eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.6هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
373 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @Katrin_a ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 'حوض ِ ایلیـــاء-
•به نام حق• این روز ها ڪه تصاویر مختلفی از فلسطین میبینیم و آه می‌کشیم و بعد به کارهای روزمره مان رسیدگی میکنیم و دلخوشیم و خوشحال به کورسوی عذاب وجدانی که در قلب هامان روشن است و حق را ادا شده می‌دانیم ... در کنج خرابه های فلسطین ، کمی آنطرف تر از خرابه های شام ، دخترڪی از ترس به خود میلرزد و نمیتواند حتی اشڪ بریزد . خیلی منتظر پدرش بود ولی او نیامد ، هیچ کس دنبالش نیامد .. زیر آوار خانه‌ای ڪه قرار بود خانواده‌ای عمری در آن زندگی ڪنند ، مادری دل‌نگران بچه هایش جان میدهد و جان میدهد. ڪنار دیوار های غزه ، خواهر برادری نشسته اند که پدر و مادرشان جلوی چشم‌شان فروریختند و نیست شدند ! برادری که خواهرکوچکش را در آغوش گرفته و اشڪ هایش را پاڪ میڪند . حوالی همان دیوار، پدری، عروسک به‌دست به دنبال صاحب عروسڪ میگردد . آن پدر رفته بود تا زودبرگردد، چون دخترکوچولویش بھانه میگرفت. پدر رفت و برگشت ولی نه از خانه خبری بود ، نه دختری ... حالا اومانده و نوازش موهای عروسڪ.. کنار تخت بیماری ، مادر زجه میزند و پسرڪ‌ش را التماس میڪند تا نفس بِڪشد ، یڪبار دیگر اورا مادر صدا بزند ، برخیزد، بازی ڪند ، خانه نداشته را روی سرش بگذارد.. اما افسوس ڪه نه خانه‌ای مانده، نه پسری ؛ اوتنها مانده بین نداشته هایش که حالا تمام دارایی اش هستند! در همان بیمارستان، پزشڪی بالای سر مریضی ست‌ که نه سنی دارد نه ڪس و ڪاری . نوزادی سہ ماهه . . او باید با بیمارش چه ڪار ڪند ، نمی‌دانم . ڪجا برود و اورا به خانوادش برگرداند ، نمی‌دانم. فقط همین قدر بنویسم ڪه آن پزشڪ زخم های صورت نوزاد را با اشڪ هایش پاڪ می‌ڪند ... . تمام آنچه میگذرد بر اهل غزه ، خون دلی‌ست بر دل یڪ جھان و صاحب جھان ! روضه مجسم است آنچه میبینیم . غزه بھانه ای‌ست تا ما خود را بیابیم. ڪجای‌صحنه ایستاده‌ایم، همچنان تماشاچی این جوی‌‌خون هستیم و فاتحہ نثار میڪنیم ؟
هدایت شده از 'حوض ِ ایلیـــاء-
روزت مبارڪ ڪوچولوی من ‌! عمر مادر امروز ڪه این نامه را برایت خون نوشت میڪنم ، قرار بود جشن مختصری در مھد ڪودڪ برگزار ڪنیم و برای همه بچه ها اسباب بازی بخریم . برای دختر ها عروسڪ موطلایی با دامن قرمز برای پسر ها هم ماشین و تفنگ . ڪیڪش را هم قرار بود خاله سلما تدارک ببیند و روی آن بزرگ بنویسد ، روز ڪودڪ مبارڪ ! هر ڪدام از شما هم یڪ دستوری میدادید ؛ میشود ڪیڪمان شڪلاتی باشد ؟ روی آن توت فرنگی هم میگذارید؟ عڪس روی ڪیڪ چیست؟ می‌شود یڪ دختر روی آن بڪشید؟ از دوماه قبل هر روز را لحظه شماری میڪردید و قند در دلهای ڪوچڪتان آب می‌شد . ڪوچولوی دوست داشتنی من ! امروز روز ڪودڪ بود و ڪل دنیا حواسش به دختر ها و پسر های مھد ڪودڪ خودش بود . جشن بزرگی برپا ڪردند و برای بچه ها اسباب بازی خریدند و ڪیڪ شڪلاتی ڪه چند تا توت فرنگی هم رویش بود.. ڪل جھان ، خصوصا یونیسف هم حواسش به ڪودڪان بود تا جشن حسابی به آنها خوش‌بگذرد. ! (خون در جگرم میجوشد و مینویسم گل یاسِ من!) اما انگار ڪسی حواسش به نوار کوتاه و باریک گوشه جهان نبود ڪه در خون ڪودڪان خود میغلتید ! یادشان رفته بود ڪه بچه های این سرزمین ، بچگی باید بڪنند ، هنوز زود است برای آنها ڪه بخواهند شاهد مرگ و تلقین و تدفین همه ڪس‌شان باشند. فراموش ڪرده اند ڪه امروز قرار بود دورهم بازی ڪنن و نترسند و نلرزند . دلبندڪم ! همین الان ڪه تو در ڪنار نیستی و نمیدانم از ڪجا نگاهم میڪنی ، روبروی در مھد ڪودڪ هستم . تقریبا فقط یڪ آجر از بازی خانه شما باقی مانده ... نه تو هستی نه خاله سلما نه ڪیڪ شڪلاتی نه اسباب بازی ها نه بچه ها ! من ِ از همه جا مانده با همان تڪه آجر ، جشنمان را دونفری برگزار ڪردیم. جای تڪ تڪ شماها خالی بود . عروسڪ ناز من ! تو از ڪجا مادر را تماشا میڪنی ڪه هر لحظه منتظرم از پشت سر من را در آغوش بگیری و دستان ڪوچڪ و عروسڪی ات را روی چشمانم بگذاری ، و من حدس بزنم ڪه دستان ڪدام فرشته ڪوچولو ڪف آسمان را به من نشان میدهد ؟ جان مادر ! این را یادم رفت بگویم ، چند روز پیش روی ساختمان های خرابه محله مان قدم میزدم ڪه به خانه خودمان رسیدم . چشمم به تڪه روسری گل گلی ات افتادڪه خاله زینب برایت خریده بود . از زیر آواره بیرونش کشیدم و فقط بوییدمش.. غرولند نڪنی ، این روز ها ڪه تو نیستی من اورا به جای تو نوازش میکنم و میبوسم . خیلی بوی تو را میدهد . درواقع اینجا همه چیز بوی تو و دوستانت را میدهد . پر حرفی ڪردم نازنینم ولی هنوز دلم پر است از حرف و بغض . روزت مبارڪ عمر مادر . گل پرپر من . ڪودڪ من .
هدایت شده از 'حوض ِ ایلیـــاء-
احوال پدری‌ست در ڪنج ِ گوشهٔ دنیا قول میدهم در آن عڪس دخترڪوچڪش را در لباس عروس هم دیده . لبخند میزد و چشمانش پر از گذشتن است برای ، ولی خب ، پدر است ؛ مگر می‌شود پاره وجودش را ، خون آغشته به تنش را در آغوش بگیرد ، رنگ به رو نداشته جانش را ببیند ، گردن بی ثبات شیرین زبانش روی شانه‌اش بند نشود و جگرش چاڪ نخورد ؟ ( چه روضه مجسمی . . . ) شاید باخودش زمزمه میڪند : جان پدر تو ڪه اینقدر ساڪت نبودی ! موهایت ڪه همیشه شانه ڪرده بود چرا این همه پژمرده شده ؟ روی ناخن هایت لاڪ قرمز ڪشیده بودی ، چرا نمیتوانم از رنگ پوستت تشخیص دهم ؟ چرا چشمانت بازیگوشی نمیڪنند ؟ گوشواره هایت ڪجا هستند ؟ ڪفش های صورتی بنددارت ، همان هایی ڪه از پشت ویترین مغازه نشانم دادی ، آنهارا ڪجا درآوردی ؟ حرف بزن شیرین من . گل پژمرده عمرم! برایت درد دل ڪنم .؟ امروز اولین روزی بود ڪه تعداد شھدا ڪم بود . خیلی عجیب تر از ۵۰ روز گذشته بود . اهالی شھر انگار ڪه تازه متوجه نبودن عزیزانشان شده بودند ، به فڪر عزاداری افتاده بودند . از همدیگر سراغ قبور شهید شان را میگرفتند . چند خواهر برادر ڪوچڪ ، ڪنار بیمارستان زیر سایه درخت ، تنگ هم نشسته بودند و دست هم را محڪم گرفته بودند . پسری ڪه انگار برادر بزرگترشان بود ، موهای خواهر ڪوچڪشان ڪه تقریبا همسن تو بود را میبوسید و سعی میڪرد سرگرمش ڪند . خواهر دیگرشان از ڪمی آنطرف تر یڪ قرص نان گرفته بود و می‌آورد تا باهم بخورند . داغ بود ، نان را این دست و آن دست میڪرد تا نسوزد ، لبخندش آنقدر حقیقی بود ڪه انگار دنیا را تحفه‌ای به‌دست گرفته بود و می‌آورد . همانطور ڪه می‌دوید و می‌آمد به زنی خورد ڪه حدودا سی ساله بود ، لبخند زد و بازهم دوید. آن زن حالش گرفته بود . انگار ڪه چیزی راه گلویش را گرفته باشد و خفه‌اش ڪند . ڪمی جلوتر رفت و نشست ڪنار همسرش ، اورا می‌شناختم. اوایل بمباران ها می‌گفت بچه هایش در خان یونس هستند و او و همسرش قبل از جنگ برای دیدن خانوادش به غزه آمدند . آن روز میگفت دو هفته است ڪه از آنها خبری نیست ، از حال و روز خودش و همسرش پیدا بود هنوزهم بی خبراند . در گوشی بگویم؟ در این شهر خیلی ها از آتش بس ، سینه شان آتش گرفته .. وقتی نبودن تڪه های وجودشان را حس میڪنند و زمان را ڪش دار تر از همیشه درڪ میڪنند ، قلبشان آتش میگیرد . شاید شمایلی به پاهای ڪوچڪ تو داشته باشد جانشان ! عروسڪ من ! گفتنی ها ڪم نیستند اما میدانم حوصله‌ات نمیڪشد تا تمامش را برایت بگویم . (گوش های تو طاقت این حرف ها را نداشت ، من در گوش تو تنھا لالایی خوانده بودم ، حالا چطور به خودم بقبولانم ... گوش هایت به صدای سوت بمب فسفری عادت نداشتند . ) این یڪی را بگویم دیگر تمام می‌شود ، امروز ڪه ڪنارت بودم ، به این فڪر میڪردم ڪه قرار بود در مسجد الأقصی چادر گلدار قرمزت را سر ڪنی و من از تو عڪس بگیرم ! ڪه نشد . . اما . . تمامش فدای فدای . پ‌ن: ما گر ز سر بریده میترسیدیم در محفل عاشقان نمی‌رقصیدیم !