#رمان_مدافع_عشق_قسمت11
#هوالعشـــق:
مادرم تماس رفت...
حال پدربزرگت بد شده...ما مجبور شدیم بیایم اینجا )منظور یڪےاز روستاهای اطراف تبریزاست)
چندروزدیگه معطلےداریم...
برو خونه عمت!...
اینها خالصه جمالتےبودڪه گـفت و تماس قطع شد
*
چادر رنگـےفاطمه را روی سرم مرتب میڪنم و به حیاط سرڪ میڪشم.
نزدیڪ غروب اسـت وچیزی به اذان مغرب نمانده. تو لبه ی حوض نشــســته ای، سـتین هایت را
بالازده ای و وضــو میگیری. پیراهن
چهارخانه سورمه ای مشڪےو شلوار شیش جیب!
میدانستم دوستت ندارم
فقط...احساسم به تو،احساس ڪنجڪاوی بود...
ڪنجڪاوی راجب پسری ڪه رفتارش برایم عجب بود
"اما چرا حس فضولی اینقدبرام شیرینه
مگه میشه ڪسے اینقدر خوب باشه؟"
مےایستے،دستت را بالا مےاوری تا مسح بڪشے ڪه نگاهت به من مےافتد. بسرعت رو برمیگردانےو استغفرالله میگویـے....
اصلن یادم رفته بودبرای چڪاری اینجا امده ام...
_ ببخشید!... زهراخانوم گـفتن بهتون بگم مسجدرفتید به
اقا سجاد گوشزدڪنیدامشب زودبیان خونه...
همانطورڪه
استین هایت را پایین میڪشے جواب میدهے: بگید چشم!
سمت در میرویدڪه من دوباره میگویم:
_ گـفتن اون مسئله هم از حاجـی پیگری ڪنید...
مڪث میڪنـے:
_ بله...یاعلـے!
*
زهراخانوم ظرف را پراز خورشت قرمه سبزی میڪندودستم میدهد
_ بیادخترم...ببر بزار سرسفره...
_ چشم!... فقط اینڪه من بعد شام میرم خونه عمه ام!...بیشتر ازین مزاحم نمیشم.
فاطمه سادات از پشت بازوام را نیشگون میگیرد
_ چه معنےداره! نخیر شماهیچ جا نمیری!دیر وقته...
_ فاطمه راس میگه... حالافعلا ببرید غذاها رو یخ ڪرد..
هردو از آشپزخانه بیرون و به پذیرائےمیرویم.
همه چیز تقریبا حاضر است.
صدای #یاالله مردانه ڪسےنظرم را جلب میڪند.
پسری با پیرهن ساده مشڪے،شلوار گرم ڪن،قدی بلند و چهره ای بی نهایت شبیه تو!
ازذهنم مثل برق میگذرد_
اقا سجاد!_
پست سرش تو یےو
داخل می ایی علےاصغر چسبیده به پای تو کشان کشان خودش را به سفره میرساند...
خنده ام میگیرد!
چقدر این بچه بتو وابسته است...
نکند یکروز هم من مانند این بچه به توو.....
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf