eitaa logo
زندگی بعد از مرگ
3.6هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
68 فایل
با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند. تالار مشارکت جمعی کاربران https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b ارتباط با ادمین @valayat لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ رمان های زیر در کانال های حاج اقا بارگذاری شده است 👇👇👇👇👇👇👇 ۱-📚(به پایان رسید) https://eitaa.com/4461041/119 ۲-📚 https://eitaa.com/KanaleDastan/22 ۳-📚 (به پایان رسید) https://eitaa.com/4461041/305 ۴-📚(به پایان رسید) https://eitaa.com/4461041/569 ۵-📚بازنویسی کتاب سیاحت غرب(به پایان رسید) https://eitaa.com/4461041/610 ۶-📚(به پایان رسید) https://eitaa.com/4461041/680 ۷-📚 (به پایان رسید) https://eitaa.com/20474345/39 ۸-📚 رمان (داستان زندگی شهید والامقام حسین یوسف الهی) https://eitaa.com/20474345/119 ۹-📚 رمان https://eitaa.com/DastanD/9 ۱۰-📚 رمان https://eitaa.com/4461041/776 ۱۱-📚 گروه فرهنگی https://eitaa.com/KanaleDastan/290 ۱۲-📚 https://eitaa.com/joinchat/3409314105C446fc7291b 💖 کانال داستانی شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/1776877880C962befbd58 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
داستان حسین پسر غلامحسین https://eitaa.com/joinchat/1776877880C962befbd58 📚 (این کتاب زندگینامه و خاطراتی از شهید محمدحسین یوسف الهی است. کتاب حسین پسر غلامحسین، ضمن معرفی شهید محمدحسین یوسف الهی به رابطه سردار حاج قاسم اشاره دارد)
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 *قسمت 7⃣* *دبیرستان شریعتی* شب من و محمدحسین داخل شبستان مسجد جامع نشسته بودیم و راجع به پیام امام درباره تعطیلی مدارس صحبت می‌کردیم محمدحسین به این فکر بود که کاری کند تا هر طور شده فردا مدرسه تعطیل شود بالاخره نقشه طرح کرد قرار شد همان شب وارد عمل شویم برای اجرای این نقشه نیاز به اسپری در رنگ های مختلف بود آن را تهیه کردیم و حوالی ساعت ۱۰ به طرف مدرسه شاهپور راه افتادیم نقشه ما تغییر نام مدرسه شاهپور به شریعتی بود و دیگر اینکه دانش‌آموزان باید از اطلاعیه امام آگاه می شدند وقتی به مدرسه رسیدیم کسی در محوطه نبود کوچه خلوت و بن‌بست بود محمد حسین که خطش از من بهتر بود اسپری را برداشت بزرگ روی سردر مدرسه نوشت دبیرستان پسرانه دکتر شریعتی و بعد پایین آمد دوتایی محوطه را گشت زدیم نه خبری از نیروهای گشتی که شهر را قرق کرده بودند بود و نه از عابر پیاده نقشه اول اجرا شد و به خیر گذشت کنار تابلوی مدرسه تخته سنگ سفید و تمیزی بود که خیلی به درد شعار نوشتن می‌خورد روی آن نوشت «به فرمان امام خمینی اعتصاب عمومی است» تا فردا وقتی دانش آموزان می خواهند وارد مدرسه شوند آن را ببینند و مدرسه تعطیل شود همان لحظه به ذهنمان رسید که شاید مسئولین مدرسه آن را ببینند و پاک کنند تصمیم گرفتیم بالای سر آبخوری مدرسه شعاری بنویسیم که هم از دید مسئولین مخفی باشد و هم بیشتر بچه ها آن را ببینند محمدحسین بلافاصله از دیوار بالا رفت و خودش را به آبخوری رساند آنجا نوشت *مرگ بر این سلسله پهلوی* من هم اینطرف کشیک می دادم وقتی کارمون تموم شد از نیمه شب گذشته بود باور کنید ما خودمان من هم روی برگشت به خانه را نداشتیم اما کار مان کمی طول کشید همانطور که همسرم تعریف می‌کرد مو به تنم راست شده بود خدایا اگر محمد حسین را در حال شعار نوشتن می‌گرفتند چه بلایی سرش می آمد؟ از همسرم پرسیدم شما نپرسیدی اگر نیروها می‌آمدند شما چطور می خواستید همدیگر را خبر کنید؟ گفت چرا سوال کردم علیرضا گفت قرار بود اگر اتفاقی افتاد من فریاد بزنم و محمدحسین خودش را در جایی مخفی کند خب سوال نکردی عکس العمل مدیر مدرسه چه بود؟ آنها بویی نبردند که این کار محمدحسین است؟ -چرا از او سوال کردم پاسخ داد فردا صبح وقتی ما وارد خیابان مدرسه شدیم از ابتدا تا انتهای خیابان نیرو گذاشته بودند غوغایی برپا شده بود گشت شهربانی رفتارها را زیر نظر داشت مستخدم مدرسه با شلنگ آب افتاده بود به جان سنگ سفید سر در مدرسه تا آن را پاک کند اما فایده ای نداشت شروع کرد به ساییدن آن باز هم آن طور که باید و شاید پاک نشد مسئولین مدرسه دست و پای خود را گم کرده بودند چون قرار بود استاندار به مناسبت بازگشایی مدرسه ها سخنرانی کند اما هنوز هیچ مقدماتی فراهم نشده بود خوشحالی در چشمان من و محمدحسین موج می زد هرچند کسی آن را نمی‌دید خلاصه بچه ها متفرق شدند و مدرسه به حالت نیمه تعطیل درآمد وقتی صحبت‌های همسرم تمام شد گفتم آقا من خیلی نگران محمد حسین هستم می‌ترسم این شجاعت و بی باکی اش کار دستش بدهد گفت وقتی کار را به خدا سپردی نگرانی معنا ندارد *مسجد جامع* از این ماجرا دو سه هفته‌ای گذشت فعالیت‌های انقلابیون ادامه داشت یک بعد از ظهر شنیدم که قرار است فردای آن روز ‌یعنی بیست و چهارم مهر ۱۳۵۷ به مناسبت اربعین شهدای میدان ژاله و همچنین سالگرد شهادت آیت الله حاج سید مصطفی خمینی رحمة الله علیه جمع کثیری از مردم به دعوت روحانیون در مسجد جامع کرمان تجمع کنند همچنین در جریان بودم که قرار است محمدحسین همراه با برادرانش و تعدادی از دوستانش در این تجمع شرکت نمایند شب که بچه‌ها آمدند آنچه از رادیو در مورد سرکوبی تظاهرات و تجمعات شنیده بودم گفتم بعد سفارش های لازم را کردم آنها قول دادند که مراقب باشند صبح که از خانه بیرون رفتند با دعا و قرآن حصارشان کردم و به خدا سپردم شان ادامه دارد... برگرفته از کتاب حسین پسر غلامحسین هدیه به روح بلند شهدا صلوات داستان حسین پسر غلامحسین https://eitaa.com/joinchat/1776877880C962befbd58 📚 (این کتاب زندگینامه و خاطراتی از شهید محمدحسین یوسف الهی است. کتاب حسین پسر غلامحسین، ضمن معرفی شهید محمدحسین یوسف الهی به رابطه سردار حاج قاسم اشاره دارد)
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 *قسمت 16* *دفتر امام جمعه* یک بار با محمدحسین در دفتر امام جمعه بودیم چند نفر از مسئولین شهر و استان نیز حضور داشتند محمدحسین کنار من نشسته بود و علیرغم جثه لاغرش بنیه قوی داشت رئیس شهربانی هم طرف دیگر من نشسته بود جلوی همه نوشابه گذاشتن محمدحسین سر انگشتش را گذاشت زیر نوشابه و با قاشق در آن را باز کرد صدای باز شدن در نوشابه توجه همه را جلب کرد رئیس شهربانی که کنار من بود با دیدن این صحنه خیلی تعجب کرد همین طور که نگاه می‌کرد دیدم او نیز دستش را به تقلید از محمد حسین زیر نوشابه گذاشت و قاشق را فشار داد و می‌خواست در آن را باز کند اما نمی‌توانست در همین موقع محمدحسین خندید گفت نه جانم هر کسی نمی‌تواند این کار را بکند باید حتما وارد باشید *حسین پسر غلامحسین* یک روز با محمد حسین به سمت آبادان می‌رفتیم عملیات بزرگی در پیش داشتیم چندتا از عملیات‌های قبلی با موفقیت انجام نشده بود و از طرفی آخرین عملیات ما هم لغو شده بود و من خیلی ناراحت بودم به محمدحسین گفتم چندتا عملیات انجام دادیم اما هیچکدام آنطور که باید موفقیت آمیز نبود به نظرم این هم مثل بقیه نتیجه ندهد گفت برای چی؟ گفتم چون این عملیات خیلی سخت است به همین دلیل بعید می‌دانم موفق شویم گفت اتفاقا ما در این عملیات موفق و پیروز می‌شویم گفتم محمد حسین دیوانه شدی؟ عملیات‌هایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم نتوانستیم کاری از پیش ببریم آن وقت در این یکی که اصلاً وضع فرق می‌کند و از همه سخت تر است موفق می‌شویم؟ خنده ای کرد و با همان تکیه کلام همیشگی‌اش گفت *حسین پسر غلامحسین به تو می گوید که ما در این عملیات پیروزیم* خوب میدانستم که او بی حساب حرف نمی‌زند حتماً از طریقی به چیزی که می گوید ایمان و اطمینان دارد گفتم یعنی چه؟ از کجا می‌دانی؟ گفت بالاخره خبر دارم گفتم خب از کجا خبر داری؟ گفت به من گفتند که ما پیروزیم پرسیدم کی به تو گفت؟ جواب داد *حضرت زینب سلام الله علیها* دوباره سوال کردم در خواب یا بیداری؟ با خنده جواب داد تو چه کار داری؟ فقط بدان بی‌بی به من گفت که *شما در این عملیات پیروز خواهید شد* و من به همین دلیل می‌گویم که قطعاً موفق می‌شویم هرچه از او خواستم بیشتر توضیح بدهد چیزی نگفت و به همین چند جمله اکتفا کرد نیازی هم نبود که توضیح بیشتری بدهد اطمینان او برایم کافی بود همانطور که گفتم همیشه به حرفی که می زد ایمان داشت و من هم به محمدحسین اطمینان داشتم وقتی که عملیات با موفقیت انجام شد یاد آنروز محمدحسین افتادم و از اینکه به او اطمینان کرده بودم خیلی خوشحال شدم عارفان که جام حق نوشیده‌اند رازها دانسته و پوشیده‌اند هرکه را اسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش دوختند *قطعه زمین* محمدحسین قطعه زمینی در کرمان داشت که پدرش به او بخشیده بود و به دلیل حضور در جبهه خیلی کم به آن سرکشی می‌کرد آخرین بار وقتی بعد از حدود یک سال به آنجا رفت در کمال تعجب دید که یک نفر زمین را ساخته و در آن ساکن شده است بعد از پرس و جو و تحقیق فهمید آن شخص یک نفر جهادی است قضیه را برای من تعریف کرد گفتم خوب برو شکایت کن و از طریق دادگاه پیگیر قضیه باش بالاخره هرچه باشد تو مدارکی داری و می توانی به حقت برسی گفت نه من نمی توانم این کار را بکنم او یک نفر جهادی است و حتماً نیازش از من بیشتر بوده است هرچند نباید چنین کاری می‌کرد و در زمین غصبی می‌نشست اما حالا که چنین کرده دلم نمی آید پایش را به دادگاه بکشم عیبی ندارد من زمین را بخشیدم و گذشت کردم اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد ادامه دارد... برگرفته از کتاب *حسین‌پسرغلامحسین* هدیه به روح بلند شهدا صلوات 💖 داستان حسین پسر غلامحسین https://eitaa.com/joinchat/1776877880C962befbd58 📚 (این کتاب زندگینامه و خاطراتی از شهید محمدحسین یوسف الهی است. کتاب حسین پسر غلامحسین، ضمن معرفی شهید محمدحسین یوسف الهی به رابطه سردار حاج قاسم اشاره دارد)