#رمان_مدافع_عشق_قسمت31
#هوالعشـق
سرم را بسختی تکان میدهم و ... از فکراینکه" نکندبهاین زودی تنهایم بگذاری " روی دو زانو می افتم...
باگوشهیروسریاشکرویگونهامراپاک میکنم.
***
دکـتر سـهرابی به برگهها وعکسـهایـی که در سـاک کوچکت پیدا کرده ام نگاه میکند. با اشـاره خواهش میکندکهروی صـندلی بنشـینم .
من هم بی معطلی مینشینم و منتظر میمانم. عینکش را روی بینی جا به جا میکند
_ امم... خب خانوم.. شماهمسرشونید؟
_ بله!... عقدکرده...
_ خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید...
_ چیرو؟
با استرس دستهایم را روی زانوهایم مشتمیکنم.
_ بالاخره با اطلاع ازبیماریشونحاضر به این پیوند شدید...
عرق سرد روی پیشانی و کمرممینشیند...
_ سرطان خون! یکی از شایعترین انواع این بیماری... البته متاسفانه برای همسر شما... یکم زیادی پیش رفته!
حس میکنم تمام این جمله ها فقط توهم است و بس! یا خوابی که هر لحظه ممکن است تمام شود...
لرزشپاها و رنگپریده صورتم باعثمیشوددکـتر سهرابی از بالای عینکش نگاهی مملو از سوالش را بمن بدوزد
_ مگه اطلاع نداشتید؟
سرم را پایین میندازم و به نشان منفی تکانش میدهم. سرممیسوزدو بیشتراز ان قلبم.
_ یعنی بهتون نگـفته بودن؟... چندوقته عقدکردید؟
_ تقریبا دوماه...
_ اما این برگه ها... چندتاش برای هفت هشت ماه پیشه!همسر شما از بیماریش با خبر بوده
توجهـے به حرفهای دکـتر نمیکنم. اینکه تو... توروز خواستگاری بمن... نگـفتی!! من ... تنها یک چیز به ذهنم میرسد
_ االان چی میشه؟...
_ هیچی!... دورهدرمانی داره! و... فقط باید براش دعا کرد!
چهرهدکـتر سهرابی هنوز پراز سوال و تعجب بود! شاید کار تو را هیچکس نتواند بپذیرد یا قبول کند...
بغض گلویم را فشار میدهد. سعی میکنم نگاهم را بدزدم و هجوم اشک پراز دردم را کنترل کنم. لبهایم را روی هم فشار میدهم
_ یعنی... هیچ... هیچکاری... نمیشه...؟
_ چرا.. گـفتم که خانوم. ادامه درمان و دعا. باید تحت مراقبت هم باشه...
_ چقد وقت داره؟
سوال خودم... قلبم را خرد میکند
دکـتر با زبان لبهایش را تر میکند و جواب میدهد
_ با توجه بهدورهدرمانی و ... برگه و... روندعکسها! و سـرعتپیشــروی بیماری... تقریبا تا چندماه... البته مرگ و زندگی فقط دســتخداست..!
نفسهایم به شماره می افتد. دستم را روی میزمیگذارمو بسختی روی پاهایم می ایستم.
_ کی میتونم ببینمش؟..
سرم گیج میرودو رویصندلیمیفتم.دکـتر سهرابی از جا بلند میشود و در یکلیوان شیشهای بزرگبرایم اب میریزد..
_ برام عجیبه!.. درک میکنم ســـخته! ولی شـــمایـی که از حجاب خودتون و پوشـــش همســـرتون مشـــخصـــه خیلی بقول ماها ســـیمتونوصله...امیدوار باشید.. نا امیدیکارکساییهکهخداندارن...!
جمله اخرش مثل یک سطل اب سردروی سرم خالی میشود.. روی تبترسونگرانی ام..
#من_که_خدا_دارم_چرا_نگرانی
#محیاسادات_هاشمی
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf