.
.
و چہخـــــوندلهاخورد ...
[#علے]«ع»ازدستاینجماعتِ
سربِہسجودِآیہخوانِوبہظآهرمتدین..🥀:)
.
.
#شیعہانگلیسے
...[🥀]@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت44
نمیخوامهیچی بشنوم...هیچی!!زنگتلفن قطعمیشودودوباره مخاطبسمجشانسش راامتحان میکندعصـبیاهکشیده و بلندی میگویم وبهاتاقفاطمهمیروم.صفحه ی گوشیم روشن وخاموشمیشودنگاهم به شماره ناشناسمیفتد...تماسراردمیکنم
"بروبابا"..کمترازچندثانیهمیگذردکهدوبارههمانشمارهرویصفحهظاهرمیشود."اه!! چقدرسیرسش"!بخش سبزروی صفحهرا سمتتصویرتلفن میکشم
_بله؟؟
_سلامزن داداش!
با تردیدمیپرسم
_اقا سجاد؟
_بله خودم هستم... خوب هستید؟
دلم میخواهدفریادبزنم خوب نیستم!!... اما اکـتفا میکنم بهیک کلمه
_خوبم!!
_میخوامببینمتون!
متعجبدرحالیکهدنبالجواببرایچند سوالمیگردمجوابمیدهم
_چیزی شده؟؟
_نه! اتفاق خاصی نیست...
"نیست؟پس چرا صدایش میلرزید"
_مطمئنید؟.... من الان خونه خودتونم!
_جدی؟؟؟.. تاپنج دقیقهدیگهمیرسم
_میشهیکم از کارتون رو بگید
_نه!...میام میگم فعلا یاعلی زن داداش
وپیشازانکه جوابی بدم.بوقِاشغال در گوشم میپیچد..."انقدر تعجبکرده بودمکهوقتنشدبپرسم شمارمواز کجا اورده"!بافکراینکهالانمیرسدبهطبقهپایین میروم.حسیناقاباهیجانعلیاصغرراکول کردهودرحیاطمیدودهرزگاهیهمازکمردردنالهمیکندبه حیاط میرومو سلامنسبتا بلندیبهپدرتمیکنممیایستدوگرمبالبخندوتکانسرجوابم را میدهد.زهراخانوم روی تختنشستهوهندونهیبزرگیراقاچمیدهد. مراکهمیبیندمیخندد و میگوید
_بیا مادر! بیا شام حاضریه!!
گوشهلبم را بجای لبخندکج میکنم. فاطمههم کنارشقالبهایکوچکپنیررادر پیشدستیمیگذاردزنگدرخانهزدهمیشود._من باز میکنم
این رادر حالی میگویم که چادرمرا روی سرممیندازم.
حتم دارم سجاداست. ولی باز میپرسم
_کیه؟
_منم...!
خودشاست!در را باز میکنم.چهرهی
اشفتهوموهایبهم ریخته...وحشتزده میپرسم
_چی شده؟
اهستهمیگوید
_هیچی!خیلی طبیعی بریدتو خونه...
قلبممیایستدتنهاچیزیکهبهذهنممیرسد..
_علی!!؟؟؟... علی چیزیش شده؟
دستی بهلبوریشش میکشد...
_نه! برید...
پاهایمرابسختیروی زمینمیکشم وسعی میکنمعادیرفتارکنم. حسین اقا میپرسد
_کیهبابا؟؟..
_اقا سجاد!
و پشتبندحرفم سجادوارد حیاطمیشود.
سلامعلیکیگرممیکندوسمتخانهمیرود. باچشماشارهمیکندبیا..."پشتسرشبرمکه خیلیضایعاست"!بهاطرافنگاه میکنم...
چیزی به سرممیزند
_مامان زهرا!؟...اب اوردید؟
فاطمه چپچپنگاهم میکند
_اب بعدنون پنیر؟
_خبپس شربت!
زهراخانوم میگوید
_اره!شربتابلیمو میچسبه...بیابشین برمدرستکنم.
ازفرصتاستفادهمیکنموسمتخانهمیروم._نهبزاریدیکمممندختریکنمواسهاین خونه
_خداحفظت کنه!
درراهرومیایستم وبههال سرکمیکشم. سجادروی مبل نشستهوپایچپشرابا استرستکان میدهد
_بیایداینجا...
نگاهش درتاریکی برق میزندبلندمیشود ودنبالم بهاشپزخانهمیایدیک پارچاز کابینتبرمیدارم
_منتاشربتدرستمیکنمکارتونروبگید!
وبعدانگارکهتازهمتوجهچیزیشدهباشم میپرسم
_اصلن چرا نباید خانواده بفهمن؟
سمتم می اید،پارچ را ازدستم میگیرد و زل میزندبه صورتم!! این اولین بار استکهاینقدر راحتنگاهم میکند.
_ راستش...اولن حلال کنیدمنقایمکی شمارهشمارهروامروزظهرازگوشیفاطمه پیدا کردم....دومن فکر کردم شایدبهتره اول بشمابگم!... شاید خودعلی راضی ترباشه..اسمتراکهمیگویددستهایم میلرزد.خیره بهلبهایش منتظر میمانم
_من خودم نمیدونم چجوری بهمامان یا بابا بگم...حس کردمهمسرازهمهنزدیک تره...
طاقتم تماممیشود
_میشه سریعبگید...
سرشراپایینمیندازدباانگشتاندستش بازیمیکند...یکلحظهنگاهممیکند..."خدایا چراگریهمیکنه"...لبهایشبهممیخورد!... چندجملهرابهمقطار میکندکهفقطهمین را میشنوم...
_...امروز#خبرر رسید#علی...#شهید...
و کلمهاخرشراخودم میگویم
_شد!
تمامبدنمیخمیزندسرمگیجومقابل چشمهایم سیاهیمیرودبرایحفظ تعادل بهکابینتها تکیهمیدهماحساسمیکنم چیزیدروجودم مرد!نگاه اخرت!... جمله ی بی جوابت...پاهایمتـابنمیاورد.رویزمین میفتم...میخنـدموبعـدمثلدیوانههاخیره میشومبـهنقطهایدور...ودوبارهمیخندم... چیزینمیفهمم..."دروغمیگه!!...توبرمیگردی!!...مگ منچندوقت....چندوقت...تورو داشتمت"..گفتهبودیمنتظریکخبرباشم...
زیرلبباعجزمیگویم
_خیلی بدی...خیلی!
***
فضایسنگینوصدایگریههایبلندخواهرها و مادرت...و نوای جگرسوزی کهمدامدر قلبم میپیچد.. !این گل را بهرسمهدیه
تقدیم نگاهتکردیم
حاشا اینکهاز راه تو
حتی لحظهای برگردیم...
#یازینب....
چهعجیبکهخردشدمازرفتنت..اما احساسغرورمیکنمازینکههمسرمن انتخابشدهبود!جمعیتصلواتبلندی میفرستدودوستانتیکبهیکواردمیشوند.همگی سربهزیراشکمیریزند..نفراتی کهاخرازهمهپشتسرشانمیایند...تورا روی شانهمیکشند."دل دل میکنم علی !!دلم برای دیدن صورتتتنگ شده!" تورا برای من میاورند!در تابوتیکهپرچم پ
.🖤🏴🖤.
سی سال پیش
جانِ #علی را گرفته اند
خنجر که مردِ کشتن مولا نمی شود !
#یا_فاطمة_الزهـــراء😭
#اللهم_العَن_قتلة_امیرالمؤمنین(ع)
#شبهاےقدر🖤🤲🏻
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf