#عطر_یاس
#قسمت_پانزدهم
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد..
- نه پدر جان...منظور این نبود 😐 .
مامان:پس چی؟!
-نمیدونم چه جوری بگم...راستش...راستش میخوام چادر سرم بزارم .
بابا: چی گفتی؟! درست شنیدم؟!چادر؟! 😨😨
مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها .
بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن.
-هیچی به خدا...من خودم تصمیم گرفتم .
بابا: میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!؟همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده.
مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم...دختر خاله هات چی میگن.
-مگه من برا اونا زندگی میکنم؟! 😒
: میگم حرفشو نزن 😠
با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم . نمیدونستم چیکار کنم.کاملا گیج شده بودم و ناراحت . 😔 از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به اقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم. ولی آخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم 😞 .
یهو یه فکری به ذهنم زد. اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم .
شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه. .
بالاخره فرمانده هست دیگه 😊 .
فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید:
تق تق
: بله بفرمایید
-سلام
-سلام...خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه. گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید.
-نه آخه با خودتون کار دارم
-با من؟!؟ 😨
چه کاری؟! 😱
-راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم .
چه خوب.چه مشکلی؟!
-اینکه ، اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم 😔 میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟!
-راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟!شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!
-آره دیگه 😐
: خواهرم ،چادر خیلی حرمت داره ها...خیلی! چادر لباس فرم نیست که خواهر...بلکه لباس مادر ماست. میدونید چه قدر خون برای همین چادر ریخته شده؟؟چند تا جوون پرپر شدن؟! چادر گذاشتن عشق میخواد نه اجازه.
ولی همینکه شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه، ولی به نظرم هنوز دلتون کامل باهاش نیست.
من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین نه به خاطرحرف مردم.
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#عطر_یاس
#قسمت_شانزدهم
تصمیمم رو گرفتم. من باید چادری بشم 😊 حالا مونده راضی کردن پدر و مادر .
هرکاری میشد کردم تا قبول کنن. ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت 😐😐 . این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت..
اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه...فعلا سرش باد داره و از این حرفها
☺️ خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم . از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن .
نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم 😊 و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران.
وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد: وای چه قدر ماه شدی گلم 😊
_ ممنون 😊
: بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!
خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه 😂 خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه 😐 ؟
آره با کمال میل 😊 .
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و:
☺️ : به به ریحانه جان...چه قدر چادر بهت میاد عزیزم
-سلام زهرا جان 😊
: امیدوارم همیشه قدرشو بدونی.
-منم امیدوارم. ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن 😒 .
زهرا رو کرد به سمانه و گفت : سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پروندهی اعضای جدید رو بگیره. من الان امتحان دارم. وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده. ☺️
: چشم زهرایی..برو خیالت راحت
زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت: خوب جناب خانم مسئول انسانی 😆... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به آقا سید 😉 .
یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم آب شد ?😊
آقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
:زهرا خانم؟
سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون
☺️ -سلام
سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست، چند قدم عقب رفت وهمونطوری که سرش پایین بود گفت:
: علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟!
-نه...زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون 😏
یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت:
☺️ اااا...خواهرم شمایید?🤨 نشناختمتون اصلا. خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین .
. ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر...
هیچی..
حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم:
-ان شا الله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون 😊
: خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو
دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود 😐😔 .
پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم.
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#عطر_یاس
#قسمت_هفدهم
.پروندهها رو بهش تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم .
با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود و همچنان خیره با چشمهام که الان ڪم ڪم داشت بارونی میشد بهش زل زده بودم و رفتنشو نگاه میڪردم.
با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت: ریحانه؟ چی شدی یهو؟!
-ها؟! هیچی هیچی !
: آقا سید چیزی گفت بهت؟!
- نه بنده خدا حرفی نزد!
: خب پس چی؟!
-هیچی، گیر نده سمی !
: تو هم که خلی به خدا 😐
خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم آروم آروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو، میشنیدم که همه دارن زمزمه می کنن
.😐 فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم .😏
پسرا که اصلا همه دهنشون باز مونده بود.
اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام ڪنارم حرف میزدن و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخی هاشون ڪمتر ☺️ شده بود .
نمیدونم شایدم میترسیدن ازم 😂😂 .
ولی برای من حس خوبی بود 😊 . خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم😵
یکی میگفت: حتما میخواد جایی استخدام بشه 😐 .
- یکی میگفت: حتما باباش زورش ڪرده چادری بشه و خلاصه هرکی یه چی میگفت.
ولی من اصلا به روی خودم نمیآوردم 😏 . به مدت بههمین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میڪردم 😊 .
تو این مدت خیلی از دوستامو از دست داده بودم. و فقط مینا ڪنارم مونده بود. ولی اونم همیشه نیش و ڪنایه هاشو میزد .
تویه خونه هم که بابا ومامان 😐😐
.همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد. راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد 😐
. یه پسر از خود راضي که حالمو بهم میزد ڪارهاش. 😤
.و فقط آقا سید تو ذهنم بود .😊 شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درڪ ڪنم.
تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت: دخترم...عروس خانم. پاشو که بختت وا شد 😄 . با خواب الودگے یہ چشممو باز ڪردم و گفتم باز چیه اول صبحی؟
: پاشو پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد 😊
-خواستگار؟! 😲 امشب؟؟؟ 😱😨
: چه قدرم هولی دخترم 😄😄 نه آخر هفته میان.
-من که گفتم قصد ازدواج ندارم 😒
: اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره 😃
- نه مامان اگه میشه بگین نیان .
: نمیشه 😡 باباش از رفیقای باباته 😐
-عهههه...شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست .
: دختر خواستگاره دیگه. هیولا نیست که بخورتت تموم شی 😐
خوشت نیومد فوقش رد میکنیش.
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#عطر_یاس
#قسمت_هجدهم
اخر هفته شد و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میڪنن 😒 . مامانم بعد چند دیقه صدام ڪرد 😐 . چادرم رو مرتب ڪردم و با بیمیلی سینی چای رو گرفتم
و رفتم به سمت پذیرایی 😞 . تا پامو گذاشتم داخل مامانش شروع ڪرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من 😐 .
: بهبه عروس گلم 😊 . فدای قدو بالاش بشم 😊 . این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم 😊. فکر نمیڪردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه.
داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش 😒 . وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم .
دیدم چایی رو برداشت و گفت: ممنونم ریحانه خانم 😊 .
نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد 😲 .
تنم یه لحظه بی حس شد و دستام لرزید. قلبم داشت از جاش ڪنده میشد. تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد 😊 . نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم 😔 اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگارے؟!
نگاه به دستش ڪردم دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه 😊 . آروم سرم رو بالا آوردم که ببینمش دیدم عهههه، احسانه... 😡😐
داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود 😡 . یه خواهش میڪنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم.
بعد چند دقیقه بابا گفت خوب دخترم آقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اطاق حرفاتونو بزنین.
با بی میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم . هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت.
☺️!؟ : اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم .
-نه...شما حرفاتونو بزنین. اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید 😐 .
☺️ : حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام . ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و آقا پسر باید جواب بده.
-خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارین 😐
☺️ : نه اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه .
- به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد .
و چند دقیقه دیگه سکوت 😐😐 .
: راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی 😊 ! البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی.
از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم 😐 .
تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد 😊 .
یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار آزاد حرف زد و آخر سر گفتم:
اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😒
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#عطر_یاس
#قسمت_نوزدهم
یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار آزاد حرف زد و آخر سر گفتم:
اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😒 .
: بفرمایین ...اختیار ما هم دست شماست خانم 😊
حیف مهمون بود وگرنه با آباژورم میزدم تو سرش 😐😆 . وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت: واییی چه قدر به هم میان..ماشا الله...ماشا الله 😊 .
بابام پرسید خب دخترم؟!
منم گفتم : نظرے ندارم من 😐😐
مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت: بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه..باید فک ڪنن 😊 .
مادر احسانم گفت : آره خانم 😊 . ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو 😉😄 عیبی نداره 😁 . پس خبرش با شما .
خواستگارا رفتن و من سریع گفتم لطفا دیگه بدون هماهنگهی قراری نزارید 😐 .
مامان: حالا چی شده مگه؟؟ خب نظرت چیه؟!
-از اول ڪه گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد.
و حالا شروع شد سر ڪوفت بابا که تو اصلا میدونی چی قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟!
میدونی پدره چیڪارست؟! میدونی خونشون کجاست؟! 😡
-بابای گُلم من میخوام ازدواج ڪنم نمیخوام تجارت ڪنم ڪه 😐 .
: آفرین به تو...معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن ڪه عقل تو کلههاتون نیست 😐 .
-شب بخیر. من رفتم بخوابم 😐 .
اونشب رو تا صبح نخوابیدم . تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میاومد 😐 .
یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم 😊 . اما اگه نشه چی؟! 😔 . یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم 😐
داشتم دیوونه میشدم . از خدا یه راه نجات میخواستم.
- خدایا حالا ڪه من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه 😔 .
فرداش رفتم دفتر بسیج، یه جلسه هماهنگی تو دفتر آقا سید بود. آخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید:
ریحانه جان چیزی شده؟!
-نه چیزی نیست .
سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا...
دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم 😄😄
-زهرا :اِاااا...مبارکه گلم...به سلامتی 😊 .
تا سمانه اینو گفت: دیدم آقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت:
لا اله الا الله...آنتن نمیده 😡
و سریع به این بهونه بیرون رفت . دلیل این حرکتشو نمیفهمیدم 😐
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#عطر_یاس
#قسمت_بیستم
دلیل این حرڪتشو نمیفهمیدیم. با سمانه رفتیم بیرون و آقا سید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد.
تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر 😐
. من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوره باید به آقا سید حالی ڪنم . باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم 😞 . ولی نه. من دخترم و غرورم نمیزاره !
- ای کاش پسر بودم 😔 . اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد 😔 . ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم 😞 .
ای کاش.. ای کاش 😔
ولی دیگه برای گفتن این ای کاشها دیره 😞 .
- امروز آخرین روز امتحانهای این ترمه.
زهرا بهم گفت: بعد امتحان برم آقا سید ڪارم داره..
-منو کار دارہ؟!
: آره گفته که بعد امتحان بری دفترش.
-مطمئنی؟!
: آره بابا...خودم شنیدم.
بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد.
: ریحانه خانم!
- بازم شما؟! .
: آخه من هنوز جوابمو نگرفتم .
-اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم، فقط به خاطر این بود که احترامتون رو نگه دارم وگرنه جواب من واضحه 😐 لطفا این رو ب، خانوادتون هم بگید.
: میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟
- آدم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش 😐
: این حرف آخرتونه؟!
- حرف اول و آخرم بود و هست.
وبه سمت دفتر سید حرکت کردم و آروم در زدم 😊 . رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش مشغول تایپ چیزیه. منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اطاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد. 😐 . فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاڪ میڪنه.
- ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید .
: بله بله
)همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود ( 😡
-خوب مثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام 😒 .
-نه نه. بفرمایید الان میگم. .راستیتش چه جوری بگم؟! 😞
لا اله الا الله...
میخواستم بگم کی...
-چی؟!
: اینکه ....
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
#عطر_یاس
#قسمت_بیست_و_یک
:من
: اینکه ...
سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفشو بزنه.
: اینکه... آخه چه جوری بگم... .
: لا اله الاالله... 😐
: خیلی سخته برام 😔
- اگه میخواید یه وقت دیگه مزاحم بشم؟؟
: نه...اینکه... خواهرم...
: راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته...
: شاید اصلا درست نباشه حرفم 😞
: ولی حسم میگه که باید بگم...
: منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد .
: اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟!
-بفرمایید 😊
: راستیتش
: من...
: من...
: من از علاقه شما به خودم از طریقی خبردار شدم و باید بهتون بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه ست.
چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم 😶 . تا شنیدم تو دلم غوغا شد ولی به روی خودم نیاوردم 😌
: ولی به این دلیل میگم متاسفانه چون بد موقعی دیدمتون..بد موقعی شناختمتون..بد موقعی... 😔
- بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود ?
: باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم منید 😔 .
: درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد.
و همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه 😔 .
من از بچگی عاشقشم . .خواهش میکنم نزارید به عشقم که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرسم..نرسم .
دیگه تحمل نکردم 😡 میدونستم داره زهرا رو میگه 😢😢 اشک تو چشمام حلقه زد 😢
به زور صدامو صاف کردم و گفتم خواهشا دیگه هیچی نگید...هیچی 😢😡
: اجازه بدید بیشتر توضیح بدم .
-هیچی نگید 😳
و بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط صدای گریه هام بلند بلند شد 😢 تمام بدنم میلرزید 😢 . احساس میکردم وزن سرم دوبرابر شده بود..پاهام رمق دویدن نداشتن 😢😢 توی راه زهرا من و دید و پرسید ریحانه چی شده؟!
ولی هیچی نگفتم بهش وفقط رفتم 😢😢 . تو دلم فقط بهشون فحش میدادم. رفتم خونه با گریه و رو تختم نشستم 😢 .
گریه ام بند نمیومد 😢😢 .گریه از سادگی خودم 😔 . گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم 😔 . پسره زشت بدترکیب، صاف صاف نگاه کرد تو صورتم گفت عشق دوممی 😢 . منو بگو که فک میکردم این خدا حالیشه 😢
اصلا حرف مینا راست بود. 😔 . اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن 😔 . ولی... اما این با همه فرق داشت 😢 .
زبونم اینا رو میگفت ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور میکرد و گریه میکردم..گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم. یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد 😢 .
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸
#عطر_یاس
#قسمت_بیستودوم
ینی میدونست دوسش دارم و بازیم میداد؟! یه مدت از خونه بیرون نرفتم. حتی چادرمو که میدیم یاد حرفاش درباره چادر میافتادم... 😔 .
درباره اینکه با چادر باوقارترم. خواستم چادرمو بردارم 😐 ولی نه... 😔😔 . اصلا مگه من به خاطر اون چادری شدم که کنار بزارم؟؟ . من به خاطر خدام چادری شدم. به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم. حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟!
ولی 😢
- ولی خدایا این رسمش بود... 😔 . منو عاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟! 😔 ، خدایا رسمش نبود... من که داشتم یه گوشه زندگیمو میکردم 😔 منو چیکار به بسیج؟! 😢
اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟! 😔 اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! 😢 چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم ؟! 😢 با ما دیگه چرا 😔😔 .
ولی خیلی سخت بود 😢 من اصلا نمیتونم فراموشش کنم 😢 هرجا میرم 😔 هرکاری میکنم 😔 همش یاد اونم 😢 یاد لا اله الا الله گفتناش، یاد حرفاش 😔 یاد اون گریه ی توی سجده نمازش 😢 میخوام فراموشش کنم ولی... هیچی.
یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم... حتی جواب سمانه هم نمیدادم و شماره همشونو بلاک کرده بودم. چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره مینداخت 😔 .
تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد.
: سلام...ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا... (زهرا )
گوشی رو پرت کردم یه گوشه و محل نزاشتم . فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد .(ریحانه حتما بیا...ماجرا مرگ و زندگیه...اگه نیای به خدا میسپارمت)
نمیدونستم برم یانه.
- مرگ و زندگی؟؟؟! 😨 چی شده یعنی؟! آخه برم چی بگم؟! برم که باز داغ دلم تازه بشه؟! 😔 ولی آخه من که کاری نکردم که بترسم ازش
.
کسی که باید شرمنده بشه اون فرماندهی زشتشونه 😔 نه من... اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟! نمیدونم.
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#عطر_یاس
#قسمت_بیستوسوم
دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه. راستیتش خیلی نگران شده بودم . تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم 😔 . کم کم آماده شدم که برم سمت دفتر . توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم 😐 صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم . آخه من که چیزی نگفته بودم 😔
اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم . انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن.
وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته، تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن 😢
.
-حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده . به روی خودم نیاوردم و سلام کردم 😐 . یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه کردن 😢 .
-چی شده زهرا؟!
: ریحانه 😢 ...ریحانه 😢
-چی شده؟؟
: کجایی تو دختر؟! 😢
-چی شده مگه حالا؟!
: سید... 😢
-آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!
: سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد 😢 همش ناراحت بود به خاطر تو 😢
عذاب وجدان داشت 😔 میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد 😔 میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخوای دوباره مزاحمت بشه 😔 .
-الان مگه نیستن؟! ?
: این نامه رو بخون 😢 ...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی .
-کجا رفتن مگه؟؟
: یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر.
بعضیا میگن دیدن که تیر خورده 😢 این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی 😢
- یعنی مگه امکان داره که ایشون . !؟
: هر چیزی ممکنه ریحانه 😢
-گریه بهم امان نمیداد...آخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟! 😢
: داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده
- داداش محمد ؟!
: آره...داداش محمد..ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی 😔
-چیا رو مثلا؟! 😢
: اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضائی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم.
ولی تو فکر کردی ما...
- از شدت گریه هیچی نمیدیم 😢
صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم 😢 فقط صدا آخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید 😢 .
صدای لا اله الا الله گفتناش 😢
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#عطر_یاس
#قسمت_بیستوچهارم
فقط صدا آخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید 😢 .
صدای لا اله الا الله گفتناش 😢
من چی فکر میکردم و چی شده بود 😔 از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم.
توی مسیر از شدت گریه هام اطرافیان نگاهم میکردن 😭 ای کاش میموندم اونروز تا ادامه حرفشو بزنه... 😭 .رفتم اطاقم ونامه رو آروم باز کردم.
دلم نمیومد بخونمش 😔 بغضم نمیزاشت نفس بکشم 😢 سرم درد میکرد 😢 . نامه رو باز کردم 😢
:به_نام_خدای_مهدی
سلام ریحانه خانم 🌹 )همین اول نامه اشکهام سرازیر شد..چون اولین بار بود که داره منو با اسم صدا میزنه 😢😭 (. این مدت که از من دلگیر بودید، بدترین روزهای عمرم بود 😔
نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم.
اصلا نمیخواستم این حرفها رو بزنم. ولی دلم نمیومد نگفته برم 😔 مخصوصا حالا که منظور اون روزم رو بد متوجه شدید
باید اعتراف کنم که این فقط شما نبودید که بهم احساسی داشتید ، بلکه من هم عاشقتون
بودم 😶 از همون روزی که قلب پاکتون رو دیدم 😔 . همون موقعی که تو حرم نماز میخوندید و من بی خبر از همه جا چند ردیف عقب تر نشسته بودم و گریههاتون رو میدیدم وبه قلب پاکتون پی بردم 😔 .
حتی من خودم گفتم بهتون پیشنهاد همکاری تو بسیج رو بدن 😔 . وقتی دیدم که با قلبتون چادر رو انتخاب کردید خیلی بیشتر بهتون علاقه پیدا کردم 😔 .
اما نمیخواستم شما چیزی ازاین علاقه بفهمید 😞 .
من عاشقتون بودم ولی عشقی بزرگتر نمیگذاشت بیانش کنم .
راستیتش من از کودکی با عشق شهادت بزرگ شدم 😔 و درست در موقعی که به وصال یارم نزدیک بودم عشق شما به قلبم افتاد 😞
حتی عشقتون باعث شد چندبار زمان اعزاممو عقب بندازم 😔 حق بدید اگه بهتون کم توجهی میکردم...حق بدید اگر هم صحبتتان نمیشدم 😔
چون نمیخواستم بهتون وابسته بشم و توی
مسیرم تردیدی ایجاد بشه 😔 .
ریحانه خانم 🌹 اگر من و امثال من برای دفاع نریم و تکه تکه نشیم فردا معلوم نیست چی میشه. همه اینهایی که رفتن و برنگشتن عشق یه نفری بودن 😢 همه یه چشمی منتظرشون بود.
همه امید قلب مادرها و همسراشون بودن 😢 پس خواهش میکنم درکم کنید و بهم حق بدید 😔
.
نمیدونم وقتی این نامه رو میخونید من کجا و تو چه حالی هستم 😔 آروم گوشه قبرم خوابیدم یا زنده هستم
😢 ولی از همینجا قول میدم اگه برگردم و قسمت بود حتما...
اما اگه شهید شدم خواهش میکنم این نامه رو فراموش کنید و به کسی چیزی نگید و دنبال خوشبختی خودتون باشید. سرتون رودرد نمیارم مواظب خودتون باشید
حلالم کنید...
.یا علی
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
#عطر_یاس
#قسمت_بیستوپنجم
وقتی نامه رو خوندم دست و پاهام میلرزید 😢 .
احساس میکردم کاملا یخ زدم 😢 احساس میکردم هیچخونی توی رگهام نیست 😢 اشکام بند نمیومد... 😭
- خدایا چرا؟! 😢😢
- خدایا مگه من چیکار کردم؟! 😢😢
- خدایا ازت خواهش میڪنم زنده باشه...
- خدایا خواهش میڪنم سالم باشه .
))از حسادت دل من مے سوزد،
از حسادت به ڪسانی ڪه تو را می بینند!
از حسادت بہ محیطی کی در اطراف تو هست
مثل ماه و خورشید ڪہ تو را مے نگرند
مثل آن خانه که حجم تو در آن جا جاریست
مثل آن بستر و آن رخت و لباس که ز عطر تو همه سرشارند
از حسادت دل من می سوزد
یاد آن دوره به خیر ڪه تو را می دیدم((
ڪارم شده بود شب و روز دعا ڪردن و تو تنهایی گرییه ڪردن. 😢
یهو به ذهنم اومد ڪه به امام رضا متوسل بشم 😢
خاطرات سفر مشهد دلم رو آتیش میزد.
ای ڪاش اصلا ثبت نام نمیڪردم 😢
ولی اگه سید رو نمیدیدم معلوم نبود الان زندگیم چطوری بود 😔
شاید به یکی شبیه احسان جواب مثبت میدادم و سر خونه زندگیم بود 😐
ولی عشق چی؟!... 😔
- آقا جان...
این چیزیه ڪه شما انداختی تو دامن ما...حالا این رسمشه تنهایی ولم ڪنی؟! 😢
آقا من سید رو از تو میخوام 😢😢
*یک ماه بعد:
یه روز صبح دیدم زهرا پیام فرستاده : ریحانه میتونی ساعت 9 بیای مزار شهدای گمنام؟! کارت دارم.
اسم مزار شهدا اومد قلبم داشت وایمیستاد..
😢😢 سریع جوابشو دادم و بدو بدو رفتم تا مزار
-چی شده زهرا؟
: بشین ڪارت دارم
-بگو تا سکته نکردم
: ریحانه این شهدای گمنامو میبینی؟! 😔
-آره..خب؟؟ 😞
: اینا هم همه پدر و مادر داشتن...همه شاید خواهر داشتن...همه ڪسی رو داشتن که منتظرشون بود...همه شاید یه معشوق زمینی داشتن ولی الان تک و تنها اینجا به خاطر من و تو هستن. 😢
گریَم گرفت 😢
: پس به سید حق میدی؟! 😔
-حرفات مشکوکه زهرا
: روراست باشم باهات؟؟ 😔
-تنها خواهش منم همینه
: ریحانه تو چرا عاشق سید بودی؟! 😢
- سرمو پایین انداختم و گفتم خب اول بهخاطر غرور و مردونگیش و به خاطر حیاش به خاطر ایمانش. به خاطر فرقی ڪه با پسرای دور و برم داشت 😔😔
: الانم هستی؟؟ 😢
سرمو پایین انداختم 😔😔
: قربون قلبت برم 😢 ...این چیزهایی رو که گفته الحمدلله هنوز هم داره 😔
-یعنی چی این حرفت؟! ?
: یعنی ، بیا با هم یه سر بریم خونهی سید اینا... 😢
#عطر_یاس
#قسمت_بیستوشش
زهرا : یعنی ... بیا با هم یه سر بریم خونهی سید اینا... 😢
-خونه ی سید ؟؟ 😨
همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونه ی آقا سید
-زهرا اینجا چرا اومدیم؟!
: صبر ڪن خودت میفهمی، بیا بریم تو.نترس
وارد حیاط شدیم..
زهرا سر راہ پلہ وایساد و دستم رو گرفت و گفت:
ریحانه...
ریحانه... 😢
و شروع ڪرد به گریه ڪردن 😭😭
-چی شده زهرا؟؟
: محمد مهدی یه هفتس برگشته 😢
-چے؟ 😱 راست میگے؟ 😨 اصلا باورم نمیشه، خدا رو شڪر
خب الان ڪجاست؟ 😊
: تو خونہ هست 😢
-خب بریم پیششون دیگه 😊
: صبر ڪن ، باید حرف بزنم باهات، در همین حین مادر سیداومد بیرون
-زهرا جان چراتو نمیاین؟!
.☺️ : الان میام خاله جون..ریحانه جان از بچههای پایگاه هستن
☺️ + سلام دخترم.خوش اومدی
-سلام 😊
: الان میایم خالہ ، ریحانه. سید 2 تا پاش رو توی سوریه جا گذاشته واومده 😢
این یک هفته ای ڪه اومده با هیچڪس حرف نزده و فقط آروم آروم اشک میریزه 😢😢 ریحانه! گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر کنه 😢 ولی... هنوز هم اگه منصرف شدی قبل اینڪه بریم داخل برو دنبال زندگیت 😢
-چے میگے زهرا 😢 من تازه زندگیم برگشته...بعد برم دنبال زندگیم؟! 😢
و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به سمت اطاق رفتیم.
زهرا آروم در اطاق رو بازڪرد. سید روی تخت دراز ڪشیدی بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم به سمت پنجره بود .
به باز شدن در واڪنشی نشون نداد.
خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش ڪردم ڪه این چند دقیقه جاری نشن 😢
- اهم...اهم...سلام فرمانده 😊
با شنیدن صداے من سرش رو برگردوند و بهم نگاه ڪرد و یه نفس عمیقی ڪشید و برگشت سمت پنجره .
زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم.
زهرا رفت و من موندم و آقا سید .
- جالبه...آخرین باری ڪه تویه اطاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم . مثل این که الان جاهامون عوض شده..ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم. باهاش مشغول بشم مثل اون روزه شما 😄
بازم چیزے نگفت 😔
من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم. توی نامتون چیزی نوشته بودید ڪه... 😶 میدونم پر روییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید 😊
باز چیزے نگفت 😔
از سکوتش لجم در اومد و بهش گفتم:
-زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید ولی من فک میڪنم زبونتونم جا گذاشتید و بلند شدم و به سمت در حرڪت ڪردم که گفت :
: ریحانه خانم؟ 😢
آروم برگشتم و نگاهش ڪردم، چیزے نگفتم 😞
: چرا؟ 😢 .
🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃
#عطر_یاس
#قسمت_بیستوهفتم
بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت:
: چرا؟! 😢
-چی چرا؟؟
: شما دعا کردید که شهید نشم؟! 😢
- سرم رو پایین انداختم 😔
: وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم...حس کردم سبک شدم...جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد...هیچکس...چشمام بسته بود...تو خیالم داشتم به سمت يه باغی حرکت میکردم 😊 ...اما در باغ بسته بود 😔 ...از توی باغ صدای خنده های آشنایی میومد 😢 ...صدای خنده سید ابراهیم 😢 ...صدای خنده سید محمد 😢 ...صدای خنده محمدرضا 😢 ...خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت.
: نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری 😢 گفتم چرا؟؟ گفت: امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش 😔😢 . یهو از اون حالت بیرون اومدم . دیدم تو امبولانسم و پیدام کردن 😢😢
شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟! 😢 آخه من تو مشهد کلی از آقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده 😢😢
اونوقت...
اشک تو چشمام حلقه بسته بود 😢
نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم:
- آقا سید فکر نمیکردم اینقدر نامرد باشی 😐
میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟ 😔
: الانم که برگشتم هم فرقی نداره 😐 خواهر
اون نامه .اون حرفها همه رو فراموش کنین...
من دیگه اون آقا سید نیستم... 😔
-چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟!
: نمی بینید؟؟ 😐 من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم 😔 حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم 😢 نمیتونم رانندگی کنم 😔 برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من میخواین مرد زندگی و تکیه گاه باشم؟!
- این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست
نظر شما هم برای خودتون 😐
: لازم نیست کسی بهم ترحم کنه .
-میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره 😊
عین
شین
قاف...
: لااله الا الله 😐 به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید
☺️ - اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم
با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اطاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد...من هم آروم آروم اطاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون.
بعد یه ربع مادر سید و زهرا هم اومدن بیرون و در اطاق رو بستن.
مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان؟
زهراگفت: این خانم..
این خانم.. همون کسی هستن که...
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#عطر_یاس
#قسمت_بیستوهشتم
مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان؟!
زهرا: خاله جان این خانم
.☺️ این خانم همون کسی هستن که محمد مهدی به خاطرش دوبار رفتنش عقب افتاده بود
اونکه میگفت به خاطر کامل نبودن مدارکشه . دیگه دیگه 😆
صورتم از خجالت سرخ شده بود و سرم رو پایین انداختم 😶 دوست داشتم میتونستم همون دقیقه برم بیرون ولی فضا خیلی سنگین بود .
مادر سید گفت: دخترم خیلی ممنونم ازت که اومدی..پسرم از اونروز که اومده بود یک کلمه با ما حرف نزد
☺️ ولی با دیدن شما حالش عوض شد ☺️ معلومه شما با بقیه براش فرق داری .
زهرا: خاله جون حتی با من 😐😉
+ حتی با تو زهرا جان 😄 !؟
دخترم تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه چشمم اشک بود یه چشمم خون 😢
میگفتن حتی جنازش هم بر نمیگرده 😢 باور کرده بودم که پسرم شهید شده 😔 ولی خدا رو شکر که برگشت .
-خدا رو شکر 🙏
یک ماه از این ماجرا گذشت و من چندبار دیگه رفتم عیادت آقا سید و اون هم کم کم داشت به شرایط جدیدش عادت میکرد و روحیش بهتر میشد ولی همچنان میگفت که من برم پی زندگی خودم 😐
: خانم تهرانی بازم میگم اون حرفهایی که توی نامه زدم رو فراموش کنید 😔 من قبل رفتنم فقط دوتا گزینه برا خودم تصور میکردم . اینکه یا شهید میشم، یا سالم برمیگردم . اصلا این گزینه تو ذهنم نبود... 😔
شما هم دخترید و با کلی آرزو ، آرزو دارید با نامزدتون تو خیابون قدم بزنید . با هم کوه برید. با هم بدویید.
ولی من.. 😔 بهتره بیشتر از این، اینجا نمونید 😔 .
-نه این حرفها نیست . بگید نظرتون درباره من عوض شده. بگید قبل رفتن فقط احساسی یه نامه نوشتید و هیچ حسی به من نداشتید. 😐
: نه اینجور نیست . لا اله الا الله 😐
-من میرم و شما تنها بمونید توی پیله خودتون... ولی آقای فرمانده!... این رو بدونید هیچ وقت با احساسات یه دختر جنگ نکنید 😐 و فقط با کسی از عشق حرف بزنید که واقعا حسی دارید 😔
: خواهرم شما شرایط من رو درک نمیکنین .
-من حرفهام رو زدم. خداحافظ 😐
و از اتاق اومدم بیرون و به سمت خونه رفتم
یک هفته بعدش صبح تازه بیدار شده بودم و رو تختم دراز کشیده بودم. نور آفتاب از لای پردهی اتاق داشت روی صورتم میزد. فکرم هزار جا میرفت. که مامان آروم در اتاق رو زد و اومد تو .
: ریحانه؟؟ بیداری؟؟
- آره مامان
:ریحانه تو کلاستون به جز این پسره احسان بازم کسی...؟!
-چی؟! نه فک نکنم..چطور مگه؟؟
: اخه یه خانمی الان زنگ زد و اجازه خواستگاری میخواست . میگفت پسرش هم دانشگاهیتونه 😐
-چی؟! خواستگاری؟! 😐 کی بود؟ فک کنم گفت خانم علوی 😐
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#عطر_یاس
#قسمت_بیستونهم
: فک ڪنم گفت: علوی
-چییی ، علوے؟!؟!
: میشناسیش؟؟ همکلاسیتونه؟؟
-چے؟! 😨 .☺️ ها؟!ا آهان..اره.. فک کنم بشناسم
بعد اینڪه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم ؟ 😊😊 یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟! نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه .
تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند 😊
فرستاد منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار آقا سیده 😊
-سلام زهرایی..خوبی؟!
: ممنونم. ولی فک کنم الان تو بهتری 😊😊😆
-زهرا؟؟ حالا چطوری راضی شدن؟؟
: دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت 😃 .
- ای بابا 😂😂 .
روزها گذشتن و شب خواستگارے رسید. دل تو دلم نبود. هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود.
یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنن امشب؟؟ اگه نشه چی؟! 😔
و ڪلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت. اصلا حوصله هیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه .😊
بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن! حالا این پسره چی میخونه؟؟
وضعشون چطوریه؟! و ڪلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میڪرد
هرچی ساعت به شب نزدیکتر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد...صدای ڪوبیدن قلبمو به راحتی میشنیدم. خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در به صدا دراومد. 😓
از لای در آشپزخونه یواشکی نگاه میڪردم 😞
. اول مادر سید که یه خانم میانسال با چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه آقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میڪشه و بعدش ویلچر رو اروم حرکت داد به سمت داخل..
با دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد 😢 . تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی 😊 .
بعد اینڪہ زهرا و سید وارد شدن، دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه ڪرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت:
شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟! 😆
آقای مهندس چرا نیومدن؟! 😊
☺️ که مادر سید آروم با دستش آقا سید رو نشون داد و گفت ایشون آقای مهندس هستن دیگه
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#عطر_یاس
#قسمت_سی
بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن بابا رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو و گفت شما رسم نداریم
اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟! 😆
آقای مهندس چرا نیومدن؟! 😊
☺️ که مادر سید آروم با دستش آقا سید رو نشون داد و گفت ایشون آقای مهندس هستن دیگه
با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد.. چون آشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت شوخی میکنید؟! .
که پدر سید گفت: نه به خدا شوخیمون چیه...آقای مهندس و ان شا الله ماه داماد آینده همین ایشون هستن.
.☺️ با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت : آقا شما چه فکری با خودتون کردید؟ که اومدید اینجا؟؟
فکر کردید دختر دسته ی گل من به شما جواب مثبت میده؟! همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیده اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! 😡
جمع کنید آقا...
زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد . پدر سید آروم با صدای گرفته ای گفت :
پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم 😔 .
-هر جور راحتید... ولی آدم لقمه رو اندازه دهنش میگیره...
مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم آروم ویلچر رو هل میداد به سمت در...
انگار آوار روی سرم خراب شده بود. 😢
نمیتونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم 😔. ...پاهام سست شده بود...میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد 😢.. دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون.
پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودن لای در. بغضمو قورت دادم و اروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم... 😢
بابام سریع برگشت و گفت: تو چرا بیرون اومدی؟
...برو توی اتاقت .
ولی اصلا صداشو نمیشنیدم. زهرا بهم سلام کرد ولی سید رو دیدم که اروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد. اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا روی ریشش اومد. 😢
سرش رو پایین انداخت و اروم به زهرا گفت بریم و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد. بعد اینکه رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم 😭😭
بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد... 😠
مسخرش رو در آوردن 😡 یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری . رو کرد به سمت من و گفت:
تو میدونستی پسره فلجه؟!
-منم با گریه گفتم 😢 بابا اون فلج نیست 😢
جانبازه 😔
-حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست 😠
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#عطر_یاس
#قسمت_سیویکم
-منم با گریه گفتم...بابا اون فلج نیست 😢
...جانبازه 😔
: حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی حالتش عادی نیست 😠
- بابا اون اقا تا چند ماه پیش از ماها هم هم بهتر راه میرفت ولی الان به خاطر امنیت من و شما... 😔😔
که بابام پرید وسط حرفو گفت: دختر تو با چند ماه پیشش میخوای ازدواج کنی یا با الانش؟! 😐
در ضمن این پسر و این خانواده اگه سالم هم می اومدن من جواب منفی میدادم چه برسه به الان که ?
میدونستم بحث بی فایده ست 😔 ...اشکامو به زور نگه داشتم و رفتم توی اتاقم 😢 .وقتی در اتاق رو بستم بغضم ترکید 😢 ...صدای گریم بلند و بلند تر میشد..با هر بار یاد آوری آخرین نگاه سید انگار دوباره دنیا خراب میشد روی سرم 😭
...دوست داشتم امشب دنیام تموم بشه 😢
...ای کاش اتفاقات امشب فقط یه کابوس بود 😢
...تا
صبح فقط گریه میکردم و مامانم هم هر چند دقیقه بهم سر میزد و نگرانم بود.
مامانم اومد تو اتاق و گفت : دختر اینقدر خودتو عذاب نده..از دست میریا !
- آخه شما که حال منو نمیدونی مامان. 😢 .دلم میخواد همین الان دنیا تمام بشه .
: من حال تورو نمیدونم؟! ههه 😔😔 ...من حال تو رو بهتر از خودت درک میکنم 😢
-یعنی چی مامان؟!
: یعنی اینکه....هیچی... ولی دخترم دنیا تموم نشده...کلی خواستگار قراره برات بیاد. با کلی افکار و قیافه مختلف نمیگم کیو انتخاب کن و کیو نکن، نمیگم مذهبی باشه یا نباشه، ولی کسی رو انتخاب کن که ارزشتو بدونه و بتونه خوشبختت کنه .
اونشب و فردا اصلا تو حال و هوای خودم نبودم 😔
اصلا نتونستم بخوابم و همش فکر و خیال داشتم. صبح شد و دلم گرفته بود 😔 دلم میخواست با زهرا حرف بزنم ولی نمیدونستم چی بگم بهش 😢
هیچکی نبود باهاش درد دل کنم 😔 یاد حرف زهرا افتادم..که هر وقت دلش میگیره میره مزار شهدا 😢
لباسم رو پوشیدم و به سمت شهدای گمنام راه افتادم.
نزدیک مزار که شدم.. اااا...اون زهرا نیست بیرون مزار وایساده؟! چرا دیگه خودشه 😔 حالا چیکار کنم؟ آروم جلو رفتم.
-سلام 😔
: سلام ریحانه جان و بغلم کرد و گفت: اینجا چیکار میکنی؟
-دلم گرفته بود...اومده بودم باهاشون درد دل کنم...تو چرا بیرونی؟!
: محمد گفت میخواد حرف بزنه باهاشون و کسی تو نیاد .
-زهرا 😔 نمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم.
به خدا من نمیخواستم...
: این چه حرفیه ریحانه. من درکت میکنم.
آروم به سمت مزار حرکت کردم و وارد یادمان شدم.
صدای سید میومد وکم کم واضح تر میشد. آرو آروم رفتم و چند ردیف عقب ترش نشستم و به حرفهاش گوش دادم 😔
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#عطر_یاس
#قسمت_سیودوم
آرو آاروم رفتم و چند ردیف عقب تر نشستم و به حرفهاش گوش دادم 😔
دیدم با بغض داره درد دل میکنه 😢
-شهدا چی شد؟! 😔 مگه قرار نبود منم بیام پیشتون ؟! الان زنده موندم که چی بشه؟! 😢 که هر روز یه زخم زبون بشنوم؟! 😢... بی معرفتا چرا من رو یادتون رفت و شروع کرد گریه کردن گریه کردن 😭
دلم خیلی براش میسوخت 😢 ...منم گریم گرفته بود ولی نمیتونستم گریه کنم...آروم رفتم پشت سرش...
نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم...
فقط آروم گفتم: سلام آقا سید 😶
آروم سرش رو برگردوند و سریع اشکاش رو با گوشه استینش پاک کرد و داد زد: زهراااا مگه نگفتم کسی اومد خبرم کن
- آقا سید حالا دیگه ما هرکسی هستیم ؟!
: خانم بین من و شما هیچ نسبتی نیست. نه ثبتی نه دینی و نه...
لااله الا الله
-قلبی چطور؟! اینقدر راحت جا زدید؟ من رو تا وسط میدون آاوردید و حالا میخواین که تنها بجنگم؟؟ 😔
یعنی حتی اون گفتن عشق دوم و اینا همه دروغ بود؟!
چون برای رسیدن به عشق اولتون اینقدر تلاش کردید ولی عشق به ظاهر دومتون چی؟! این شهدا اینطوری پای حرفاشون وایمیستادن؟! 😢
: من چیکار باید میکردم که نکردم؟؟
- دیشب جواب بابامو ندادید و از خودتون دفاع نکردید؟؟
: چه جوابی؟!چه دفاعی؟!مگه دروغ میگفت؟!من فلجم. 😢 .حتی خودمو نمیتونم نگه دارم چه برسه شما رو...کجای حرفهاش غلط بود؟!
- اون روز تو دفترتون گفتین این اتوبان دو طرفست... ولی الان با این حرفاتون دارم میفهمم نه ...این اتوبان همیشه یه طرفه بوده...شما فکر میکنید نظر من راجب شما عوض شده؟! حق هم دارید فکر کنید..چون عاشق نشدید تا حالا...و نمیدونید عشق یعنی چی...خداحافظ .
بلند شدم و به طرف در مزار رفتم که از پشت سر اروم گفت: ریحانه خانم 😶 )دومین بار بود که اسمم رو صدا میزد( این اتوبان همیشه دوطرفه بوده ولی وقتی کوه ریزش کنه دیگه راهی باقی نمینونه 😔
برگشتم و باز باهاش چشم تو چشم شدم و گفتم: اگه صدبار هم کوه ریزش کنه باید وایساد و جاده رو باز کرد
نه اینکه...
خداحافظ...
و از محوطه بیرون اومدم...
چند روز گذشت و از آقا سید هیچ خبری نداشتم... روزها برام تکراری و بیخود میگذشت 😔 .
فکر به اینکه آینده و سرنوشتم چجوریه دیوونم میکرد.. دلم میخواست یه کاری کنم ولی کاری از دستم بر نمیومد..هر بار درباره سید با بابا حرف میزدم بحث رو عوض میکرد 😐
تا اینکه یه شب نزدیک صبح دیدم صدای جیغ زدن های مامانم میاد. سریع خودمو رسوندم بالاسرش.
دیدم رو تخت نشسته داره گریه میکنه 😢 .
-چی شده مامان؟!
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#عطر_یاس
#قسمت_سیوسوم
-چی شده مامان؟!
: ریحانه...ریحانه...این پسره اسمش چیه؟؟ 😢😢
-کدوم پسره؟! چی میگید؟!
: عههه...همین که اومده بود خواستگاریت 😢 .
- آها...اسمشون سید محمد مهدی هست 😶
با گفتن اسمش گریه های مامان بیشتر شد 😭
بابام هم کم کم نگران شده بود و میخواست اورژانس خبر کنه
-حالا چی شده مامان؟! ?
: خواب خانم جون رو دیدم 😢 )مادربزرگم و همون که اولین بار بهم نماز خوندن یاد داده بود(.
با همون چادری که همیشه میزاشت 😔 توی خونه قدیمیمون بودم 😔 دیدم در باز شد اومد تو 😢 ولی به من هیچ توجهی نمیکرد و ناراحت بود 😢 گفتم مامان چی شده؟! گفت تو آبروی منو پیش حضرت زهرا{س}بردی 😢
: گفتم چرا؟! ?
گفت خانم میگه برای خواستگاری نوه اش اومده خونه شما ولی بیرونشون کردین 😢 گفت: به دخترت بگو تو که میترسی محمد مهدی نتونه از دخترت مراقب کنه.. این پسر از حرم دختر من مراقبت کرده چطور از مراقبت دختر تو برنمیاد.
خانم جون اینارو تو خواب گفت و پا شد و با گریه رفت 😢😢
بابام گفت: این حرفها چیه زن...حتما غذای سنگین خورده بودی 😐
که مامان با گریه میگفت: من هیچوقت خوابهام غلط نیست 😢 مامانم بعد مدتها اومده تو خوابم 😔 و از من دلگیر بود 😢 ما بد کردیم...نباید بیرونشون میکردیم..😣
- ولمون کن خانم...میخوای دخترتو بدبخت کنی که چی؟! یه مرده خوشحال بشه 😐
+ تو از کجا میدونی بدبخت میشه مرد؟؟
- از اونجا که تو جامعه به اون آقا نه کار میدن نه پست اجتماعی میدن. نه میتونه رانندگی کنه نه میتونه گلیم خودشو از آب بکشه بیرون.بازم بگم؟!
+ تو هم خوشبختی رو چه چیزهایی میدونی 😔 خوشبختی یعنی دلت کنار یکی اروم باشه چه تو خرابه باشین چه تو کاخ.
- این رمانتیک بازیا مال یه سال اول زندگیه..وقتی قسط بانک و اجاره خونه و اسباب کشی و در به دری شروع شد اونموقع میفهمی دلت پیش کی آروم بود و آروم میشه 😐
یک هفته همین بحث تو خونه ما بود و من، هم غذام کم شده بود و هم حرف زدنم و فقط غصه
میخوردم 😢 مامانمم که وضع روحیش خوب نبود 😔 و کلا وضعیت خونمون ریخته بود بهم...
یه روز صبح دیدم بعد مدتها از مینا برام یه پی ام اومد
: سلام ریحانه خوبی؟!
-سلام مینا. چه عجب یادی از ما کردی؟!
: همونقد که شما یاد میکنی ماهم یاد میکنیم 😐
میخواستم بگم آخر هفته بله برونمه 😊
چطور بی خبر؟!حالا اقا داماد کیه؟ ☺️
-ااااا.. به سلامتی ?
: میشناسیش 😊
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
#عطر_یاس
#قسمت_سیوچهارم
-ااااا...سلامتی...چطور بی خبر؟! حالا اقا داماد کیه؟؟
: میشناسیش 😊
-میشناسم کیه؟! از بچه های دانشگاست؟؟
: اره 😊
-کدومشون؟! ?
: آقا احسان 😊
-احسان؟! 😨😨
: اره... 😊😊 چیه چرا تعجب کردی؟!
-اخه اون که میگفت فقط
: نه بابا...بنده خدا میگه از اول هدفش من بودم.
میگفت صحبت درباره تورو بهونه کرده بود که باهام حرف بزنه 😊 میگفت چون باباش با بابات همکاره تو رودروایسی و به زور بلند شده اومده خواستگاریت و کلی دعا کرده که تو جواب رد بدی 😊
- اینا رو احسان بهت گفته؟! 😐
: اولا آقا احسان 😊 و دوما اره
- به هر حال ان شاالله که خوشبخت بشی 😐 به آقا احسانم سلام برسون .
: ممنونم...البته از الان میدونم خوشبختم 😊
ریحانه خبر نداری هنوز هیچی نشده یه ویلا تو شمال به نامم زدن
- چه خوب...ولی مینا ای کاش میتونستم از جانب یه دوست باهات صحبت کنم ولی میدونم الان هرچی بگم با یه چشم دیگه ای منو میبینی.. فقط برات آرزوی خوشبختی میکنم.
: ممنونم...نگران من نباش ریحانه...من از پس کارهام برمیام..پس منتظرتما آخر هفته
- مینا نمیتونم قول بدم که حتما میام
: حتما باید بیای...احسانم اصرار کرد حتما دعوتت کنم .
دلم برای مینا میسوخت...میخواستم خیلی حرفها رو بهش بزنم ولی میدونستم الان فکر میکنه شاید از حسادته و ترجیح دادم سکوت کنم 😐 و براش دعا کنم خوشبخت بشه...آخه خیلی دختر مهربون و پاکیه و فقط یکم اعتقاداتش ضعیفه. ای کاش میفهمید خوشبختی فقط ویلا و ماشین و... نیست. و اصل کاری اون آرامشیه که باید حس بشه..
وقتی ماجرای خواب مامان رو برای زهرا تعریف کردم، کلی پشت تلفن گریه کرد 😢 و گفت: از وقتی سید ماجرا رو شنیده همیشه تو خودشه و میگه ای کاش کاری از دستش برمیاومد.
تا اینکه یه روز صبح که بابا داشت از خونه بیرون میرفت و در کوچه رو باز کرد دید اقا سید پشت در با ویلچر نشسته..
-سلام علیکم 😔
: سلام...بازم شما؟! ?
- اومدم که جواب قطعیمو بگیرم وبرم .
: من که بهتون جواب دادم...گفتم شما برای دختر من مناسب نیستید .
-شما جواب دادید ولی من میخوام از زبون دخترتون بشنوم. چون تو این زمینه نظر هیچکسی به جز ایشون برای من مهم نیست.
: ببین آقا پسر...اوندفعه با احترام گفتم که این موضوع رو فراموش کنین ولی ایندفعه اگه مزاحم بشین دیگه احترامی نیست و پلیس خبر میکنم.
-لا اله الا الله...فک نکنم خواستگاری جرم باشه
البته شاید توی محله شما جانبازی جرم باشه...نمیدونم...ولی آقای محترم...شما حرفاتونو زدین منم میخوام حرفامو بزنم...
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
#عـطـر_یـاس
#قسمت_سـیوپنجم
-ال اله اال اهلل...فک نکنم خواستگاری جرم باشه البته شاید توی محله شما جانبازی جرم حساب
بشه...نمیدونم...ولی آقای محترم...شما حرفاتونو زدین منم میخوام حرفامو بزنم...
: گوش میدم فقط سریع تر چون کلی کار دارم...
- آقای تهرانی اینجا نیومدم درباره نحوه تامین زندگیم و این چیزها حرف بزنم. صحبت درباره این چیزها جاش توی جلسه خواستگاریه البته اگه اجازه بدید
. امروز فقط اومدم فقط درباره دلم حرف بزنم...
اقای تهرانی من حق میدم شما نگران آینده دخترتون باشید ولی... اقای تهرانی من همه جا گفتم که عشق اول من جهاد و شهادته و همونجور هم که میبینید تو راه این عشقم پاهامو از دست دادم.
قطعا همسر آیندم هم که عشق زندگیم حساب میشه به همین اندازه برام مهمه و پاهام که چیزی نبود حاضرم سرم رو هم برای خوشبختیش از دست بدم و چیزی کم نزارم.??
وقتی صحبت هاشون به اینجا رسید با خودم دل دل میکردم که بیرون برم یا نه؟
استرس عجیبی داشتم??
پاهام سست شده بود...ولی اخه ریحانه از چی میترسی؟! مرگ یه بار شیون هم یه بار...
مگه اینهمه دعا نخوندی که سالم برگرده از سوریه؟!
خوب الان برات در خونت وایساده. چرا این دست و اون دست میکنی..؟ اگه دلش بشکنه و دیگه بر نگرده چی؟! آب دهنمو قورت دادم و در رو آروم باز کردم.
آقا سید وسط حرفاش بود.
یهو بابام گفت:
تو چرا اومدی دختر??
-بابا منم یه حرف هایی دارم??
: برو توی خونه شب میام حرف میزنیم??
-نه...میخوام ایشونم بشنون
:گفت: دخترم برو توی خونه??
که آقا سید گفت: اقای تهرانی همونجور که گفتم امروز اومدم فقط نظر ایشونو بشنوم و نظر هیچکسی به جز ایشون برام مهم نیست.پس بهتره حرفشونو بزنن
: نظر ایشون نظر پدرشه
-بابا...نه??
چی گفتی؟!??
- بابا من نمیدونم توی ذهن شما از این آقا چی ساختید?? کسی ساختید که که دنبال پول شماست یا هرچیز دیگه??
نمیدونم دربارشون چه فکری میکنید و نظرتون چیه...؟ حتما فکر میکنید فقط این اقا خواستار ازدواج با من هستو... و یکی هست مثل بقیه خواستگارام. اما باید بهتون بگم که منم...??
تو تمام اون دقایقی که احسان خواستگاریم اومده بود و من جواب رد دادم من توی فکرم این آقا بود??
علت عوض شدن و تغییر پوشش و ظاهرم دلیل شروعش این آقا بود..?? . اصال اول من به ایشون ...??
سید سرشو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت و بابا هم هر دیقه تعجبش بیشتر میشد.
-بابا جان... فکر کنم با این حرفهام فهمیده باشین نظر من و شما یکی نیست??
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1374748703C509aea6643
#عـطـر_یـاس
#قسمت_سـیوششم
یه ببخشید گفتم و سریع اومدم توی خونه
نمیدونم چرا بغضم گرفته بود ?? تمام بدنم میلرزید سرم گیج میرفت. رفتم تو اتاقم و تا میتونستم گریه کردم😭😭.
اومدم تو اتاق و نفهمیدم دیگه چه حرفی بین بابا و سید رد و بدل شد. بعد چند دیقه بابا اومد خونه و دیگه بیرون نرفت. صدای پرت کردن کیفش روی میز رو میشنیدم خیلی سر سنگین و سرد بود...رو به مامانم کرد و گفت :
خوشم باشه?تحویل بگیر خانم. دختر بزرگ کردیم عین یه دسته گل اونوقت دادیم تحویل دانشگاه های این مملکت. نمیدونم چی یادشون میدن که تو روی باباش وایمیسه از عاشق شدنش صحبت میکنه...اونم جلوی یه پسر غریبه ?? .
توی اتاق از شدت ترس به خودم میلرزیدم🙄
مامانم گفت: حاال که چیزی نشده..چرا شلوغش میکنی...ولی اینبار دیگه قضیه رو مثل آرش و سحر نکنیا??...
پسرم تک و تنها افتاده تو کشور غربت و دیگه هیچ عالقه ای به ازدواج نداره
: چیزی نشده؟! دیگه چی میخواستی بشه؟!
تو قضیه آرش هم مقصر شما بودی که کار به جاهای باریک داشت کشیده میشد. ولی نه..اینبار دیگه قضیه رو کش نباید داد..با آبروی چندین و چندساله من داره بازی میشه؟ آدم صد تا پسر داشته باشه ولی دختر نداشته باشه 😐 .
- نا شکری نکن آقا...حالا میخوای چیکار کنی؟!
میبینی که دخترت هم دوستش داره.
: آخه من نمیفهمم از چیه این پسره خوشش اومده؟ چند روز دیگه زنگ بزن که بیان برای خواستگاری و این آبرو ریزی تموم بشه...
پسره ی پر رو میگه اگه جوابمو ندین تا جلوی شرکتتونم میام...کم اینجا آبرومون رفت میخواد اونجا هم آبرومونو ببره... .
بگو بیان خواستگاری من اونجا حرفامو میزنم برای آخرین بار اونجا
شرط هامو میگم😒😡 .
از توی اتاق اینا رو شنیدم ولی نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت؟ ولی خوب همین که اجازه داد بیان خواستگاری هم یه قدم مثبت بود🤭
مامان زنگ زد خونه اقا سید اینا و گفت: اگه باز مایلن برای آخر هفته بیان خواستگاری، توی هفته خیلی استرس داشتم 😖 همش فکر میکردم که بابام چی میخواد بگه ؟؟
هرچی دعا و ذکر بلد بودم تا آخر هفته خوندم که همه چی ختم بخیر بشه... یاد حرف سید افتادم😥
گفته بود هر وقت دلت گرفته قرآن رو باز کن و با خدا حرف بزن.
- خدایا خودت میدونی حال دلم رو ...خودت کمکم کن😷🤧
اگه نشه چی ؟!😱😰
اگه بابام این بار بیشتر تحقیرشون کنه چی؟!😱
خدایا خودت کمکم کن...??😨
یا فاطمه زهرا(س)! خودت گفتی که آقاسید نوهی شماست پس خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم 🤒😷🤧
قران رو برداشتم و اروم باز کردم...
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1374748703C509aea6643
#عطر_یاس
#قسمت_سیوهفتم
خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم 😢😢
قرآن رو اروم باز کردم سوره نور اومد 😔 شروع کردم به خوندن معنیش تا رسیدم به آیه 22 سوره. فک کنم جواب من همین آیه بود😢
الخبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ الْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَ الطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ أُوْلَئکَ مُبر ئُونَ مِمَّا یَقُولُونَ { لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ} 22
.
زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته زنانى بدین صفتند و {بالعکس}
زنان پاکیزه نیکو لایق مردانى چنین و مردان پاکیزه نیکو لایق زنانى همین گونهاند، و این پاکیزگان از سخنا بهتان هايي که ناپاکان درباره آنان گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست.
ولی خدایا؟!
من جزو زنان نا پاکم یا زنان پاک 😢😢 خودت که میدونی ته دلم چیزی نیست 😔😔 اگه قبلا کاری هم کردم از روی ندونستم بوده 😔
آخر هفته شد و استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود. دفعه ی قبل دوست داشتم زودتر شب بشه و آقا سید اینا بیان ولی الان واقعا میترسیدم 😢
...بدنم داغ شده بود... 😢
خلاصه شب شد و زنگ در خورد
-خدایا خودت کمکم کن 😔
از لای در آشپزخونه نگاه میکردمشون....بازم مثل دفعه اول پدر و مادرش اومدن تو وپشت سرشون آقا سید و زهرا.
میدیدم بابام خیلی سرد تحویلشون گرفت. چند دقیقه ی اول به سکوت و گذشت و هیشکی چیزی نمیگفت.
از استرس داشتم میمردم 😔
سید هم سرش رو پایین انداخته بود و آروم با تسبیح عقیقش داشت ذکر میگفت 😔
شاید اونم استرس داشت 😢
همه تو حال خودشون بودن که صدای پدر سید سکوت رو شکست:
- خب آقای تهرانی...امر کرده بودید خدمت برسیم...ما سرا پا گوشیم
: بزارید دخترمم بیاد بعد حرفامو میگم...
مامانم رو کرد سمت آشپزخانه و گفت: ریحانه جان...بیا دخترم
پاهام سست شده بودانگار...
چادرمو سرم کردم و آروم رفتم بیرون و بعد از گفتن یه سلام آروم یه گوشه ای نشستم... 😔
مامانم بلند شد پذیرایی کنه که بابام گفت بشین...برای پذیرایی وقت هست...
: خب...آقای علوی...من نه قصد آزار و اذیت شما رو دارم و نه قصد جسارت. من روز اول که اومدید فکر میکردم قضیه یه خواستگاری ساده هست ولی هرچی بیشتر جلو رفتیم با حرف هایی که آقا پسر شما زدن و حرکتهای
دخترم فهمیدم قضیه فجیع تر از این حرفهاست 😡
میدونم این دوتا قبلا حرفهاشونو باهم زدن...اما رسمه که شب خواستگاری هم باهم صحبت کنن
منم مشکلی ندارم. ولی بعد از اینکه من حرفهامو زدم. من با ازدواج اینها مشکلی ندارم.
فقط...
حق گرفتن عروسی و جشن رسمی ندارن.
چون دوست ندارم کسی داماد تهرانی بزرگ رو اینجوری ببینه.
خرج عروسیشونو هم میدم به خودشون.
اقا سید سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت 😔
: دخترم قدمش روی چشم ما و هروقت خواست میتونه بیاد و مادر و پدرشو ببینه ولی این آقا حق اومدن به اینجا رو نداره 😐 و ما هم خونشون نمیایم.
جایی هم حق نداره خودشو به عنوان داماد من معرفی کنه. حالا
اگه شرایط من رو قبول دارین برین تو اتاق صحبت کنین 😐 .
بغضم گرفته بود 😢 آخه آرزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن.
اشکام کم کم داشت جاری میشد... 😢😢
یه نگاه با بغض به سید کردم و اونم اروم سرشو بالا آورد 😢😢
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
😍🌿♥️🍃
{https://eitaa.com/joinchat/1374748703C509aea6643
#عطر_یاس
#قسمت_سیوهشتم
بغضم گرفته بود 😢 آخه آرزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن.
اشکام کم کم داشت جاری میشد... 😢😢
یه نگاه با بغض به سید کردم و اونم اروم سرشو بالا آورد 😢😢
سکوت عجیبی جمع رو فرا گرفته بود. در ظاهر تصمیم سختی بود .
ولی من انتخابمو کردم 😔
{در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن/شرط اول قدم آن است که مجنون باشی}
یه لحظه باز با سید چشم تو چشم شدم 😢
چشمامو آروم به نشونه تایید بستم و باز کردم که یعنی من راضیم😞
☺️ لبخند کمرنگی توی صورت سید پیدا شد .
فهمیدم اونم مشکلی نداره.
همون دیقه سید روکرد به بابام و گفت: پس اگه اجازه بدید ما بریم اتاق حرفامونو بزنیم 😊
همه شوکه شدن 😐 ...این حرف یعنی که آقا سید شرطها رو قبول کرده.
بابام رو کرد سمت من و پرسید:
دخترم تو نظرت چیه؟!
هیچی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم 😔
که مادر سید گفت: خوب پس به سلامتی فک کنم مبارکه 😊
بابام هم گفت: گفتم که عمق فاجعه بیشتر از این حرفهاست.
مامانم اتاق رو به زهرا نشون داد و زهرا هم آروم ویلچر سید رو به سمت اتاق هل داد.
منم پشت سرشون رفتم 😞
وارد اتاق که شدیم،
: خب ریحانه خانم اینم آقا سید ما 😌 ...نه چک زدیم نه چونه بالاخره اومد توی اتاق شما 😂😂
یه لبخند ریزی زدم و سید با یه چشم غره زهرا رو نگاه کرد و گفت: خوب زهرا خانم فک کنم دیگه شما بیرون باشین بهتره 😐
- بله بله...یادم نبود دوتا گل نوشکفته حرفهای خصوصی دارن 😂😂
: لا اله الاالله 😐😐
-باشه بابا الان میرم بیرون 😉
...خوب حرفاتونو بزنینا...جایی هم کمک خواستین صدام بزنین تقلب
برسونم 😄😄
و زهرا بیرون رفت
هم من سرم پایین بود و هم آقا سید .
اروم با صدای گرفته و ضعیفم گفتم:
- آقا سید خیلی معذرت میخوام ازتون به خاطر رفتار پدرم 😔
: خواهش میکنم ریحانه خانم..این چه حرفیه...بالاخره پدرن و نگران شما ...ان شاالله که همه چیز درست میشه...فقط الان که از دستشون دلخورید مواظب باشین حرفی نزنین که دلش بشکنه و احترامشون حفظ نشه☺️
-نمیدونم چی بگم 😔
راستیتش فکر میکردم از وقتی که دیگه به قول خودم به خدا نزدیک شدم باید دیگه دنیام قشنگ و راحت میشد ولی هر روز سخت تر از دیروز شد 😔
آقا سید یه لبخند آرامش بخشی زد و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به بازی کردن با تسبیح قشنگ عقیقش و آروم این بیت رو خوند :
{پاکان زجور فلک بیشتر کشند/گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیاب}
اگه گاهی هم امتحاناتی میکنه ...
☺️ ریحانه خانم نگران نباشین...شما با خدا باشین خدا هم همیشه با شماست به خاطر اینه که ببینه حواستون بهش هست. میخواد ببینه واقعا دوستش دارین یا فقط ادعا میکنین...
مطمئن باشین اگه بهش ثابت بشه دوستش دارین یه کاری میکنه که صد برابر شیرین تر از قبل هست 😊😊
-حرفهاش بهم آرامش میداد...
نمیدونستم چی بگم..فقط گوش میکردم.
ادامه دارد...
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
😍🌿♥️🍃
{https://eitaa.com/joinchat/1374748703C509aea6643
#عطر_یاس
#قسمت_آخر😓
چند_دقیقه_دلت_را_آرام_ڪن...
حرفهاش بهم ارامش میداد...نمیدونستم چی بگم..فقط گوش میکردم.
: خوب ریحانه خانم...شما سوالی ندارید که بپرسین؟!
-نه آقا سید 😶
: اما من یه حرفهایی دارم 😔
-بفرمایید.
: میخواستم بگم یه آدم نظراتش شاید با گذشت زمان تغییر کنه 😔 شاید تفکرش به یه چیز عوض بشه 😔
شاید یه کسی یا چیزی رو که قبلا دوست داشت دیگه دوست نداشته باشه 😔 به نظرم باید به همچین آدمی حق داد 😔
-این حرفها یعنی چی آقا سید؟! 😢
: یعنی که...چطور بگم اخه.. 😔
-چیو چطور بگید 😢😢
: میدونید شما حق دارید با خونواده و کنار خونوادتون زندگی کنین..راستیتش من هم نظرم نسبت به شما...
اینجا که رسید اشکام بی اختیار جاری شد 😢😢
راستیتش من هم نظرم نسبت به شما همون نظر سابقه و دوستتون دارم 😄😄
آخیش که از اشکاتون معلوم شد شما هم دوستم دارید 😂😂
-خیلی بد هستین !
: خواهش میکنم...خوبی از خودتونه 😊
-به قول خودتون لا اله الاالله 😐
- خوب بهتره خانواده ها رو بیشتر منتظر نزاریم...شما هم اشکاتونو پاک کنین فک میکنن اینجا پیاز پوست کندیما...بریم بیرون ؟!
: بَلا رو صدا کنین بیاد کمکم کنه که بیام...
-اگه اجازه بدین خودم کمکتون میکنم 😊😊
و آروم ویلچر آقا سید رو هل دادم و به سمت خانواده ها رفتیم.
مادر آقا سید با دیدن این صحنه بی اختیار ☺️ شروع به دست زدن کرد و مامان منم یه لبخندی روی لبش نشست.
اونشب قرار عقد رو گذاشتیم و یه روز بی سر و صدا و هیچ جشن گرفتنی رفتیم محضر ومراسم عقد رو برگزار کردیم. پدر آقا سید یه خونه کوچیک برامون خرید و با پول عروسی هم چون من گواهینامه داشتم یه ماشین معمولی خریدیم.
* یک ماه پس از عقد...
: ریحانه جان!
- جانم آقایی!
: خانمی دلم خیلی برا امام رضا تنگ شده. 😔 .همسفرمون میشی یه سفر بریم؟!
-شما هرجا بخوای بری ما در رکابتیم فرمانده 😊
: آخه چه قدر یه نفر میتونه خانم باشه 😊😊 حالا با هواپیما بریم یا قطار؟!
-هیچکدوم 😉
: یعنی چی؟!با اتوبوس بریم؟! ?
-نوچچچ 😌 ....من خودم میخوام راننده آقای فرمانده بشم 😊
: ریحانه نه ها! راه طولانیه خسته میشی...
- هرجا خسته شدیم میزنیم بغل، استراحت میکنیم... 😏
-لا اله الا الله...میدونم الان هرچی بگم شما یه جواب میخوای بیاری...بریم به امید خدا...داعش نتونست مارو بکشه ببینم شما چیکار میکنی؟! 😂😂
آماده سفر شدیم و به سمت مشهد حرکت کردیم...تمام جاده برام انگار ورق خوردن یه خاطره شیرین بود 😊😊
تو ماشین نشسته بودیم و من پشت فرمون و داشتیم اولین سفر دونفره با ماشین خودمونو تجربه می کردیم 😊
: ریحانه جان چرا از این جاده میری؟ جاده اصلی خلوته که 😐
-کار دارم 😊
-لا اله الا الله...آخه اینجا چیکار داری؟!
-صبر داشته باش دیگه 😐
راستی آقایی؟!
: جانم ریحانه بانو؟؟
-اون مسجده کجا بود دقیقا ؟!
: کدوم مسجد؟!
-همون مسجده که اونروز وایساده بودیم برای نماز درش بسته بودا !
: آها...آاها...یکم جلوتره...حالا اونجا چیکار داری؟؟ 😉
- آخه اونجا اولین جایی بود پی بردم شما چه قدر خوبی 😊😊
ریحانه جان؟ ☺️
: امان از دست شما بانو
☺️ -
جان ریحانه
: اونموقع ها یه اهنگی داشتی 😊😊 نداری الان؟ 😭
-ااااا سید !
: خوب چیه مگه..چی میگفت اهنگه ؟!؟ 😢
اها اها خوشگلا باید برقصن 😂😂
-سید؟!
: باشه باشه...ما تسلیم... 😊
ریحانه ؟!
-جان دلم 😊
☺️ -ممنون که هستی!!
جلوی مسجد ترمز کردم و پیاده شدم و به سیدم کمک کردم رو ویلچرش بشینه...و رفتیم سمت مسجد...
: اااا ریحانه انگار بازم درش قفله !
-چه بهتر مثل اون موقع بیرون نماز میخونیم... 😐
: آخه الان وقت اذان نیست که 😐
-دو رکعت نماز شکر میخوام بخونم...
-ریحانه همه چی مثل اون موقعه به جز من و تو.
اون موقع من دو تا پا داشتم که الان ندارم...ولی الان شما
دوتا بال داری که اونموقع نداشتی.
ریحانه جان الان میفهمم که تو فرشته ای 😚😌
تمام....
🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1374748703C509aea6643