♡{
#رمان_مدافع_عشق_قسمت8
#هوالعشـــــق:
نزدیڪ غروب،وقت برای خودمان بود...
چشمانم دنبالت میگشت...
میخواستم
اخرای این سفر چندعڪس از#توبگیرم...
گرچه فاطمه سادات خودش گـفته بود ڪه لحظاتـےرا ثبت ڪنم...
زمین پرفراز و نشیب فڪه با پرچم های سرخ و سبزی ڪه بادتڪانشان میداد حالـےغریب را القا میڪرد..
تپه های خاڪـے...
و تو درست اینجایـے!...لبه یڪـےازهمین تپه ها و
نگاهت به سرخـےاسمان است .
پشت به من هستـےو زیرلب زمزمه میڪنـے:
#از_هر_چه_ڪه_دم_زدیم انها _دیدند...
اهسته نزدیڪت میشوم.
دلم نمی اید خلوتت را بهم بزنم...
اما...
_ آقای هاشمی !..
توقع مرا نداشتی...
انهم در ان خلوت.
از جا میپری! مےایستـےو زمانـےڪه رو میگردانـےسمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالـےمیشود و...
از سراشیبـی اش پایین مےافتـے
سر جا خشڪم میزند#افتاد!!...
پاهایم تڪان نمیخورد... بزور صدا ر و از حنجره ام بیرون میڪشم...
قا...ها..ها...هاشمـے
_ یک لحظه به خودم می ایم و میبینم پایین سراشیبـی دو زانو نشسته ای و گریه میڪنـے...
تمام لباست خاڪـےاست...
و با یڪ دست مچ دست دیگرت را رفته ای...
فڪر خنده داری میڪنم#یعنی_از_درد_ گریه_میکنه!!
اما...تو... حتمن اشڪهایت از سر بهانه
نیست...علت دارد...علتـےڪه بعدها ا میفهمم...
سعـےمیڪنم آهسته از تپه پایین بیایم ڪه متوجه و به سرعت بلند میشوی...
قصدرفتن ڪه میڪنےبه پایت نگاه میڪنم... #هنوز_کمی_میلنگد...
تمام جرئـتم را جمع میڪنم و بلند صدایت میڪنم...
قـای هـاشـ ـ ـ ـمی..
_ ا قـا
. اســـــیـد... یـک لحظـه نریـد... ترو خـدا... بـاورڪنیـدمن!... نمیخواســـــتم ڪـه دوبـاره.... دسـ ـ ـ ـتتون طوریش
شد؟؟...
اقای هاشمی با شمام...
اما تو بدون توجه سعـےڪردی جای راه رفتن،بدوی!... تا زودتراز شر#صدای_من راحت شوی...
محڪم به پیشانـےمیڪوبم...
#یعنیا_خرابکارتر_از_تو_هست_عاخه؟؟؟
#چقد_عاخه_بےعرضههههه.
انقدر نگاهت میڪنم ڪه در چهار چوب نگاه من میشوی...
#چقدر_عجیبـے..
یانه...#تو_درستی..
ما
انقدر به غلطها عادت کردیم که...
در اصل چقدر من #عجیبم....
#نویسند
#یاس_سادات_هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
♡{@zfzfzf