#ادامه
#پارت۲۹
چی زشته ابجی؟
زینب سرش را مینداز پایین. فاطمه سرکج میکند و جواب میدهد
_ اینکه سلام ندی وقتی میرسی
_ خب سلام علیکم و رحمه الله وبرکاته... االان خوشگل شد؟
فاطمه چپ چپ نگاهش میکند
_ همیشه مسخره بودی!!
خنده ام میگیرد
_ سلام اقاعلی! اینجا چیکار میکنی؟
نگاهم میکنی و روی تنها صندلی باقی مانده مینشینی
_ راستش فاطمه گـفت بیام. مام که حرف گوش کن! امدیم دیگر
ازینکه توهم هسـتی خیلی خوشحال میشوم و برای قدردانی دست فاطمهرا میگیرم و با لبخند گرم فشار میدهم. اوهم چشمک کوچکی میزند.
سفارش میدهیم و منتظر میمانیم.دست چپت را زیر چانه گذاشته ای و به زینب زل زده ای...
_ چه کم حرف شدی زینب!
_ کی من؟
_ اره! یکمم سرخ و سفید!
زینببااسترسدسترویصورتشمیکشدو جواب میدهد
_ کجام سرخ شده؟
_ یکمم تپل!
اینبار خودش را جمعو جور میکند
_ ااا داداش. اذیت نکن کجام تپل شده؟
با چشم اشاره میکنی به شکمش و لبخند پر رنگی تحویلخواهرخجالتیاتمیدهی!
فاطمه با چشم های گرد و دهانی باز میپرسد
_ تواز کجا فهمیدی؟
میخندی
_ بابا مثالا یهمدت غابله بودما!
همهمیخندیم ولی زینب با شرم منو را از روی میزبرمیداردو جلویصورتشمیگیرد.
توهم بسرعت منو را ازدستش میکشی و صورتش را میبوسی
_ قربون ابجی باحیام
با خنده نگاهت میکنم که یک لحظه تمام بدنم سرد میشود. با ترس یک دستمال کاغذی از جعبهاشبیرون میکشم،
بلند میشوم،خم میشوم طرفت و دستمال را روی بینی ات میگذارم...
همه یکدفعه ساکت میشوند.
_ علی... دوباره داره خون میاد!
دستمال را میگیری و میگویـی
_ چیزی نیستزیرافتاب بودم ...طبیعیه.
زینب هل میکند و مچ دستت را میگیرد.
_ داداش چی شد؟
_ چیزی نیستعه!افتاب زده پس کلم همین خواهرم! تو نگران نشو برات خوب نیست.
و بلند میشوی و از میزفاصلهمیگیری.
فاطمه بهمن اشاره میکند
برودنبالش
و من هم از خدا خواسته بدنبالت میدوم. متوجه میشوی و میگویـی
_ چرا اومدی؟... چیزی نیستکه! چرا اینقد گندش میکنید!؟
_ این دومین باره!
_ خب باشه!طبیعیه عزیزم
میایستم#عزیزمایناولینباریاستکه این کلمهرامیگویـی.
_ کجاش طبیعیه!
_ خب وقتی توافتاب زیاد باشی خون دماغ میشی..
مسیر نگاهت رادنبال میکنم. سمتسرویس بهداشتی...!
_ دیگه دستمال نمیخوای؟
_ نه همراه ام دارم.
و قدمهایت را بلند ترمیکنی..
٫٬٫نویسنده
#محیاسادات_هاشمی
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf