت: معلوم است که این شخص از علمای اسلام است، لذا سزاوار است که بعد از این به طور نزاکت (با رعایت ادب) از او سؤال شود. ولی دیگری گفت: چون مناط (ملاک) رفتار ما با این شخص، جواب سؤال آخری است و آن هنوز معلوم نیست، ما باید به مأموریت خود عمل نموده و وظایف خود را انجام دهیم، و این شخص هرکه باشد عناوین و اعتبارات در نظر ما اعتباری ندارد.
سؤال نمودند: «مَنْ نَبیُّک؟؛ پیغمبر تو کیست؟»
...ادامه دارد
#معاد #آخرت #زندگی_پس_از_زندگی
📺 با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند.
تالار مشارکت جمعی کاربران
https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b
ارتباط با ادمین
@valayat
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
#سیاحتغرب ۳
سؤال نمودند: «من نبیّک؟؛ پیغمبر تو کیست؟»
در این هنگام که تپش قلب من کمتر و زبانم بازتر و صدایم کلفت تر گردیده بود، جواب دادم: «نبیّی رسول اللَّه إلی النّاس کآفّةً محمّد بن عبد اللَّه خاتم النبیّین وسیّد المرسلین؛ پیامبر من، فرستاده خدا به سوی همه مردم، حضرت محمّد بن عبداللَّه خاتم پیامبران و سرور فرستادگان خداست» در این هنگام غیظ و غضب شان بالکلّیه رفت و صورتشان روشن گردید و ترس و وحشت من نیز برطرف شد.
سپس سؤال نمودند از کتاب و قبله و امام و خلیفه رسول اللَّه صلی الله علیه وآله. جواب دادم:
کتاب من قرآن کریم است که به تدریج از سوی پروردگار مهربان بر پیامبر حکیم نازل شده.
و قبله من، همان کعبه و مسجد الحرام است [که خداوند در قرآن فرمود: «هر کجا بودید، روی به سوی آن کنید»(بقره/۱۵٠). قبله ظاهری ام مسجد الحرام و قبله باطنی من، خود خداوند متعال است [که حضرت ابراهیم علیه السلام فرمود:] «من استوار و مستقیم، روی و تمام وجود خود را به سوی کسی می کنم که آسمان ها و زمین را آفرید و هرگز از مشرکان نیستم»(انعام/۷۶).
و امامان من همان جانشینان دوازده گانه پیامبرم می باشند، که اوّلین آنان علی بن ابی طالب و آخرین آنان حجّه بن الحسن صاحب عصر و زمان است که فرمان برداری از آنان واجب است، و ایشان از هر گناه و لغزشی معصومند، و در دنیا گواه [بر اعمال ما]هستند، و در آخرت از ما شفاعت می کنند».
سپس یک یک اسامی و نسب و حسب (شرف و بزرگواری) آن بزرگواران را برای آنها شرح دادم.
گفتند: این همه طول و تفصیل لازم نبود. جواب هر کلمه، یک کلمه است.
گفتم: برای شما مفصّل تر از این لازم است، زیرا شما از اوّل درباره ما بدگمان بودید و بر خلقت ما اعتراض نمودید، با اینکه بر فعل حکیم (کار خداوند متعال) نمی بایست اعتراض نمود و من از روزی که اعتراض شما را فهمیدم، از شما دقّ دلی پیدا کردم؛ حتی آنکه متعهّد شدم که اگر مجالی بیابم از شما سؤالاتی بنمایم و چون و چرایی دراندازم، ولی حیف که با این گرفتاری و مضیقه (تنگنا) مجالی برایم نمانده است.
با لب دمساز خود گر جُفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی
سکوت نمودم و منتظر بودم که چه سؤالی بعد از این می کنند.
فقط پرسیدند: این جواب ها را از کجا می گویی؟ و از که آموختی؟
من از این سؤال به فکر فرو رفتم که ادلّه و براهینی که در دار غفلت و جهالت و خطا و سهو مرتّب نموده بودیم، از کجا که در مادّه (اصل) و یا در صورت (نوع) و یا در شرایط انتاج (نتیجه گرفتن) آن سهو و خطایی روی نداده باشد؟ از کجا که عقیم را مُنتِج خیال نکرده باشیم و از کجا که آنها به موازین منطقیه درست در بیابد و از کجا که آن موازین، موازین واقعیه باشد؟ و خود ارسطو که مُقَنِّن (قانون گذار) آن موازین است، به خطا نرفته باشد؟ چه بسا که در همان عالم ملتفت به بعضی از لغزش ها نشویم.
علاوه براین، بر فرض صحّت و درستی آن براهین، آنها فقط و فقط در آن عالم (دنیا) که خانه کوری و نادانی است محلّ حاجت هستند. چون آنها حکم عصا را دارند و شخص کور تنها در مواضع تاریک و ظلمتکده ها محتاج به عصا می باشد، و در این عالم که واقعیّات به بالاترین درجه روشنی و چشم ها تیزتر هستند، جای عصا نخواهد بود.
پس اینها از من چه می خواهند؟ خدایا! من تازه مولود این جهانم و اصطلاح اهل آن را نیاموخته ام؛ به حقّ علی بن ابی طالب علیهما السلام مددی کن!
من در این فکر و مناجات بودم که ناگهان نعره آنها همچون صاعقه ای آسمانی بلند شد که: بگو آنچه گفتی، از کجا گفتی؟ نظر کردم و موجودی را دیدم که هیچ چشمی چنان صورت خشمگین را نبیند! که چشم های برگشته و سرخ شده همچون شعله آتش، و صورت سیاه و دهان باز همچون دهان شتر، و دندان های بلند و زرد و گرز ها را بلند نموده و مهیّای زدن هستند.
از شدّت وحشت و اضطراب از هوش رفتم و...
... ادامه دارد
#معاد #آخرت #زندگی_پس_از_زندگی
📺 با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند.
تالار مشارکت جمعی کاربران
https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b
ارتباط با ادمین
@valayat
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
#سیاحتغرب ۴
از شدّت وحشت و اضطراب از هوش رفتم و در آن حال کأنّه مُلهَم شدم (چیزی به من الهام شد) و به صورت ضعیف و در حالی که از ترس، چشمم را خوابانده بودم، جواب دادم: «این امری است که خداوند مرا بدان رهنمون گشته است».
و از آنها شنیدم که گفتند: « بخواب همانند عروس». و رفتند.
گویا من با همان حال به خواب رفتم و یا بیهوش شدم، ولی حس کردم که از آن اضطراب راحت گردیدم.
پس از برهه ای (مدتی) که به حال آمدم و چشم باز نمودم، خود را در حجره مفروشی دیدم، و [نیز] جوان خوش رو و خوش بویی که سر مرا به زانو نهاده و منتظرِ به حال آمدنِ من است [ملاحظه نمودم].
برای تأدّب و تواضع برخاستم و به آن جوان سلام نمودم. او هم تبسّمی کرد و برخاست و جواب سلام داد و با من معانقه و مهربانی نمود و گفت: بنشین که من نه پیغمبرم و نه امام و نه مَلَک، بلکه حبیب و رفیق تو هستم.
پرسیدم: شما که هستید؟ و اسم تو چیست؟ و حَسَب و نَسَب خود را به من بگو و زهی توفیق که تو رفیق من باشی و من همیشه با تو باشم!
گفت: اسمم هادی است، یعنی راهنما و یک کنیه ام ابو الوفا و دیگری ابوتراب است. من بودم که جواب آخری را به دل تو انداختم و تو پاسخ دادی و خلاصی یافتی. اگر آن جواب را نگفته بودی، با آن عمود (گرز) می زدند و جای تو پر از آتش می شد.
گفتم: از مَراحِمِ حضرت عالی ممنونم که حقیقتاً آزاد کرده شما هستم؛ ولی آن سؤال آخری آنها به نظر من بی فایده و بهانه گیری بود؛ زیرا من عقاید اسلامیه را به درستی جواب دادم و امور واقعیّه را که شخص اظهار می کند، دیگر چون و چرایی ندارد، مثلاً اگر آتشی در دست آدم بگذارند و اظهار کند که دستم سوخت، نباید پرسید که چرا اظهار می کنی دستم سوخت؟ و اگر کسی هم جاهلانه بپرسد، جوابش این است که مگر کوری؟ نمی بینی که آتش به روی دستم هست؟! و این سؤال آخری از این قبیل است.
گفت: چنین نیست، زیرا مجرّد مطابقه کلام با واقع، به حال انسان مفید نیست؛ بلکه انصاف و عقیده قلبی لازم است که او را به سوی عمل حرکت دهد، چنان که گفته شد:
🌱 «لا تقولوا آمنّا، ولمّا یدخل الإیمان فی قلوبکم».(حجرات/۱۴)؛ نگویید ایمان آوردیم در حالی که هنوز ایمان در قلبتان داخل نشده است.
مگر در روز اوّل در جوابِ «أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ؟» (اعراف/۱۷۲)؛ آیا من پروردگارا شمل نیستم؟ همه «بَلی» نگفتند؟ و اقرار به ربوبیت و معنویتِ حقّ کما هو الواقع نکردند؟
گفتم: چرا!
هادی گفت: در جهان مادّی که انسان ها به تکالیف امتحان شدند، چون آن اقرار روز اوّل، زبانی صِرف بود، بعضی از این تکالیف سر برتافتند و از بوته امتحان، خالص عیار بیرون نیامدند. حالا در منزل اوّل این جهان نیز همه، از مؤمن گرفته تا منافق، سؤالات اینها را به درستی و موافق با واقع جواب می دهند و این پرسش آخری، امتحانی است که اگر عقیده قلبی باشد، همان جواب داده می شود و خلاصی حاصل است، و الّا جواب خواهد داد که به تقلید مردم گفتم، «مردم چنین می گفتند، من نیز [به تقلید آنان]گفتم».
[بی تردید]تقلید در گفتار بدون عقدِ قلب (اعتقاد قلبی) مفید هیچ فایده ای نخواهد بود، چنان که تو خود می دانی که در اخبار معصومین علیهم السلام همین تفصیل وارد شده است.
گفتم: حالا یادم آمد که همین تفصیل در اخبار وارد است، ولی دهشت (حیرت) و وحشت هنگام سؤال آن را از یادم برده بود و تو به یادم آوردی، خدا مرا بی تو نگذارد!
حالا بگو تو از کجا با من آشنا شدی؟ و حال آنکه من با تو سابقه ای ندارم و با این همه عشقِ مُفرطی که به تو دارم، فراق تو را مساوی با هلاکت خود می دانم.
...ادامه دارد
#معاد #آخرت #زندگی_پس_از_زندگی
📺 با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند.
تالار مشارکت جمعی کاربران
https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b
ارتباط با ادمین
@valayat
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
#سیاحتغرب ۵
هادی گفت: من از اوّل با تو بوده ام و مهربانی داشته ام، ولیکن محسوس تو نبوده ام؛ چون دیده تو در جهان مادّی چندان بینایی نداشت.
من همان رشته محبت و ارتباط تو با علی بن ابی طالب و اهل بیت پیغمبر علیهم السلام هستم و سوره هُدایِ تو هستم که از او به قدر قابلیت تو در تو ظهور دارد. از این رو اسم من هادی است، ولی نسبت به تو، و امیر المؤمنین علیه السلام هادی پرهیزکاران است، که:
🌱 «ذلِکَ الکِتابُ لا رَیْبَ فِیهِ هُدیً لِلمُتَّقِینَ» (بقره/۲)؛ این کتاب که تردید درآن نیست، هدایت برای پرهیزکاران است.
و من همان تمسّک و وابسته تو هستم به آن عروه الوثقی که:
🌱 «فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطّاغُوتِ وَیُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالعُرْوَهِ الوُثْقی لَا انْفِصامَ لَها» (بقره/۲۵۶)؛ پس هر کس که به طاغوت [و تمام معبودهای دروغین غیر خدا] کفر ورزد، و به خدا ایمان آورد، به دستگیره محکمی چنگ زده است که هیچ گسستن و تَرَکی برای آن نیست.
[من] از تو هیچ جدایی ندارم، مگر اینکه تو خود را به هوس هایی از من دور داری، و وجه اینکه کنیه من «ابو الوفا و ابوتراب» شده، آن است که تو غالباً و حتّی الامکان بر طبق اقوال و وعده هایت رفتار می کنی، و برای مؤمنین تواضع داری.
سخن کوتاه: من متولّد از علی علیه السلام هستم در گهواره دل تو و به اندازه قوّه و استعداد تو.
سازگاری و ناسازگاری و بود و نبود من با تو، به دست و اختیار تو بوده است؛ درصورت معصیت از تو گریخته ام و پس از توبه با تو همنشین بوده ام.
از این جهت گفتم: در مسافرت این جهان از تو جدایی ندارم، مگر هنگام تقصیر و یا قصوری که از ناحیه خودت بوده است، که:
🌱 «وَأَنَّ اللَّهَ لَیْسَ بِظَلّامٍ لِلعَبِیدِ» (آل عمران/۱۸۲)؛ و به راستی که خداوند هرگز به بندگان خود ستم نمی کند.
🌱 «وَلکِنْ کانُوا أَنْفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ» (بقره/۵۷)؛ بلکه آنان به خویشتن ستم می کنند.
من الان می روم و تو باید فی الجمله (کمی) استراحت کنی. من همان امانت الهیه ام که به تو سپرده شده و قرآن پر است از قصّه های من.
هر حدیثی که بویِ درد کند
شرح احوالِ تو سوی من است
ولی افسوس که این همه قرآن خواندید و اینک با من اظهار ناآشنایی می نمایید. خداحافظ!
تنها که ماندم به فکر اعمال خود و بیانات هادی فرو رفتم، دیدم حقیقتاً حالات و رفتارهای آدمی در جهان مادّی خوابی است که دیده شده است، و حالا که بیدار و هوشیار شده ایم، تعبیر آن خواب است که ظاهر و مرئی می شود.
کلام ذوالقرنین در ظلمات که: هر کس از این ریگ بردارد به روشنایی که رسید پشیمان است، و هر کس که برنداشت نیز پشیمان خواهد بود، کنایه از همین دو حال انسان در دنیا و آخرت خواهد بود، که هر کس به اندازه ای افسوس دارد،
🌱 «اَنْ تَقُولَ نَفْسٌ یا حَسْرَتا عَلی ما فَرَّطْتُ فی جَنْبِ اللَّهِ.» (زمر/۵۵)؛ هر کس می گوید: افسوس بر من، از کوتاهی هایی که در فرمان بری خدا کردم.
و لکن اینک پشیمانی سودی ندارد، و دَرِ توبه بسته شده است. در این اندیشه و غم و اندوه خُمار خواب مرا گرفت.
چیزی نگذشت احساس کردم که دو نفر، یکی خوش صورت و دیگری زشت و کریه منظر، در یمین (راست) و یسار (چپ) سر من نشسته اند، و اعضای مرا از پا تا سر، هر یک را جداگانه بو می کشند و چیزهایی در طوماری که در دست دارند می نویسند و نیز قوطی هایی کوچک و بزرگ آورده ودر آنها هم چیزهایی داخل می کنند و سر آنها را لاک می کنند و مهر می زنند.
بعضی از اعضا، از قبیل دل و قوّه خیال و واهمه و چشم و زبان و گوش را، مکرّر بو می کشند و با هم نجوا می کنند (سخن در گوشی) و به دقّت و با تأمّل دوباره و سه باره بو می کشند، پس از آن می نویسند و در آن قوطی ها مضبوط می سازند.
من نیز هیچ گونه حرکتی به خود نمی دادم که نفهمند من بیدارم...
... ادامه دارد
#معاد #آخرت #زندگی_پس_از_زندگی
📺 با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند.
تالار مشارکت جمعی کاربران
https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b
ارتباط با ادمین
@valayat
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
#سیاحتغرب ۶
من نیز هیچ گونه حرکتی به خود نمی دادم که نفهمند من بیدارم، ولی از جدّیت آنها در تفتیش و کنجکاوی در صادرات و واردات من، در نهایت وحشت بودم.
اجمالاً فهمیدم که زشتی ها و زیبایی های مرا ثبت و ضبط می نمایند، و آن خوش صورت خیرخواه من است، چون در آن نجوا و گفت و گویی که با هم داشتند معلوم بود که خوش صورت نمی گذاشت بعضی از زشتی ها ثبت شود، و عذر می آورد که از آنها توبه نموده و یا فلان عمل نیک، آنها را از بین برده، یا آن زشت را همچون اکسیر که مس را طلا می نماید، زیبا و نیکو کرده، و از این جهت او را دوست داشتم.
پس از [نوشتن و ضبط] تمامی کارهای من، دیدم آن طومار نوشته را لوله کردند و طوق گردنم ساختند، و آن قوطی های سربسته را در میان توبره پشتی نمودند و بر روی سرم گذاردند.
پس از آن، قفسه آهنینی که گویا از هفت جوش و به اندازه بدن من بود، آوردند و مرا در میان آن، جا دادند و آن را با پیچ و مهره و فنری که داشت پیچیدند. کم کم آن قفسه تنگ می شد، تا اینکه به حدّی مرا در فشار قرار داد که نفسم قطع شد و نتوانستم داد بزنم، ولی آنها با عجله تمام پیچ و مهره ها را پیچیدند، تا آن قفسه که از اوّل گنجایش بدن مرا داشت، به قدر تنوره سماور کوچکی باریک شد و استخوان هایم همگی خُرد و درهم شکست، و روغن من که به صورت نفت سیاه بود، از من گرفته شد و هوش از من رفته بود و نفهمیدم.
هنگامی که به هوش آمدم، دیدم سر مرا هادی به زانو گرفته است. گفتم: هادی، ببخش! حالی ندارم که برخیزم و در این بی ادبی معذورم! تمام اعضایم شکسته و هنوز نفسم به راحتی بیرون نمی آید. سخنم بریده بریده بیرون می آمد، و صدایم ضعیف شده و اشکم نیز جاری بود، کأنّه از جدایی هادی گله مند بودم که در نبود او اوّلین فشار را دیدم.
هادی برای دلداری و تسلیت من گفت: این خطرات از لوازم منزل اوّلِ این عالم است، و همه کس را گردن گیر است و اختصاص به تو ندارد و گفته اند: «بلا وقتی فراگیر شود، تحمّل آن گوارا می گردد.»
هرچه بود گذشت، امید است بعد از این چنین پیش آمدی برای تو پیش نیاید!
دیگر آنکه: خطرات این عالم از جانب خود شماست؛ چون این قفسه که خیال کردی از هفت جوش است، از اخلاق ذمیمه (زشت) انسان (که با نیش غضب به یکدیگر جوش خورده و در جهان مادّی روح انسان را فرا گرفته اند) ترکیب یافته و در این جهان به صورت قفسه جلوه گر شده و ممکن است هزار جوش باشد، چون اصل خوی های زشت سه تاست: حرص و آز (افزون طلبی)، منائی (کبر و غرور) و رشک بردن (حسد داشتن).
که اوّلی آدم علیه السلام را از بهشت بیرون نمود، و دومی شیطان را مردود ساخت، و سومی قابیل را به جهنم برد؛ ولی این سه تا، هزاران شاخ و برگ پیدا می کنند، و در زیادی و کمی نسبت به اشخاص تفاوت کلّی دارند.
هادی در بین این گفتار شیرین خود، دست به پشت و پهلو و اعضای من کشید و خرد شده ها درست، و دردها دفع شد، و از مهربانی های او قوّت و حیات تازه ای در من به وجود آمد.
صورت و اعضایم از کثافات و کدورات، طهارت یافته بود و شفّاف و درخشندگی داشت. فهمیدم که آن فشار، یک نوع تطهیری است برای شخص که مواد کثافات و کدورات و شرور را می گیرد، چنان که به صورت نفت سیاه دیده شد.
اگرچه در تعبیر ائمّه علیهم السلام آمده است که شیر مادر، از دماغ بیرون می شود؛ ولی چون اصل شیر، خون و سیاه و از آنِ نجاسات است، پس منافات ندارد که به رنگ سیاه و کثیف دیده شود.
هادی گفت: این توبره، پشتی بار توست، باز کن ببینم چه دارد. تمام قوطی های سربسته را دیدم. روی بعضی نوشته بود: «زاد فلان منزل» و روی بعضی: «خطرات و عقبات فلان منزل» و بعضی پاکتها نیز متعلّق به بعضی منازل بود که در آنجا باید باز شود و معلوم گردد.
پرسیدم: این قوطی ها چیست؟ گفت: اینها ساعات لیل و نهار (شب و روز) عمر توست که عملهای زشت و زیبایی که از تو سر زده در آنها قرار دارد، پس از گذشت آن وقت بر تو، دهانش مثل صدف به هم آمده و آن عمل را چون دانه دُرّ (مروارید) در میان خود نگاه داشته و حالا به صورت قوطی سربسته درآمده است.
گفتم: این گردنبندِ گردنم چیست؟
گفت: این...
... ادامه دارد
#معاد #آخرت #زندگی_پس_از_زندگی
📺 با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند.
تالار مشارکت جمعی کاربران
https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b
ارتباط با ادمین
@valayat
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
#سیاحتغرب ۷
گفتم: این گردنبدِ گردنم چیست؟
گفت: نامه عمل توست که در آخر کار و روز حساب، باید حساب دخل و خرج تو تصفیه شود، و او در این عالم محل حاجت نیست، که:
🌱 «وَکُلَّ إِنْسانٍ أَلْزَمْناهُ طآئِرَهُ فِی عُنُقِهِ وَنُخْرِجُ لَهُ یَوْمَ القِیامَهِ کِتاباً یَلْقاهُ مَنْشُوراً» (اسراء/۱۳)
🌱 و اعمال هر انسانی را بر گردنش می آویزیم و روز قیامت آن را به صورت گشوده برای او بیرون می آوریم و آن را در برابر خود می بیند.
همچنین گفت: من توشه سفر تو را کم می بینم. باید چند جمعه اینجا معطّل باشی؛ بلکه از دار الغرور (دنیا) چیزی برایت از دوستان برسد که پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم فرموده است: «در سفر هرچه زاد و توشه بیشتر باشد، بهتر است».
من باید بروم برای تو از سلطان دنیا و دین (امیر المؤمنین علیه السلام) تذکره و جواز عبور بگیرم، چنانچه در بین هفته خبری نرسید، در شب جمعه برو به نزد اهل بیت خود، شاید به طلب رحمت و مغفرت یادی از تو بنمایند.
هادی رفت و من به انتظار نشستم، ولی جایم خوب بود.
حجره ای بود مفروش به فرش های الوان (رنگارنگ) و منقّش به نقش های زیبا. تا اینکه شب جمعه رسید و خبری نیامد.
حسب الوصیه (طبق سفارش) هادی به صورت طیری (پرنده ای) به منزل رفتم و روی شاخه درختی نشستم و به کردار و گفتار زن و اولاد و خویشان و آشنایان که جمع شده بودند و به قول خودشان برای من خیرات می کردند و آش و پلو ساخته و روضه خوانی داشتند و فاتحه می خواندند، نظر داشتم.
دیدم کارهایشان به حال من مفید نیست؛ چون روح اعمال و هدف اصلی شان آبرومندی خودشان است و از این جهت، یک فقیر گرسنه را به اطعام خود دعوت نکرده بودند. مدعوّین (دعوت شدگان) هم مقصدشان فقط خوردن غذا و دیگر کارهای شخصی بود، نه طلب رحمتی برای من و نه گریه ای برای امام حسین علیه السلام، اگر نقصی در خدمات آنها پیدا می شد، به مرده و زنده بد می گفتند.
و اگر اهل بیت و خویشان هم گریه ای داشتند و اندوهگین بودند، فقط برای خودشان بود که چرا بی پرستار مانده اند؟! و اینکه بعد از این، چه کسی برای آنها تهیه معاش زندگانی می کند؟ و چنان به شخصیات دنیایی خود غرقند که نه یادی از من و نه یادی از مردن و آخرت خود می کنند، کأنّه این کاسه به سر من تنها شکسته و برای آنها نیست و کأنّه در مردن من، خدا بر آنها - العیاذ باللَّه - ظلمی نموده که این همه چون و چرا می کنند.
با حال یأس و دل شکستگی به قبرستان و منزل خود مراجعت نمودم، و نزدیک بود که بر اهل و اولاد خود نفرین کنم، ولی حقیقت علم مانع شد؛ که همین یک قوز برای آنها بس است و قوز بالای قوز نباشد.
از سوراخ قبر داخل شدم، دیدم هادی آمده است و یک قاب (ظرف) پر از سیب در وسط حجره گذاشته شده است.
پرسیدم: این از کجا آمده است؟
هادی گفت: از رعایای بیرون کسی از اینجا عبور می کرد آمد و به روی قبر فاتحه ای خواند. این خاصیّت نقدی اوست. خدا رحمت کند او را که به موقع آورد!
خود هادی مشغول زینت حجره است و میز و صندلی های طلا و نقره می چیند، و قندیلی هم از سقف حجره آویخته که مثل خورشید می درخشد.
گفتم: مگر چه خبر است که این قدر در زینت این حجره دقّت داری؟ حال آنکه ما مسافریم؟
گفت: شنیدم امام زادگانی که به زیارت قبور آنها و قبور پدران آنها رفته، و علمایی که در نماز شب اسم آنها را برده ای و به روی گور آنها رفته و فاتحه خوانده ای، شنیده اند که سفر آخرت پیش گرفته ای، محضِ ادایِ حقّ تو می خواهند به دیدنت بیایند.
(با خود) گفتم: زهی توفیق و سعادت! هرچه از طرف اهل و خویشان اندوه و تیرگی رخ داده بود، هزاران دلخوشی و فرحناکی از این خبر به من عاید گردید. من و این قابلیت! من و این سعادت!
گفتم: هادی! حجره کوچک است. گفت: بر تو کوچک است، به آمدن آن بزرگان، بزرگ می شود.
ناگهان وارد شدند، با چه صورت های نورانی و چه جلال و بزرگواری! هر یک در مرتبه خود نشستند. حضرت اباالفضل و علی اکبر علیهما السلام از همه مقدّم بودند و هر دو در روی یک تخت بزرگی نشستند؛ ولی آن دو نفر با لباس جنگ بودند و من از لباس آنان تعجّب می کردم، که چرا در این عالمی که ذرّه ای تزاحم و تعاندی (دشمنی) در آن نیست لباس جنگ پوشیده اند! من و هادی و بعضی از همراهان آنان سرپا ایستاده بودیم، و من محو جمال و جلال آنان بودم و نظرم را انحصار داده بودم به صدر نشینان بارگاه جلال.
حضرت ابوالفضل علیه السلام از هادی پرسید: تذکره عبور از پدرم گرفته ای؟
عرض نمود: بلی.
... ادامه دارد
#معاد #آخرت #زندگی_پس_از_زندگی
📺 با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند.
تالار مشارکت جمعی کاربران
https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b
ارتباط با ادمین
@valayat
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
#سیاحتغرب ۸
حضرت ابوالفضل علیه السلام از هادی پرسیدند: تذکره عبور از پدرم گرفته ای؟
عرض نمود: بلی. همچنین آن بزرگوار این آیه شریفه را تلاوت فرمودند:
🌱 «یا مَعْشَرَالجِنِّ وَالإِنْسِ! اِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطارِ السَّمواتِ وَالأَرْضِ فَانْفُذُوا لاتَنْفُذُونَ إِلّا بِسُلْطانٍ» (الرحمن/۳۳)
🌱 ای گروه جنّیان و انسیان! اگر می توانید از کرانه های آسمان ها و زمین به بیرون رخنه کنید، پس رخنه کنید [ولی] جز با [بدست آوردن]تسلطی رخنه نمی کنید.
سپس التفات (توجّه) به من نموده و فرمود: سلطان [قدرت] ولایتِ پدرم، و همین تذکره نجات توست. «به تو مژده رستگاری می دهم».
من امتناناً(از روی شکرگزاری) خم شدم و زمین را بوسیدم و ایستادم و از شوق حصول ملاقات و خوشحالی اشک هایم جاری بود.
حبیب بن مظاهر رضی الله عنه که پهلوی من ایستاده بود، به طور نجوا می گفت: تو از خطرات این راه که در پیش داری، از رستگاری خود مأیوس نشو؛ زیرا این بزرگواران و پدران معصوم شان علیهم السلام تو را فراموش نخواهند نمود، و آمدن اینها نیز به اشاره پدرانشان بوده و دادرسی خود آنها از شیعیان و محبّین فقط در آن آخر کار است و این دیدن، محض اطمینان و دلگرمی تو بوده است.
حضرت زینب علیها السلام نیز به تو سلام می رساند و فرمودند که ما پیاده روی های تو را در راه زیارت برادرم و صدمات و گرسنگی و تشنگی و گریه های تو را در بین راه ها فراموش نمی کنیم.
گفتم: «علیک و علیها السّلام منّی ومن اللَّه ورحمه اللَّه وبرکاته!؛ سلام من و خداوند و رحمت و برکات او بر تو و ایشان باد!».
پرسیدم: چرا از میان این جمع، آن دو آقازاده لباس جنگ پوشیده اند و حال آنکه در اینجا جنگی نیست؟
دیدم رنگ حبیب رضی الله عنه تغییر یافت و چشم هایش پُر از اشک گردید و گفت: این دونفر درکربلا اراده داشتند که به تنهایی آن دریای لشکر را تار و مار و به دار البوار (سرای نیستی) رهسپار نمایند، ولی اسباب و تقادیر الهیه طوری پیشامد نمود که نشد آن اراده آهنین خود را به منصه ظهور برسانند، همان در سینه هایشان گره شده و عقده کرده و تا به حال ثابت مانده و انتظار زمان رجعت را دارند که عقده دلشان گشوده شود و همان عقده است که به صورت لباس جنگ درآمده و محسوس تو شده است.
دیدم که آنان رفتند و من و هادی تنها ماندیم و حجره مثل اوّل کوچک و بی دستگاه سلطنتی شد.
به هادی گفتم: من دوباره به نزد اولاد و اهل بیت خود نمی روم؛ زیرا از خیرخواهی آنان مأیوسم. اگرچه به اسم من کارهایی می کنند؛ ولی فقط همان اسم است، و روح عملیات شان (نیّت اعمالی که انجام می دهند) برای دنیای خودشان است و غیر از اینکه بر غصّه و اندوه من بیفزایند، حاصلی ندارد. به آنچه خود دارم، قناعت می کنم و پس از امیدواری به مراحم (مهربانی های) این بزرگواران، به هر خطری که برسم صبر می کنم و بر خود سهل و آسان می گیرم.
هادی گفت: حال تو احتیاج به هیچ چیزی نداری، این سه منزل اوّل که گزارش های سه سال اوّل تکلیف را خواهی دید خطراتی ندارد؛ چون از سنه پانزده که اوّل تکلیف است تا سنه هیجده که زمان رشد و استحکام قوّه عقلیه است، مخالفت واجبات و محرّمات به واسطه ضعف عقل و قوّت شهوت و هوس های آن عقوبت معتنابهی (قابل اعتنا) ندارد، زیرا حضرت حق در اوّل ایجاد عقل فرمود: « [خداوند خطاب به عقل فرمود:]مردمان را به تو عذاب می کنم و به تو پاداش می دهم».
و پاداش و عذاب را دائر مدار عقل گرداند. به این واسطه، این سه منزل اوّل مسافرت این جهان، مطابق مسامحه در اوایل تکلیف در اراضی مسامحه خواهدبود که خطرات چندانی ندارد و اگر هم باشد، به زودی خلاص می شود. پس احتیاج به همراهی من نداری و من قبلاً باید به منزل چهارم بروم و در آنجا به انتظار تو خواهم بود. و تو فردا توبره پشتی خود را به پشت میبندی و به این شاهراه که رو به طرف قبله است، حرکت می کنی تا به من برسی.
گفتم: ای هادی! تو می دانی که مفارقت تو بر من سخت است، و هزار که این شاهراه راست و وسیع باشد و چندان خطری هم نباشد، تنهایی و نا بلدی راه، دردی است بی درمان و پیغمبرصلی الله علیه وآله فرمود: «الرفیق ثمّ الطریق؛ نخست رفیق و سپس راه».
گفت: از تنها بودن تو در این سه منزل چاره ای نیست؛ چون در دنیا هم من در آن سه سال با تو نبوده ام و بعد از آن در تو متولّد شده ام و وجود گرفته ام، چون طینت من از علّیین (بالاترین جایگاه بهشت) است که صِرف رشد و هدایت است، و این قصور از ناحیه خود توست، پس: «خودت را ملامت کن و مرا ملامت منما».
از نزد من پرید و من تنها ماندم و...
... ادامه دارد
#معاد #آخرت #زندگی_پس_از_زندگی
📺 با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ
تالار مشارکت جمعی کاربران
https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b
ارتباط با ادمین
@valayat
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
#سیاحتغرب ۹
هادی از نزد من پرید و من تنها ماندم.
درباره سخنان او به فکر رفتم، دیدم که همه بجا و حکیمانه است، در سه سال اوّل بلوغ، آنچه فعلیّت پیدا نموده، عقل حیوانی است، و عقل آدمی به اندازه شعاعی است(کم عقل است) و به قول حکما می توان گفت: عقل هیولایی و بذرِ عقل است.
و البتّه [در سه سال اول بلوغم] بی هادی بوده ام، با قول و عهود خود بی اعتنا بوده ام، پس بی وفا بوده ام و نخوت (تکبّر) و خُیَلا (خودبینی) در من مستحکم بوده است، بخصوص که طلبه و داخل شِبْرِ (وجب) اوّل از علم شده بودم[و اوایل درس خواندم بود]، زیرا گفته اند: «علم سه وجب است، وجب اول آن موجب تکبّر می شود».
پس نه هادی بود، نه ابو الوفا، نه ابوتراب، پس تنها بوده ام و تنها باید بروم.
🌱 «سُنَّهَ اللَّهِ الَّتِی قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلُ، وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّهَ اللَّهِ تَبْدِیلاً» (فتح/۲۳)؛ این همان سنّت الهی است که در گذشته نیز چنین بوده است، و هرگز برای سنّت الهی تغییر و تبدیلی نخواهی یافت.
عوالم همه رونوشت یکدیگرند. یکی را فهمیدی دیگری نیز چنین است، و چون و چرا دلیلِ نا فهمی است.
برخاستم و توبره پشتی را به پشت بستم و مجدّانه(با جدّیت) به راه افتادم.
راه، صاف و بدون سنگلاخ بود و هوا چون هوای بهار، و من هم با قوّت و تازه کار، و با شوق بسیار به دیدار محبوب گل عُذار (گُل رو) هادی وفادار تا نصف روز به سرعت می رفتم.
کم کم خسته و تشنه شدم، هوا گرم و راه باریک و پر خار و خاشاک گردید. از دامنه کوهی بالا می رفتم، از تنهایی نیز در وحشت بودم.
به عقب سر نگاه کردم، دیدم کسی به طرف من می آید، خوشحال شدم که الحمدللَّه تنها نماندم. تا به من رسید.
دیدم شخصی سیاه و دراز بالا، دارای لب های کلفت و دندان های بزرگ و نمایان و بینی پهن و مهیب و متعفّن است، سلامی به من داد. ولی حرف لام را اظهار نکرد و گفت: «سام علیک!؛ مرگ بر تو».
من به شک افتادم که اظهار عداوت نمود - چنان که قیافه نحسش نیز شهادت می دهد - و یا آنکه زبانش در ادا سستی نموده است. در جواب سلام محضِ احتیاط به همان علیک اکتفا نمودم.
پرسیدم: کجا را قصد دارید؟
گفت: با تو هستم. من هیچ راضی نبودم که با من باشد، چون از او در خوف و وحشت بودم.
پرسیدم: اسمت چیست؟
گفت: همزاد تو، اسمم جهالت و لقبم کج رو و کنیه ام ابو الهَوْل (پدر وحشت و هراس)، و شغلم افساد و تفتین (فتنه انگیزی) [است].
هریک از این عناوین موحشه(ترسناک) باعث شدّت وحشت من شد. با خود گفتم: عجب رفیقی پیدا شد، صد رحمت به آن تنهایی!.
پرسیدم: اگر به دو راهی رسیدیم راه منزل را می دانی؟ گفت: نمی دانم.
گفتم: من تشنه ام! در این نزدیکی ها آب هست؟ گفت: نمی دانم.
گفتم: منزل دور است یا نزدیک؟ گفت: نمی دانم.
گفتم: هستی با دانایی یکی است. پس چرا نمی دانی؟ گفت: همین قدر می دانم که همچون سایه تو، از اوّل عمر تو، ملازم (همراه) تو بوده ام و از تو جدایی ندارم، مگر آنکه به توفیق خدا، تو از من جدا شوی.
با خود گفتم: گویا این همان شیطان است که به وسوسه های او در دنیا گاهی به خطا افتاده ام. به عجب دشمنی گرفتار شده ام، خدایا رحمی!
جلو افتادم و او به فاصله ده قدمی از دنبال من می آمد و راه، کتل (تپه) و سربالایی بود.
رسیدم به سر کوه. جهت رفع خستگی نشستم. آقای جهالت به من رسید و گفت: معلوم می شود خسته شده ای. الساعه (الآن) پنج فرسخ راه را برای تو یک فرسخ می کنم تا زودتر به منزل برسی.
گفتم: معلوم می شود با این نادانی معجزه هم داری!
گفت: بیا تماشا کن به سفیدی راه که چطور قوسی و کمانه شده است و به قدر پنج فرسخ طول دارد، وَتَر این قوس را که به منزله زهِ کمان است ملاحظه کن که چقدر مختصر و کوتاه است؛ زیرا در علم هندسه روشن است که قوس هرچه از نصف دایره بزرگ تر باشد، وتر او کوتاه تر گردد، و ما اگر بیراهه، از خطّ وتر این قوس برویم تا داخل شاهراه به قدر یک فرسخ بیش نیست، ولکن خود شاهراه قریب به پنج فرسخ است و عاقل، راه دراز را بر کوتاه اختیار نمی کند.
گفتم: شاهراه از کثرت مارّه (رهگذر و عابر) شاهراه می شود، پس آن همه دیوانه بوده اند که راه دراز را اختیار کرده اند و حال آنکه عقلا گفته اند: ره چنان رو که رهروان رفتند.
گفت: عجب بی شعور بوده ای تو!
... ادامه دارد
#معاد #آخرت #زندگی_پس_از_زندگی
📺 با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند.
تالار مشارکت جمعی کاربران
https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b
ارتباط با ادمین
@valayat
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
#سیاحتغرب ۱۰
آقای جهالت گفت: عجب بی شعور بوده ای تو! شاعر یاوه گو را از عقلا پنداشته و خود را بر تبعیّت او گماشته ای، و حال آنکه بالحسّ والعیان خلاف آن را می بینی.
و کثرت مارّه (رهگذر و عابر) که از آن راه رفته اند البتّه مال، (اسباب و اثاثیه)، بار، زن و بچّه و ماشین داشته اند و این درّه که در اوّل این وتر است، مانع بوده که از این خط بروند، امّا مثل من و تو، دو پیاده آسمان جُل (بدون پوشش و بار و اثاثیه) را چه مانع می شود که این راه مختصر مفید را ترک کنیم؟
منِ احمق او را خیرخواه خود دانسته، از آن درّه سرازیر شدیم و ازطرف دیگر بالا آمدیم.
چیزی در همواری نرفته بودیم که درّه دیگری عمیق تر پیدا شد و هکذا هلمّ جرّاً (و به این صورت تا پایان)، از آن درّه به آن درّه همه پر از خار و سنگلاخ و درنده و خزنده، هوا به شدّت گرم، و زبان خشکیده و از خستگی از دهان آویخته، پاها همه مجروح، و دل از وحشت لرزان، و شماتت دشمن.
چون آقای جهالت با استهزا به حال من می خندید. پس از جان کندن ها، خود را پس از زمان طویلی به شاهراه رساندیم. که ده فرسخ راه رفتیم و در هر قدمی به هزاران بلا گرفتار بودیم.
نشستم، خستگی گرفتم و تنفّر تمامی از آقای جهالت پیدا نمودم و گفتم:
🌱 «یا لیت بینی و بینه بعد المشرقین».(زخرف/۳۸)؛ ای کاش میان من و تو فاصله مشرق و مغرب بود؛ چه بد همنشینی بودی!
او هم از من دور ایستاد.
برخاستم و به راه افتادم. تشنه شدم و جهالت هم از عقب دورادور می آمد.
در کنارِ راه، سبزه زاری دیدم که ربع فرسخ از راه دور بود.
در این هنگام که چنگال حیله جهالت به من بند می شد، دیدم دوان دوان خود را به من رسانید و گفت: در آن محل آب موجود است اگر تشنه ای برویم آب بخوریم.
خواستم گوش به حرفش ندهم، ولی چون زیاد تشنه و خسته بودم، و چمن سبز هم البتّه بی آب نمی روید، به سخن او گوش دادم و رفتیم به نزدیک سبزه ها و دیدیم که ابداً آب وجود ندارد، و زمین هم سنگلاخی است که راه رفتن هم در آن صعوبت دارد و مارهای زیادی در آن سنگلاخ می لولند، و آن سبزی ها از درخت های جنگلی است که در همه فصول سبز است.
مأیوسانه رو به راه اصلی مراجعت نمودم، به زمین همواری رسیدیم پر از هندوانه.
جهالت یکی را کند و مشغول خوردن شد و به من گفت: از این هندوانه ها بخور و عطش خود را رفع کن!
گفتم: البتّه مال کسی است و خوردن مالِ غیر، بدون رضا روا نیست.
او همان طور که مشغول خوردن بود و آب آن از گوشه های لبش به روی ریش و سینه اش جاری بود، سری تکان داد و گفت:
بوالعجب وِردی به دست آورده ای لیک سوراخِ دعا گم کرده ای آقای مقدّس!
اوّلاً: احتمال می رود قویّاً که خودرو باشد و مِلک کسی نباشد، و بر فرض که مال کسی باشد، حقّ مارّه(رهگذر) حقّی است که مالک حقیقی و شارع مقدّس قرار داده است.
ثانیاً: از تشنگی حال تو به هلاکت و اضطرار رسیده، و خداوند می فرماید:
🔺 «فَمَنِ اضْطُرَّ غَیْرَ باغٍ وَلا عادٍ فَلا إِثْمَ عَلَیْهِ، إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ» (بقره/۱۷۳)؛ هر کس مجبور شود در صورتی که ستم و تجاوز نکند، گناهی بر او نیست، به راستی خداوند بسیار آمرزنده و مهربان است.
ثالثاً: اینجا که دار تکلیف نیست که مقدّسین کاسه از آش داغ تر کمتر شده (حدّاقل) حکمِ «غیر ما أنزل اللَّه»(حکمی غیر از حکم خدا) می دهند.
کم کم منِ احمق هم یکی را کندم، خواستم بخورم که دیدم مثل زهرِ هلاهل تلخ است و زبان و کامم مجروح شد.
آن را انداختم و گفتم: اینها که هندوانه ابوجهل است!
گفت: نخیر! شاید همان یکی این طور بوده است.
یکی دیگر را چشیدم، همه مثل زهرمار تلخ بود، ولی او همان طور مشغول خوردن بود و می گفت: خیلی شیرین است!
رفتم از او یک حبّ (قاچ) گرفتم، به دهان نزدیک کردم، از همه تلخ تر بود.
گفتم: خانه ات بسوزد! چطور می خوری و می گویی شیرین است و حال آنکه از زهر مار بدتر است.
گفت: راست می گویم، به مذاق من که خیلی شیرین است؛ چون اسم من جهالت است و این هم هندوانه ابوجهل و با من مناسب است.
ناگهان سگی به ما حمله نمود، و..
...ادامه دارد
#معاد #آخرت #زندگی_پس_از_زندگی
📺 با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند.
تالار مشارکت جمعی کاربران
https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b
ارتباط با ادمین
@valayat
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
#سیاحتغرب ۱۱
ناگهان سگی به ما حمله نمود، و شخصی چوب به دست گرفته و با دهان پر فحش از دنبال سگ می آمد که ما را بزند.
سیاهک (جهالت) به یک جستن خود را به راه رسانید، ولی من هرچه گریختم، سگ رسید و من از وحشت به زمین خوردم. تا آنکه صاحب هندوانه ها رسید و مفصّلاً مرا چوب کاری نمود، هرچه داد زدم که من هندوانه نخورده ام، سودی نداشت.
او گفت: بعد از دراز کردن دست تعدّی به مال غیر، چه فرقی بین خوردن و به میدان ریختن؟
به هزار جان کندن و چوب خوردن از دست او خلاص شدم و خود را به میان راه کشیدم و از جراحات دهان و خرد شدن اعضا و خستگی و تشنگی و نیز از فراق هادی ناله و گریه می کردم.
سیاهک که کار خود را نموده و به آمال خود رسیده بود، دور از من نشسته و به من لبخند می زد و می گفت: «آن هادی تو، چه از دستش بر می آید بعد از اینکه تخم اذیّت ها را در دنیا به اعانت (کمک) من کاشته ای؟!
🔺 «دنیا کشت گاه آخرت و آخرت روز درو و برداشت محصول است».
مگر در قرآن نخوانده ای:
🔺«وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّهٍ شَرَّاً یَرَهُ» (زلزال/۸)؛ و هر کس هم وزن ذرّه ای کار بد کند، آن را می بیند.
و عقلا گفته اند که:
هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی.
مگر هادی بر خلاف حُجَج (دلایل) قویّه و آیات کریمه و قرآنیّه کاری از دستش می آید؟
ان شاء اللَّه در آن منازل که هادی با تو باشد، من نیز هستم و خواهی دید که چه بلایی به سرت می آید که هادی نمی تواند نفس بکشد!
مگر خودش نگفت که هر وقت در دنیا معصیت کردی، من از تو گریخته ام و چون توبه نمودی، همنشین تو بوده ام، چنان که پیغمبرصلی الله علیه وآله فرمود: «مؤمن در حالی که ایمان دارد،[گناه] نمی کند.»
حال بگو همراهی هادی چه فایده ای دارد؟
دیدم این ملعنت پناه (لعنتی)، عجب بلا و بااطّلاع بوده است.
از «هادی گفتن» هم ساکت شدم! سیبی از توبره پشتی بیرون آوردم و خوردم. زخم های دستم خوب شد و قوّتی گرفتم، برخاستم و به راه افتادم.
به سر دو راهی رسیدم. راه دست راست چون به شهر معموری (آبادی) می رفت، از آن راه رفتم، دیگری به ده خرابه ای می رسید. به کسی که در آنجا موکّلِ راه (راهبان) بود، گفتم: اگر ممکن است، سیاهی که از عقب من می آید، نگذار بیاید که امروز مرا بسیار اذیت نمود.
گفت: او مثل سایه تو، از تو جدایی ندارد، ولی امشب با تو نیست. آنها در آن ده خرابه دست چپ منزل می کنند و بعدها ممکن است کمتر اذیّت کنند.
داخل شهری شدیم که عمارات عالیه (ساختمان های بلند و سر به فلک کشیده) و انهار جاریه (جوی های روان) و سبزه های رائقه (خوش آیند و شگفت انگیز) و اشجار مثمره (درختان میوه دار) و خدمه ملیحه (خادمان نمکین) و سخن گویان فصیحه و نغمات رحیمه (آهنگ های دلنشین) و اطعمه طیّبه (خوراکی های پاکیزه) و اشربه هنیئه (نوشیدنی های گوارا) داشت.
من که در آن بیابان های قَفْر (بی آب و علف) ناامن، از اذیت های آن سیاهک تباهک در مضیقه بودم، الحال این مقام امن همچون بهشت عنبر سرشت نمایش داشت که لولا (اگر نبود) جذبه محبّت هادی، از اینجا بیرون نمی شدم.
مقام امن و می بی غش و رفیق شفیق گرت مدام میسّر شود، زهی توفیق!
در اینجا با چند نفر از طلّاب علوم دینیه که سابقه آشنایی با آنها داشتم، ملاقات نمودم و شب را استراحت نموده، صبح قدم زنان در خارج این شهر که هوای آن از شکوفه نارنج معطّر بود، با هم بودیم و سرگذشت روز گذشته خود را برای هم نقل می نمودیم.
چون مسافرین این راه در همان منازل جویای حال یکدیگر می شوند، و الّا در حال حرکت کمتر اتّفاق می افتد که به حال یکدیگر برسند، زیرا
🌱 «لِکُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ یَوْمَئِذٍ شَأْنٌ یُغْنِیهِ» (عبس/۳۷)؛ در آن روز [قیامت] هر کدام از آنان را کاری به خود مشغول می سازد.
و به جهت خلاصی از دست سیاهان شکرگزار بودیم، که: و آخرین سخن بهشتیان این است که: حمد مخصوص پروردگار عالمیان است.
سخن کوتاه! تمام مدرِکات (حواسّ ظاهری و قوای باطنی) ما در این شهر به لذایذ خود رسیدند، ذائقه به اطعمه لذیذه، شامّه به روایح طیّبه (بوهای خوش)، باصره به شمایل حسنه، سامعه به نغمات رائقه و اصوات رحیمه، خیال ایمن از صُوَر قبیحه، قلب پر از فَرَح، وهکذا هلمّ جرّاً. (و به این صورت تا پایان)
🌱 «لِمِثْلِ هذا فَلْیَعْمَلِ العامِلُونَ» (صافات/۶۱)؛ آری! برای درک چنین [پاداشی] باید عمل کنندگان عمل کنند.
زنگ حرکت زده شد...
... ادامه داد
#معاد #آخرت #زندگی_پس_از_زندگی
📺 با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند.
تالار مشارکت جمعی کاربران
https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b
ارتباط با ادمین
@valayat
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
#سیاحتغرب ۱۲
زنگ حرکت زده شد، به مضمونِ «حیّ علی خیر العمل!؛ بشتابید به سوی بهترین عمل!»
توبره پشتی ها به پشت بستیم و رفتیم تا رسیدیم به جمع الطریقین (دو راهی) که راه آن ده کوره، به این متّصل می شد و سیاهان چون دود سیاه از دور نمایان شدند. از موکّل آنجا پرسیدم: ممکن است این سیاهان با ما نباشند؟
گفت: اینها صُوَر نفوس حیوانیه شماست که دارای دو قوه شهوت و غضب هستند و ممکن نیست از شما جدا شوند، ولی اینها صاحب تلوّن (رنگارنگ) هستند، سیاه خالص، سیاه و سفید و سفید خالص و اسم هایشان نیز مختلف می شود: «امّاره، لَوّامه، مطمئنّه».
اگر سفید و مطمئنّه شدند برای شما بسیار مفید است و درجات عالیه را ادراک می کنید، بلکه گاهی سَرْوَر ملائکه می شوید، و این در حقیقت نعمتی است که حقّ متعال به شما داده، ولی شما کفران نموده و آن را به صورت نقمت در آورده اید.
هر کاری کرده اید در جهان مادّی کرده اید و هر تخمی کاشته اید در آنجا کاشته اید و روییدن در این فصل بهار به اختیار شما نیست.
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید، جو ز جو
🌱 «ءَأَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزّارِعُونَ؟!» (واقعه/۶۴)؛ آیا آنچه را کشت می کنید شما می رویانید، یا ما می رویانیم؟!.
و هرکه می نالد، از خود می نالد نه از غیر.
سیاهان به ما رسیدند و هر کدام با سیاه خود به راه افتادیم و از هم متفرّق شدیم. یکی دو نفر با سیاهان خود عقب ماندند و یکی دو نفر جلو افتادند. من نیز با سیاه خود می رفتم.
به دامنه کوهی رسیدیم، راه باریک و پر سنگلاخ و در پایین کوه درّه عمیقی بود؛ ولی ته درّه هموار بود و من دلم می خواست از بالای کوه بروم، از جهت آنکه هوای ته درّه حبس (گرفته) بود.
سیاه به من رسید و خیال مرا تأیید کرد که علاوه بر حبسی، در ته درّه درّنده و خزنده نیز هست، و در بلندی اطراف را نیز می شود تماشا نمود.
و چون در اوایل طلبگی در جهان مادّی، طالب بلند آوازگی و تفوّق بر اَقْران (برتری گرفتن بر هم دوشان) بودیم، رو به بالای کوه رفتیم، ولی چون از قلّه کوه راه نبود، از بغل کوه می رفتیم، ولی آنجا هم راه درستی نبود.
دو سه مرتبه ریگها از زیر پاها خزید و افتادیم، دو سه زرعی رو به پایین غلتیدیم، و نزدیک بود به ته درّه بیفتیم، ولی به خارها و سنگ ها چنگ می زدیم و خود را نگاه می داشتیم، و دست و پا و پهلو همه مجروح گردید؛ خصوصاً بینی به سنگی خورد و شکست.
به سیاهک گفتم: عجب تماشا و سیاحتی نمودیم در بلندی! کاش از ته درّه رفته بودیم! سیاه به من خندید و گفت: «هر کس تکبّر کند، خداوند او را خوار و پست می کند؛ و هر کس برتری جوید خداوند دماغ او را به خاک می مالد».
اینها را خواندید و عمل نکردید، اینک:
🔺 «ذُقْ إِنَّکَ أَنْتَ العَزِیزُ الکَرِیمُ» (دخان/۴۹)؛ بچش، با اینکه (پیش خودت) سرافراز و گرامی هستی!
به هر سختی که بود، با بدنی مجروح و دل پردرد، خود را از آن دامنه و بیراهه خلاص نمودم، ولی بیچاره ای که در جلوی ما می رفت، از آن دامنه پرت شد و به پایین درّه افتاد و صدای ناله اش بلند بود، و سیاهش پهلویش نشسته بود و بر او می خندید. او همان جا ماند.
سخن کوتاه! بعد از مشقّات و سختی های زیاد به همواری رسیدیم و دیگر سختی و مشقّتی روی نداد، مگر خستگی و تشنگی و سوزش همان جراحت ها. و سیاهک چند مرتبه خواست مرا به مرجّحاتی (دلیل هایی) از راه بیرون کند، گوش نکردم ولو دلم می خواست و چون دید از او اطاعت نمی کنم، عقب ماند.
رسیدیم به باغی که راه هم از میان آن باغ می گذشت، دیدم چند نفری در کنار حوض نشسته اند و میوه های گوارا در جلو شان می باشد. تا مرا دیدند احترام نمودند و خواهش نشستن و میوه خوردن کردند و گفتند: ما روزه دار، از دار الغرور (دنیا) بیرون شدیم و این افطاری است که به ما داده اند، و چنان می پنداریم که تو هم از اینها حق داری، زیرا تو روزه داری را افطار داده ای.
نشستم و از آنها خوردم، تشنگی و هر درد و المی داشتم رفع شد.
پرسیدند: در این راه بر تو چه گذشت؟ گفتم: الحمدللَّه، بدی ها که گذشت و به دیدن شما رفع گردید؛ ولیکن چند نفر عقب ماندند و سیاهان آنها را نگه داشتند و مرا هم وسوسه نمودند. اخیراً گوش به حرف های سیاه ندادم و عقب ماند، امید که به من نرسد!
گفتند: چنین نیست! آنها از ما دست بردار نیستند و در این اراضی مسامحه به زبان مکر و دروغ ما را اذیّت می کنند، ولی بعدها مثل قُطّاع الطریق (راه زن ها) شاید با ما بجنگند.
گفتم: پس ما بدون اسلحه با آنها چه کنیم؟
گفتند:...
... ادامه دارد
#معاد #آخرت #زندگی_پس_از_زندگی
📺 با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند.
تالار مشارکت جمعی کاربران
https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b
ارتباط با ادمین
@valayat
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99