قسمت پانزدهم
🌏 #آن_سوی_مرگ
🔻شب جمعه شد و به خانه ام رفتم، دیدم آن عزتی که #خانوادهام در زمان من داشتند فرود آمده و کسی به یاد آنها نیست و امور زندگیشان #مختل شده و بچه ها ژولیده و پژمرده شدهاند. دلم به حالشان سوخت و دعا کردم که خدایا بر اینها و بر من #رحم کن و همسرم نیز یادی از زمان آسودگی خود نموده و بر من رحمت فرستاد.
🔻برگشتم به نزد #هادی دیدم اسبی با زین چرم و لجام طلا در قصر بسته شده است از هادی پرسیدم این #اسب برای کیست؟ هادی تبسم نموده گفت همسرت برای تو فرستاده و این #رحمت حق است که به صورت اسب در آمده است و در این منازلی که #پیاده رفتن در آن خیلی سختی دارد بسیار به کار میآید.
🔻و دعای تو نیز درباره آنها مستجاب شده است و آنها بعد از این در #رفاه و آسایش خواهند بود. ببین یک رفتن تو چطور سبب خیرات شد برای خانواده ات. و در دنیا غالباً انسان ها غافلند از #مراوده و خبر داشتن از حال یکدیگر، تأکیدات بسیاری از پیغمبر در این موضوع وجود دارد؛ که اگر سه روز بگذرد و مومنین #حال یکدیگر را نپرسند رشته #اخوّت ایمانی در بین آنها پاره گردد.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
🔻
🌏 #آن_سوی_مرگ
قسمت بیست و پنجم
🔻من از خوشحالی خود را به قدمهای مبارک حضرت عباس علیه السلام انداختم و #زمین را بوسیده و اشک شوق میریختم. حضرت فرمودند: اگر چه باید در برزخ با زاد و توشه خود این #مسیر را طی نمایید و شفاعت ما آخر کار و در قیامت است اما مدد های باطن ما با شماست و از امثال شما که بارها تشنه در راه #زیارت برادرم بودهاید و اقامه عزای کردهاید، دستگیری میکنیم.
🔻در این میان میدیدم #جوانی کم سن کنار ابوالفضل علیهالسلام نشسته و مثل خورشید میدرخشد که طاقت دیدار نورانیت او را ندارم و بسیار #جلالت و بزرگواری دارد و ابوالفضل علیهالسلام نسبت به او با أدب و فروتنی سخن میگوید. از اطرافیان حضرت پرسیدم، گفت: گویا #علیاصغر علیه السلام است دلیل بر این هم آن خط سرخی بود که مثل طوق در زیر گلوی #نورانیاش دیده میشد.
🔻در جلال و جمال او #مبهوت بودم مرا به قدری مجذوب نمود که توانایی در من نماند که از او نظر بردارم و زیاد نگاه نمودن به بزرگان هم خلاف #ادب باشد. و چون جلال و عظمت او نگاه را میراند و جمال و زیباییاش نگاه را میخواند در بین این دو عمل #متضاد واقع شدم بدنم بشدت می لرزید که نمیتوانستم خودداری کنم.
🔻حضرت علی اصغر علیه السلام توجه به من فرمود؛ گویا #حال مرا فهمید و خلعتی فرستاد به دوش من انداختند و من که این لطف را از ایشان دیدم، #قلبم از آن اضطراب تسکین یافت و فهمیدم محبت طرفینی است و نظر به آن #جمال زیبا بی دردسر شد.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب