#عطر_یاس
#قسمت_بیستوسوم
دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه. راستیتش خیلی نگران شده بودم . تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم 😔 . کم کم آماده شدم که برم سمت دفتر . توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم 😐 صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم . آخه من که چیزی نگفته بودم 😔
اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم . انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن.
وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته، تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن 😢
.
-حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده . به روی خودم نیاوردم و سلام کردم 😐 . یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه کردن 😢 .
-چی شده زهرا؟!
: ریحانه 😢 ...ریحانه 😢
-چی شده؟؟
: کجایی تو دختر؟! 😢
-چی شده مگه حالا؟!
: سید... 😢
-آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!
: سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد 😢 همش ناراحت بود به خاطر تو 😢
عذاب وجدان داشت 😔 میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد 😔 میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخوای دوباره مزاحمت بشه 😔 .
-الان مگه نیستن؟! ?
: این نامه رو بخون 😢 ...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی .
-کجا رفتن مگه؟؟
: یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر.
بعضیا میگن دیدن که تیر خورده 😢 این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی 😢
- یعنی مگه امکان داره که ایشون . !؟
: هر چیزی ممکنه ریحانه 😢
-گریه بهم امان نمیداد...آخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟! 😢
: داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده
- داداش محمد ؟!
: آره...داداش محمد..ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی 😔
-چیا رو مثلا؟! 😢
: اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضائی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم.
ولی تو فکر کردی ما...
- از شدت گریه هیچی نمیدیم 😢
صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم 😢 فقط صدا آخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید 😢 .
صدای لا اله الا الله گفتناش 😢
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf