-دلم آسمون میخواد مرتضی...باید چیکار کنم؟
+چِشمتو رو خودت بِبند:))💔
#دیالوگ_ناب
#خداحافظ_رفیق
https://eitaa.com/zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت۳۳
#هوالعشـق
در میزنیم و اهسته وارد میشویم...
_ سلام علیکم...
روحانی کـتابش را میبندد
_ وعلیکم السلام... بفرمایید
_ میخواستم بیزحمت یه استخاره بگیرید برامون حاج اقا!
لبخند میزند و بمن اشاره میکند
_ برای امر خیر ان شاءالله؟...
_ نه حاجی عقدیم... یعنی موقت...
_ خببرای زمان دائم؟!... خلاصه خیر دیگه!
_ نه!...
کلافه دستت را داخل موهایتمیبری. میدانم حوصلهنداری دوباره برای کسدیگهتوضیح اضافهبدهی،برای همین ب دادت میرسم
_ نه حاجی!... همسرم میخواد بره جنگ...دفاع حرم! میخواست قبل رفتن یه استخاره بگیره...
حاج اقاچهره دوست داشتنی خود را کج میکند
_ پسر تو اینکار که دیگه استخاره نمیخواد بابا!... باید رفت...
_ نه اخه... همسرم یه مشکلی داره... که دکـترا گـفتن ... دکـتراگفتن جای کمک احتمال زیاد سربار میشه اونجا!
سرش را تکان میدهد، بسم الله میگوید و تسبیحش را از کنار قران کوچک میز برمیدارد.
کمی میگذرد و بعد با لبخند میگوید
_ دیدی گـفتم ؟... تواین کار که دیگه نباید استخاره کرد... باید رفت بابا... رفت!
با چفیهروی شانهات زیرپلکترا از اشکپاکمیکنی و ناباورانهمیپرسی
_ یعنی... یعنی خوب اومد؟
حاج اقا چشمهایش را به نشانه تایید میبندد و باز میکند.
_ حاجی جدی جدی؟... میشه یبار دیگه بگیرید؟
اوبی هیچ حرفی اینبار قران کوچکش را برمیدارد و بسم الله میگوید. بعداز چنددقیقه دوباره لبخند میزند و میگوید
_ ای بابا جوون! خداهی داره میگهبرو توهی خودت سنگ میندازی؟
هردو خیره خیره نگاهش میکنیم
میپرسی
_ چی در اومد... یعنی بازم؟
_ بله! در اومد که بسیار خوب است. اقدام شود. کاری بهنتیجهنداشتهباشید....
چندلحظه بهت زده نگاهش میکنی و بعد بلند قهقهه میزنی...دودستترا باالامیآوری صورتتروبه آسمان میگیری
_ ای خدا قربونت برم من!... اجازمو گرفتم... چرا زودترنگرفتهبودم...
بعد به حاج اقا نگاه میکنی و میگویـی
_ دستتون درد نکنه!... نمیدونم چی بگم....
_ من چیکار کردم اخه؟برو خدا تو شکر کن...
_نهایناستخارهروشماگرفتی..انشاءاللههر چی دوستدارید و به صلاحتونه خدا بهتون بده...
جلومیروی و تسبیح تربتترا از جیبدر می آوری و روی میزمقابل او میگذاری
_ این تسبیح برام خیلی عزیزه.....
ولی ... االان دوست دارم بدمش بشما...
خبر خوب رو شما بمن دادی..خداخیرتون بده!
او هم تسبیح را برمیداردو روی چشمهایش میمالد
_ خیر رو فعلا خدا بهتوداده جوون!دعا کن!خوشحال عقبعقبمیآیی
_ این چه حرفیه ما محتاجیم
چادرم را میگیری و ادامهمیدهی
_ حاجی امری نیس؟
بلندمیشود ودستراستش را باالامیآورد
_ نهپسر! برو یاعلی
لبخند عمیقت را دوست دارم...
چادرم را میکشی و به صحن میرویم.همان لحظهمینشینی و پیشانی ات را روی زمین میگذاری.
چقدر حالت بوی خدا میدهد...
***
ماشین خیابان رادور میزندو به سمتراه اهنحرکت میکندچادرم را روی صورتم میکشم و پشتسرمرا نگاه میکنم و از شیشه،عقببه گنبد خیره میشوم...
چقدر زود گذشت! حقا که بهشت جای عجیبی نیست! همینجاست...
میدانی اقا؟ دلم برایت تنگ میشود...
خیلی زود!... نمیدانم چرا بهدلم افتاده بار بعدی تنها میآیم... تنها!کاش میشد نرفت... هنوز نرفتهدلم برایتمی تپد رضا (ع)بغض چنگ به گلویم میندازد...
#خداحافظ_رفیق...
اشک از کنار چشمم روی چادرممیچکد...
نگاهت میکنم پیشانی ات را به شیشه چسباندهای و به خیابان نگاه میکنی
میدانم هم خوشحالی هم ناراحت...
خوشحال بخاطر جواز گرفتنت...
ناراحت بخاطر دو چیز...
اینکهمثلمنهنوزنرفتهدلتبرایمشهد پرمیزند...ودوم اینکهنمیدانی چطور به خانواده بگویـی کهمیخواهی بروی... میترسی نکند پدرت زیر قول و قرارش بزند.دستم را روی دستتمیگذارموفشار میدهم. میخواهم دلگرمی ات باشم...
_ علی؟...
_ جان؟...
_ بسپار بخدا
لبخندمیزنی ودستم را میگیری
زمان حرکتغروببودو ما دقیقا لحظه حرکت قطار رســیدیم. تو با عجله ســاک را دنبال خود میکشــیدی و من هم پشــت ســرت تقریبا میدویدم..بلیط ها را نشان میدهی و میخندی
_ بدو ریحانه جا میمونیما
تا رسیدن به قطار و سوار شدن مدام مرا میترساندی که االان جا میمونیم...
واگن اتوبوسی بود و من مثل بچه ها گـفتم حتما باید کنار پنجره بشینم. تو هم کنارامدی و من روی صندلی ولو شدم.
لبخند میزنی و کنارم مینشینی
خببگوببینم خانوم! سفر چطور بود؟
چشمهایت را رصد میکنم. نزدیک میایم و در گوشت ارام میگویم
_ تو که باشی همه چیز خوبه...
چانهامرا میگیری و فقط نگاهم میکنی. اخ که همین نگاهت مرا رسوا کرد...
_ اره!... ریحانه از وقتی اومدی توزندگیم همه چیز خوب شد... همه چیز...
سرم را روی شانهات میگذارمکه خودت را یکدفعه جمعمیکنی
_ خانوم حواسـم نیسـتتوام چیزی نمیگی ها!!... زشـته عزیزم! اینکارا رو نکن دو تا جوون میبینن دلشـون میخوادا! اونوقت من بیچارهدوبا