.
#شهادت یک واژه و راهِ ...
#تمام_نشدنی است ...
و آنقدر دست یافتنی است که هرکس می تواند، آرزویش را داشته باشد و امیدش را هم به دل ، که حتما به آن دست خواهد یافت ...
و اما...هر آرزویی ... بهایی دارد ...
.
بعضی ها با پول به آرزوهایشان می رسند
و ما با #جان ...
و جان دادند ، #آدم_شدن میخواهد
خالص و مخلص شدن میخواهد ...
سختی و درد کشیدن می خواهد !
و همه ی اینها ...
#رفاقت با امام زمان را میخواهد!
و زیر قول ، نزدن هایمان را می خواهد !!
#با_امام_زمان_رفیق_بشویم؟!
.
و یک سال دیگر ...
#شهادت ، به #تعویق افتاد ...
و نشد ، که بنویسند ...
به سال نود و هشت ...
تاریخ شهادت را ...
و سال نود و نُه ...
چگونه خواهیم بود ؟!
چگونه خواهیم ماند؟!
چگونه #خواهیم_رفت ؟؟!
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
حآج حسین یکتآمیگفت:
توصیه میکنم
جوانها اگر بخواهند
از دستِ شیطان راحت شوند
••|عشق به شهادت|•• رآ
در وجود خود زنده نگه دارند...
بقولِ شهید حاج امینی
خُدایا بسیآر عاشقم کن...🙃❤️
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#حدیث_مهدوی✨
💠امام زمان(عج):
فَلْیَعْمَلْ کُلُّ امْرِء مِنْکُمْ بِما یُقَرَّبُ بِهِ مِنْ مَحَبَّتِنا، وَلْیَتَجَنَّبْ ما یُدْنیهِ
مِنْ کَراهِیَّتِنا وَ سَخَطِنا
💠هر یک از شما باید به آنچه که او را به دوستى ما نزدیک مىسازد،
عمل کندو از آنچه که خوشایند ما نبوده و خشم ما در آن است،
دورى گزیند.
📚بحار الأنوار، ج 53، ص 176
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
.
#شهادت یک واژه و راهِ ...
#تمام_نشدنی است ...
و آنقدر دست یافتنی است که هرکس می تواند، آرزویش را داشته باشد و امیدش را هم به دل ، که حتما به آن دست خواهد یافت ...
و اما...هر آرزویی ... بهایی دارد ...
.
بعضی ها با پول به آرزوهایشان می رسند
و ما با #جان ...
و جان دادند ، #آدم_شدن میخواهد
خالص و مخلص شدن میخواهد ...
سختی و درد کشیدن می خواهد !
و همه ی اینها ...
#رفاقت با امام زمان را میخواهد!
و زیر قول ، نزدن هایمان را می خواهد !!
#با_امام_زمان_رفیق_بشویم؟!
.
و یک سال دیگر ...
#شهادت ، به #تعویق افتاد ...
و نشد ، که بنویسند ...
به سال نود و هشت ...
تاریخ شهادت را ...
و سال نود و نُه ...
چگونه خواهیم بود ؟!
چگونه خواهیم ماند؟!
چگونه #خواهیم_رفت ؟؟!
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تم
#رفيق_چادري
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬بغض رهبر انقلاب در هنگام خواندن فرازی از
#مناجات_شعبانیه
« الهی کَأَنِّی بِنَفْسِی وَاقِفَةٌ بَیْنَ یَدَیْکَ وَ قَدْ أَظَلَّهَا حُسْنُ تَوَکُّلِی عَلَیْکَ فَقُلْتَ [فَفَعَلْتَ ] مَا أَنْتَ أَهْلُهُ وَ تَغَمَّدْتَنِی بِعَفْوِکَ؛
آن گونه به رحمت تو امیدوارم که گویی در پیشگاهت ایستادهام و اوج توکلم به تو، بر سرم سایه گسترده است؛ پس تو آنچه را که سزاوار آنی، گفتهای و مرا در عفو و بخششت، پوشاندهای.
#ماه_شعبان
#شعبان
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#عطر_یاس
#قسمت_بیستوپنجم
وقتی نامه رو خوندم دست و پاهام میلرزید 😢 .
احساس میکردم کاملا یخ زدم 😢 احساس میکردم هیچخونی توی رگهام نیست 😢 اشکام بند نمیومد... 😭
- خدایا چرا؟! 😢😢
- خدایا مگه من چیکار کردم؟! 😢😢
- خدایا ازت خواهش میڪنم زنده باشه...
- خدایا خواهش میڪنم سالم باشه .
))از حسادت دل من مے سوزد،
از حسادت به ڪسانی ڪه تو را می بینند!
از حسادت بہ محیطی کی در اطراف تو هست
مثل ماه و خورشید ڪہ تو را مے نگرند
مثل آن خانه که حجم تو در آن جا جاریست
مثل آن بستر و آن رخت و لباس که ز عطر تو همه سرشارند
از حسادت دل من می سوزد
یاد آن دوره به خیر ڪه تو را می دیدم((
ڪارم شده بود شب و روز دعا ڪردن و تو تنهایی گرییه ڪردن. 😢
یهو به ذهنم اومد ڪه به امام رضا متوسل بشم 😢
خاطرات سفر مشهد دلم رو آتیش میزد.
ای ڪاش اصلا ثبت نام نمیڪردم 😢
ولی اگه سید رو نمیدیدم معلوم نبود الان زندگیم چطوری بود 😔
شاید به یکی شبیه احسان جواب مثبت میدادم و سر خونه زندگیم بود 😐
ولی عشق چی؟!... 😔
- آقا جان...
این چیزیه ڪه شما انداختی تو دامن ما...حالا این رسمشه تنهایی ولم ڪنی؟! 😢
آقا من سید رو از تو میخوام 😢😢
*یک ماه بعد:
یه روز صبح دیدم زهرا پیام فرستاده : ریحانه میتونی ساعت 9 بیای مزار شهدای گمنام؟! کارت دارم.
اسم مزار شهدا اومد قلبم داشت وایمیستاد..
😢😢 سریع جوابشو دادم و بدو بدو رفتم تا مزار
-چی شده زهرا؟
: بشین ڪارت دارم
-بگو تا سکته نکردم
: ریحانه این شهدای گمنامو میبینی؟! 😔
-آره..خب؟؟ 😞
: اینا هم همه پدر و مادر داشتن...همه شاید خواهر داشتن...همه ڪسی رو داشتن که منتظرشون بود...همه شاید یه معشوق زمینی داشتن ولی الان تک و تنها اینجا به خاطر من و تو هستن. 😢
گریَم گرفت 😢
: پس به سید حق میدی؟! 😔
-حرفات مشکوکه زهرا
: روراست باشم باهات؟؟ 😔
-تنها خواهش منم همینه
: ریحانه تو چرا عاشق سید بودی؟! 😢
- سرمو پایین انداختم و گفتم خب اول بهخاطر غرور و مردونگیش و به خاطر حیاش به خاطر ایمانش. به خاطر فرقی ڪه با پسرای دور و برم داشت 😔😔
: الانم هستی؟؟ 😢
سرمو پایین انداختم 😔😔
: قربون قلبت برم 😢 ...این چیزهایی رو که گفته الحمدلله هنوز هم داره 😔
-یعنی چی این حرفت؟! ?
: یعنی ، بیا با هم یه سر بریم خونهی سید اینا... 😢
#عطر_یاس
#قسمت_بیستوشش
زهرا : یعنی ... بیا با هم یه سر بریم خونهی سید اینا... 😢
-خونه ی سید ؟؟ 😨
همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونه ی آقا سید
-زهرا اینجا چرا اومدیم؟!
: صبر ڪن خودت میفهمی، بیا بریم تو.نترس
وارد حیاط شدیم..
زهرا سر راہ پلہ وایساد و دستم رو گرفت و گفت:
ریحانه...
ریحانه... 😢
و شروع ڪرد به گریه ڪردن 😭😭
-چی شده زهرا؟؟
: محمد مهدی یه هفتس برگشته 😢
-چے؟ 😱 راست میگے؟ 😨 اصلا باورم نمیشه، خدا رو شڪر
خب الان ڪجاست؟ 😊
: تو خونہ هست 😢
-خب بریم پیششون دیگه 😊
: صبر ڪن ، باید حرف بزنم باهات، در همین حین مادر سیداومد بیرون
-زهرا جان چراتو نمیاین؟!
.☺️ : الان میام خاله جون..ریحانه جان از بچههای پایگاه هستن
☺️ + سلام دخترم.خوش اومدی
-سلام 😊
: الان میایم خالہ ، ریحانه. سید 2 تا پاش رو توی سوریه جا گذاشته واومده 😢
این یک هفته ای ڪه اومده با هیچڪس حرف نزده و فقط آروم آروم اشک میریزه 😢😢 ریحانه! گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر کنه 😢 ولی... هنوز هم اگه منصرف شدی قبل اینڪه بریم داخل برو دنبال زندگیت 😢
-چے میگے زهرا 😢 من تازه زندگیم برگشته...بعد برم دنبال زندگیم؟! 😢
و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به سمت اطاق رفتیم.
زهرا آروم در اطاق رو بازڪرد. سید روی تخت دراز ڪشیدی بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم به سمت پنجره بود .
به باز شدن در واڪنشی نشون نداد.
خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش ڪردم ڪه این چند دقیقه جاری نشن 😢
- اهم...اهم...سلام فرمانده 😊
با شنیدن صداے من سرش رو برگردوند و بهم نگاه ڪرد و یه نفس عمیقی ڪشید و برگشت سمت پنجره .
زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم.
زهرا رفت و من موندم و آقا سید .
- جالبه...آخرین باری ڪه تویه اطاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم . مثل این که الان جاهامون عوض شده..ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم. باهاش مشغول بشم مثل اون روزه شما 😄
بازم چیزے نگفت 😔
من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم. توی نامتون چیزی نوشته بودید ڪه... 😶 میدونم پر روییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید 😊
باز چیزے نگفت 😔
از سکوتش لجم در اومد و بهش گفتم:
-زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید ولی من فک میڪنم زبونتونم جا گذاشتید و بلند شدم و به سمت در حرڪت ڪردم که گفت :
: ریحانه خانم؟ 😢
آروم برگشتم و نگاهش ڪردم، چیزے نگفتم 😞
: چرا؟ 😢 .
🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃
#عطر_یاس
#قسمت_بیستوهفتم
بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت:
: چرا؟! 😢
-چی چرا؟؟
: شما دعا کردید که شهید نشم؟! 😢
- سرم رو پایین انداختم 😔
: وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم...حس کردم سبک شدم...جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد...هیچکس...چشمام بسته بود...تو خیالم داشتم به سمت يه باغی حرکت میکردم 😊 ...اما در باغ بسته بود 😔 ...از توی باغ صدای خنده های آشنایی میومد 😢 ...صدای خنده سید ابراهیم 😢 ...صدای خنده سید محمد 😢 ...صدای خنده محمدرضا 😢 ...خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت.
: نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری 😢 گفتم چرا؟؟ گفت: امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش 😔😢 . یهو از اون حالت بیرون اومدم . دیدم تو امبولانسم و پیدام کردن 😢😢
شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟! 😢 آخه من تو مشهد کلی از آقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده 😢😢
اونوقت...
اشک تو چشمام حلقه بسته بود 😢
نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم:
- آقا سید فکر نمیکردم اینقدر نامرد باشی 😐
میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟ 😔
: الانم که برگشتم هم فرقی نداره 😐 خواهر
اون نامه .اون حرفها همه رو فراموش کنین...
من دیگه اون آقا سید نیستم... 😔
-چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟!
: نمی بینید؟؟ 😐 من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم 😔 حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم 😢 نمیتونم رانندگی کنم 😔 برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من میخواین مرد زندگی و تکیه گاه باشم؟!
- این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست
نظر شما هم برای خودتون 😐
: لازم نیست کسی بهم ترحم کنه .
-میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره 😊
عین
شین
قاف...
: لااله الا الله 😐 به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید
☺️ - اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم
با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اطاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد...من هم آروم آروم اطاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون.
بعد یه ربع مادر سید و زهرا هم اومدن بیرون و در اطاق رو بستن.
مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان؟
زهراگفت: این خانم..
این خانم.. همون کسی هستن که...
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
[🌸🕊]
#ریحانه
آن ها چفیه داشتند…
من #حجاب دارم!!!👌
آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند…
من حجاب دارم تا زهرایی زندگی کنم…❣️
آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود…
من حجاب دارم تا از نفَس های آلوده دور بمانم…😶
آنان موقع #نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند…
من حجاب دارم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم…😶😶
آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند …
آنان سرخی خونشان را به حجاب امانت داده اند…
من حجابم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم..🙂🙂
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@zfzfzf