فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان های عبرت آموز ۲۹(تلنگر آمیز)
خاطره ای از آیت الله بهاءالدینی
🎙مرحوم استاد فاطمی نیا رحمت الله علیه
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#داستان
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌹لینک کانالمون 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3235446962C49d9af2d93
👌داستان کوتاه پند آموز
💭 ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﻠﻮﯼ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ ﺭﺍ
ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺖ ﺁﺧﺮ ﮐﺎﺭ!
ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺷﻤﺰﮔﯽﺍﺵ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ...
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﭘﻠﻮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﺳﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻏﺬﺍ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺑﺸﻘﺎﺑﺶ!
ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﻥ ﭘﻠﻮ ﻟﺬﺕ ﻣﯽﺑﺮﺩ، ﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ
ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ...
💭 ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ...
ﮔﺎﻫﯽ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺑﺶ
ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ!
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ..
ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷﯿﻢ!
ﻫﻤﻪﯼ ﺧﻮﺷﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ؛
ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﻪ ﻧﺮﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺍﺳﺖ.
💭 ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ
ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﭘُﻠﻮی ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽﻣﺎﻥ
ﺑﻮﺩﻩﺍﯾﻢ ﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎ،
ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺑﺸﻘﺎﺏ....
#داستان
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌹لینک کانالمون 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3235446962C49d9af2d93
مداحی آنلاین - ماجرای تاثیرگزار سید شفتی و آبگوشت.mp3
925.7K
🔹ماجرای تاثیرگزار سید شفتی و آبگوشت
🔸حجت الاسلام والمسلمین عالی
#داستان
#زندگی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌹لینک کانالمون 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3235446962C49d9af2d93
17.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان عجیب شیخ جعفر مجتهدی و شفای جوان آلمانی -
#آیا او عیسی مسیح است؟
#حکایت زیبا پیشنهاددانلود👌☝️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌹لینک کانالمون 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3235446962C49d9af2d93
📗#داستان_خواندنی
دزدی از نردبان خانه ای بالا رفت.
از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسید: خدا کجاست؟
صدای مادرانه ای پاسخ داد: خدا در جنگل است، عزیزم.
کودک دوباره پرسید: چه کار می کند؟
مادر گفت : دارد نردبان می سازد.
ناگهان دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد!
سالها بعد دزدی از نردبان خانه حکیمی بالا می رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی پرسید: خدا چرا نردبان می سازد؟
حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد، به نردبانی که سالها پیش، از آن پایین آمده بود و رو به کودک گفت: برای آنکه عده ای را از آن پایین بیاورد و عده ای را بالا ببرد.
نردبان این جهان ما و منیست
عاقبت این نردبان افتادنیست
لاجرم آن کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست
#داستان
#پیشنهادویژه
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌹لینک کانالمون 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3235446962C49d9af2d93
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاوان دل شکستن در برزخ🔥🔥
یکی از بزرگان را در خواب دیدند که جای خوبی دارد گفتند الحمد الله جایتان هم که خوب است گفت: آری ولی یک درد بی درمان دارم☄💔.
گفت: هر روز باید یک عقربی پای من را نیش بزند زیرا وقتی زنده بودم دلی را شکستم و قبل از اینکه حلالیت بطلبم و توبه کنم از دنیا رفتم💔💯🔥
رسول الله میفرماید: اگر کسی دلی را بشکند اگر همه ی دنیا را انفاق کند کفاره ی او نمیشود.‼️✨️
#داستان
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌹لینک کانالمون 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3235446962C49d9af2d93
✨﷽✨
#حق_الناس_گناهی_خطرناک
✍در روایتی آمده است: یک قاضی مقدّس و بسیار عابد از دنیا رفت. او حقّی را ناحق نمی کرده و علاوه بر شهرت به قضاوت عادلانه، مۆمن و متّقی بوده است و از این رو همسرش یقین داشته که وی بهشتی است. وقتی زن جسد شوهر را در لحد قرار داد و پارچه روی صورت او را کنار زد، دید ماری از بینی او بیرون آمد و شروع به کندن و خوردن صورت او کرد. زن از این وضعیت عجیب ترسید.
هنگام شب، شوهر خود را درخواب دید و از آنچه رخ داده بود سۆال کرد و گفت: تو که انسان خوبی بودی! پس این مار چه بود؟ قاضی جواب داد: آن به خاطر برادر توست. روزی برادر تو با کسی نزاع داشت. برای حلّ مسأله به نزد من آمدند و من در دل خود دوست داشتم که حق با برادر تو باشد. نه اینکه العیاذبالله ناحقی باشد، بلکه دوست داشته حق با برادر زنش باشد البته نتیجه حکمیّت به نفع برادرت شد و من از این امر خوشحال شدم و با اینکه واقعاً حق با برادر تو بود، اکنون گرفتارم. همین که قاضی در دل بین دو مسلمان تفاوت قائل شده، عمل او در برزخ مجسّم شده و موجب آزار او گردیده است
⚠️مواظب حق دیگران باشیم گناهی که خدا آن را تا بنده حلال نکند نمی بخشد
📚 الکافی، ج 7، ص 410
#داستان
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌹لینک کانالمون 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3235446962C49d9af2d93
🔆 #پندانه
✍ غصه از دستدادن نعمتی را نخور، خدا بهترش را میدهد
ماری كوچولو دختری پنجساله، زیبا و با چشمانی درخشان بود.
یک روز كه با مادرش برای خرید به بازار رفته بودند، چشمش به یک گردنبند مروارید پلاستیكی افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برایش بخرد.
مادر گفت:
اگر دختر خوبی باشی و قول بدهی اتاقت را هر روز مرتب كنی، آن را برایت میخرم.
ماری قول داد و مادر گردنبند را برایش خرید. ماری به قولش وفا كرد؛ او هر روز اتاقش را مرتب میكرد و به مادر كمک میكرد. او گردنبند را خیلی دوست داشت و هر جا میرفت، آن را با خودش میبرد.
ماری پدری دوستداشتنی داشت كه هر شب برایش قصه میگفت تا او بخوابد.
شبی بعد از اینكه داستان به پایان رسید، بابا از او پرسید:
ماری، آیا بابا را دوست داری؟
ماری گفت:
معلومه كه دوست دارم.
بابا گفت:
پس گردنبند مرواریدت را به من بده!
ماری با دلخوری گفت:
نه! من آن را خیلی دوست دارم، بیایید این عروسک قشنگ را به شما میدهم، باشد؟
بابا لبخندی زد و گفت:
آه، نه عزیزم!
بعد بابا گونه اش را بوسید و شب بهخیر گفت.
چند شب بعد، باز بابا از ماری مرواریدهایش را خواست. ولی او بهانهای آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد.
عاقبت یک شب دخترک گردنبندش را باز كرد و به بابایش هدیه كرد.
بابا در حالی كه با یک دستش مرواریدها را گرفته بود، با دست دیگر از جیبش یک جعبه قشنگ بیرون آورد و به ماری كوچولو داد.
وقتی ماری در جعبه را باز كرد، چشمانش از شادی برق زد:
خدای من، چه مرواریدهای اصلِ قشنگی!
بابا این گردنبند زیبای مروارید را چند روز قبل خریده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگیرد و یک گردنبند پرارزش را به او هدیه بدهد.
خدا گاهی نعمتهایش را میگیرد و در عوض خیلی بهترش را میدهد. پس هیچوقت غصه از دستدادن یک نعمت را نخور.
#داستان اموزنده
•┈┈••••✾•🌿🌼🌿•✾•••┈┈•
🌹لینک کانالمون 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3235446962C49d9af2d93
#یک_داستان_یک_پند
✍همیشه گمان میکردم اگر روزی انسان به اجبار در مجلس عروسی مختلطی وارد شود و دلش با خدا باشد، نفس را بر او اثری نیست. روزی، بعد از اذان صبح در زمستانی سرد از اتوبوس برای خواندن نماز پیاده شدم تا وارد یک غذاخوری بشوم، عینکی بر چشم داشتم، دیدم سریع عینکم را بخار گرفت و دیگر چیزی ندیدم.
آن روز فهمیدم محیط تا چه اندازه بر روی نفس تأثیر دارد. اگر انسان وارد محیطی از گناه شود، خواسته یا ناخواسته مثل عینکِ من که بخار آن را فراگرفت، نفس هم رویِ عقل را میپوشاند و دیگر جز نفس چیزی را نمیبیند.
#داستان
•┈┈••••✾•🌿🌼🌿•✾•••┈┈•
🌹لینک کانالمون 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3235446962C49d9af2d93
#یک_داستان_یک_پند
✍همیشه گمان میکردم اگر روزی انسان به اجبار در مجلس عروسی مختلطی وارد شود و دلش با خدا باشد، نفس را بر او اثری نیست. روزی، بعد از اذان صبح در زمستانی سرد از اتوبوس برای خواندن نماز پیاده شدم تا وارد یک غذاخوری بشوم، عینکی بر چشم داشتم، دیدم سریع عینکم را بخار گرفت و دیگر چیزی ندیدم.
آن روز فهمیدم محیط تا چه اندازه بر روی نفس تأثیر دارد. اگر انسان وارد محیطی از گناه شود، خواسته یا ناخواسته مثل عینکِ من که بخار آن را فراگرفت، نفس هم رویِ عقل را میپوشاند و دیگر جز نفس چیزی را نمیبیند.
#داستان
•┈┈••••✾•🌿🌼🌿•✾•••┈┈•
🌹لینک کانالمون 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3235446962C49d9af2d93
🌸 #آیة_الکرسی 🌸
شبی دخترک مسلمان از نیویورک آمریکا از دانشگاه به سمت خانه می رفت که پس از مدتی متوجه شد مردی با ژاکت کلاه دار که سعی در پنهان نمودن چهره اش مینمود او را تعقیب می کند.
دختر بسیار وحشت زده بود
و شروع کرد به خواندن آیت الکرسی
و به الله سبحان و تعالی توکل کرد...
الحمدالله بخیر گذشت و دختر به سلامت به خانه رسید.
ولی فردای آن شب در اخبار شنید که دیشب به دختری در همان محل و همان ساعت تجاوز شده و جسد دختر را در میان دو ساختمان پیدا نموده اند.
پلیس از مردم خواست که اگر کسی شاهد بوده و یا چیزی دیده به اداره پلیس برود تا قاتل را شناسایی کنند.
دختر به اداره پلیس رفته و ماجرا را به پلیس گفته و از بین مردهایی که صف کشیده بودند از پشت آینه قاتل شناسایی کرد.
پلیس از قاتل می پرسد
که در آن شب یک دختر با حجاب را تعقیب میکردی چرا به او حمله نکردی؟
قاتل گفت من ترسیدم چون دو مرد هیکل دار با او راه میرفتند.
این است عظمت توکل به خداوند.
#داستان
•┈┈••••✾•🌿🌼🌿•✾•••┈┈•
🌹لینک کانالمون 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3235446962C49d9af2d93
🌹داستان آموزنده🌹
کشاورزی به شدت به آب نیاز داشت تا بتواند محصول خود را از نابودی نجات دهد.
چندین سال خشکسالی شروع شده بود و چون امیدی به باران نداشت تصمیم گرفت چاهی بکند.
او شروع به کندن کرد و ساعت به ساعت عمیقتر میشد، اما از آب خبری نبود.
در پایان روز به خود گفت:« حتما جای خوبی را انتخاب نکردهام، زیرا فقط به سنگ ریزه و ریشه درختان برخوردهام.» و به خانهاش برگشت.
صبح روز بعد، بیل به دست به سر زمین رفت و در جایی دیگر شروع به کندن کرد.
خورشید با شدت تمام میدرخشید و او عمیقتر میکند، اما باز هم به آب نرسید.
نزدیک غروب، در حالی که از چاه بالا میرفت، به خود گفت:« این یکی از قبلی هم بدتر بود.»
کشاورز هر روز یک چاه جدید میکند و هر دفعه نتیجه یکی بود و هر شب، در حالی که سر به زیر انداخته بود و به خانهاش برمیگشت، از خود پرسید:
« آیا دیوانهام که فکر میکنم میتوانم آب پیدا کنم؟ آیا نفرین شدهام که زندگیام به کندن چیزی پیدا نکردن بگذرانم؟»
.
روزی پیر مرد فرزانهای از نزدیک زمین کشاورز میگذشت. او با کمال تعجب مشاهده کرد که کشاورز در میان بیست چاه مشغول کندن چاه دیگری است.
پیرمرد فرزانه از کشاورز که تا زانو در زمین فرو رفته بود، پرسید:
چه کار میکنی، دوست من؟
کشاورز با صدایی پریشان گفت:
چاه میکنم، یا حداقل تلاش میخواهم چاه بکنم. ولی تا حالا فقط با سنگریزه و ریشه درختان برخورد کرده ام.
پیر مرد فزانه گفت :
آقای عزیز، با این طرز کندن شما هرگز به آب نخواهید رسید.
کشاورز پرسید:« دیگر چه راهی وجود دارد؟»
پیرمرد فرزانه گفت:« تلاش شما برای کندن شجاعانه است. اما راه به جایی نمیبرید. شما شروع میکنید به کندن و بعد از سه متر، وقتی به آب نمیرسید، توقف میکنید و به جای دیگری میروید تا دوباره همین کار را تکرار کنید. اما در این روستا، فلات آب، از بیست متری زیر سطح زیر زمین آغاز میشود.
پیر مرد فرزانه در ادامه سخنانش گفت:« تا وقتی عمیقتر و طولانی مدتتر نکنی آنچه را که به دنبالش هستی، نخواهی یافت. یک جا بمان ، عمیق بکن و وقتی دلسرد میشوی، کار را متوقف و وقت را تلف نکن! صبور باش و به کندن ادامه بده، حتی زمانی که به سنگهای درشت و محکم برخورد میکنی. به تو قول میدهم به آبی که در جست و جویش هستی خواهی رسید.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌹لینک کانالمون 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3235446962C49d9af2d93