eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.6هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
373 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @Katrin_a ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️چندگاهیست وقتی میگویم : «و فی کل الساعة» ⏰ دلم می سوزد که همه ساعاتم ازآن تو نیست.🙁 ▫️وقتی می گویم: «ولیا و حافظا» احساس می کنم که سرپرستم، امامم کنار من ایستاده و قطره های اشکم را به نظاره نشسته است.😍😭 ▫️ وقتی می گویم: «و قائدا وناصرا» به یاد پیروزی لشکرت، در میان گریه لبخند بر لبم نقش می بندد.☺️ ▫️وقتی می گویم: «و دلیلا و عینا» یقین دارم که تو راهنما و ناظر اعمال منی. ▫️وقتی می گویم: «حتی تسکنه أرضک طوعا» یقین دارم که روزی حکومت تو بر زمین گسترده می شود و همگی شاهد مدینه فاضله ات خواهیم بود. 😍☺️ ▫️وقتی می گویم: «و تمتعه فیها طویلا» به حال آنانی که در زمان طولانی حکومت شیرین تو طعم عدالت را می چشند غبطه می خورم و....😔 ▫️چندگاهیست دعای فرج را چند بار می خوانم😔 تا هم با آمدن نامت دلم بلرزد، هم اشکم بریزد،😭 هم در جست و جویت باشم،😭 هم سرپرستم باشی، هم به حال مردمان عصر ظهور غبطه بخورم, و هم احساس کنم خدا در نزدیکی من است☺️ پس باز هم از ته دل مخلصانه بگوییم : 🔅 '' اللهم عجل لولیک الفرج "🔅 @zfzfzf 💓💫
▪️ویژه سالروز وفات حضرت ابوطالب(ع) پدر بزرگوار امام علی (ع) 💠دوستانتان را مهمان کنید 🆔 @zfzfzf
🌱 سلامتـے خــودمون³صلـــــوات😍♥️ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
💔🍂 ❉ تـورفتے ... و قـرار شـد بازگـــردے ! و اینڪ نامتــ بھ ڪوچھ بازگشتھ ... و مـݩ راه ِ خانھ را با نـام ِ تـو میابـــَــــم اے ... 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
عاشقان وقت نماز است اذان میگویند ...🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه جایی نوشته بود : چه چفیه ها خونی شد تا چادری خاکی نشود . قدر حجابت را بدان خواهرم 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
🌼🌿 ✅ بیانات رهبر معظم انقلاب با ملت شریف ایران فردا (یکشنبه) ساعت ۱۱:۳۰ به صورت زنده از شبکه خبر پخش می‌شود. #اطلاع_رساني #رفيق_چادري 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
🔹کد اینترنت رایگان: 🔘ایـرانسـل: *۱۳۹۹# 🔘همـراه‌ اول: *۹۹*۱# 🔘رایتـل: *۲۲۵# ♥️🌙🌱↯ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تصمیمم رو گرفتم. من باید چادری بشم 😊 حالا مونده راضی کردن پدر و مادر . هرکاری میشد کردم تا قبول کنن. ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت 😐😐 . این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه...فعلا سرش باد داره و از این حرفها ☺️ خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم . از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن . نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم 😊 و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران. وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد: وای چه قدر ماه شدی گلم 😊 _ ممنون 😊 : بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟! خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه 😂 خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه 😐 ؟ آره با کمال میل 😊 . در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و: ☺️ : به به ریحانه جان...چه قدر چادر بهت میاد عزیزم -سلام زهرا جان 😊 : امیدوارم همیشه قدرشو بدونی. -منم امیدوارم. ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن 😒 . زهرا رو کرد به سمانه و گفت : سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پروندهی اعضای جدید رو بگیره. من الان امتحان دارم. وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده. ☺️ : چشم زهرایی..برو خیالت راحت زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت: خوب جناب خانم مسئول انسانی 😆... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به آقا سید 😉 . یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم آب شد ?😊 آقا سید اومد و در رو زد و صدا زد: :زهرا خانم؟ سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون ☺️ -سلام سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست، چند قدم عقب رفت وهمونطوری که سرش پایین بود گفت: : علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟! -نه...زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون 😏 یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت: ☺️ اااا...خواهرم شمایید?🤨 نشناختمتون اصلا. خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین . . ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر... هیچی.. حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم: -ان شا الله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون 😊 : خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود 😐😔 . پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم. 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
.پروندهها رو بهش تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم . با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود و همچنان خیره با چشمهام که الان ڪم ڪم داشت بارونی میشد بهش زل زده بودم و رفتنشو نگاه میڪردم. با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت: ریحانه؟ چی شدی یهو؟! -ها؟! هیچی هیچی ! : آقا سید چیزی گفت بهت؟! - نه بنده خدا حرفی نزد! : خب پس چی؟! -هیچی، گیر نده سمی ! : تو هم که خلی به خدا 😐 خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم آروم آروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو، میشنیدم که همه دارن زمزمه می کنن .😐 فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم .😏 پسرا که اصلا همه دهنشون باز مونده بود. اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام ڪنارم حرف میزدن و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخی هاشون ڪمتر ☺️ شده بود . نمیدونم شایدم میترسیدن ازم 😂😂 . ولی برای من حس خوبی بود 😊 . خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم😵 یکی میگفت: حتما میخواد جایی استخدام بشه 😐 . - یکی میگفت: حتما باباش زورش ڪرده چادری بشه و خلاصه هرکی یه چی میگفت. ولی من اصلا به روی خودم نمیآوردم 😏 . به مدت بههمین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میڪردم 😊 . تو این مدت خیلی از دوستامو از دست داده بودم. و فقط مینا ڪنارم مونده بود. ولی اونم همیشه نیش و ڪنایه هاشو میزد . تویه خونه هم که بابا ومامان 😐😐 .همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد. راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد 😐 . یه پسر از خود راضي که حالمو بهم میزد ڪارهاش. 😤 .و فقط آقا سید تو ذهنم بود .😊 شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درڪ ڪنم. تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت: دخترم...عروس خانم. پاشو که بختت وا شد 😄 . با خواب الودگے یہ چشممو باز ڪردم و گفتم باز چیه اول صبحی؟ : پاشو پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد 😊 -خواستگار؟! 😲 امشب؟؟؟ 😱😨 : چه قدرم هولی دخترم 😄😄 نه آخر هفته میان. -من که گفتم قصد ازدواج ندارم 😒 : اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره 😃 - نه مامان اگه میشه بگین نیان . : نمیشه 😡 باباش از رفیقای باباته 😐 -عهههه...شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست . : دختر خواستگاره دیگه. هیولا نیست که بخورتت تموم شی 😐 خوشت نیومد فوقش رد میکنیش. 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃🌸🍃😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مِهرََتـــ إِِجأِِزِِهـََ‌ داد ڪِِہََ ☘️ مَآدََرُُ بِِخوُُانَمََتـــ☔️✨ #چادرانه 💓👑 اللهم عجل لولیک الفرج @zfzfzf🌈
بھش گفتم: - اۍ شھید ! خیلـے دوستت دارم♥️' جواب داد: + مشتـے تو هنوز دنیـٰا نیومدھ بودۍ من فدات شدم🫀(: 🌿 '
🌹✋🏻^^.... . . . . چِہ اِنتِظٰارِ عَجیبے! نَہ کوشِشے نَہ دُعایے! نَہ جُنبشے نَہ بُکایے! نَہ پُرسِشے کِہ کُجایے! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ڣقط نشستم و ڰۏيم خڋا کند ڪہ بيٱيي 😔♡ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⌈🌙 @zfzfzf ○°.⌋
چادر نشانه آنهایست که میخواهند در قیام مهدوی امامشان را یاری کنند چادر نشانه ای باشد برای کسانی که دیگر فکر دیده شدن نیستند😊 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
اما تو بهارم باش تو سختیای زندگی کنارم باش🍃 خودت قراره قلب بی قرارم باش💔 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
{…💔…} سفرہ هفٺ سیݩ ممبر عزیزموݩ😍🌱 انشاالله ساݪ خوب و پر از خیر و برڪٺ براے همموݩ باشـه...♥️ سیݩ هشتمـ رو هم رعایٺ ڪردن😍🌹 ممݩوݩیمـ ازشوݩ😊☘️ 😘🌿♥️🍃 {@zfzfzf
☘ 🍃 🌱 دو روز از عید گذشتہ، اما هنوز اون حسے ڪہ هر عید بہمون دست میده رو احساس نڪردیم:( ولے از حق نگذریم، حرفاے تا حد زیادے آروممون ڪرد:) انشاءاللہ ڪشورمون خودش رو بہ ساحل آرامش میرسونہ... فقط همراهے و همدلے من و تو لازمہ! یاعلے! j๑ïท ➺°.•|@zfzfzf
{…💙…} سفرہ هفٺ سیݩ ممبر عزیزموݩ😍🌱 انشاالله ساݪ خوب و پر از خیر و برڪٺ براے همموݩ باشـه...♥️ سیݩ هشتمـ رو هم رعایٺ ڪردن😍🌹 ممݩوݩیمـ ازشوݩ😊☘️ 😘🌿♥️🍃 {@zfzfzf
✨📿 . . خـ✨ـدا عاشق بازگشت ماس گناهات چقدربزرگه🤔 بزرگتراز کـ⛰ـوه ها واسمان هااره بزرگترازبخشش خداکه نیس‼️ همین حالا برگرد♻️ بدون شک خدامیبخشتت👌 😍 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
{…💚…} سفرہ هفٺ سیݩ ممبر عزیزموݩ😍🌱 انشاالله ساݪ خوب و پر از خیر و برڪٺ براے همموݩ باشـه...♥️ سیݩ هشتمـ رو هم رعایٺ ڪردن😍🌹 ممݩوݩیمـ ازشوݩ😊☘️ 😘🌿♥️🍃 {@zfzfzf
♥️ • • • از طو میخواهم خودت را مثل باران از بهار ... ✨ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
شهیـــد مهدے زین الدین |❣| : در زمان غیبٺ امام‌ زمان (عج) چشم و گوشتان بہ ولے فقیہ باشد تا ببینید از آن ڪانون فرماندهے چہ دستورے صادر مے شود. 🌸🍃 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @zfzfzf •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•