▫️چندگاهیست وقتی میگویم :
«و فی کل الساعة» ⏰
دلم می سوزد که همه ساعاتم ازآن تو نیست.🙁
▫️وقتی می گویم:
«ولیا و حافظا»
احساس می کنم که سرپرستم، امامم کنار من ایستاده و قطره های اشکم را به نظاره نشسته است.😍😭
▫️ وقتی می گویم:
«و قائدا وناصرا»
به یاد پیروزی لشکرت، در میان گریه لبخند بر لبم نقش می بندد.☺️
▫️وقتی می گویم:
«و دلیلا و عینا»
یقین دارم که تو راهنما و ناظر اعمال منی.
▫️وقتی می گویم:
«حتی تسکنه أرضک طوعا»
یقین دارم که روزی حکومت تو بر زمین گسترده می شود و همگی شاهد مدینه فاضله ات خواهیم بود. 😍☺️
▫️وقتی می گویم:
«و تمتعه فیها طویلا»
به حال آنانی که در زمان طولانی حکومت شیرین تو طعم عدالت را می چشند غبطه
می خورم و....😔
▫️چندگاهیست دعای فرج را چند بار می خوانم😔
تا هم با آمدن نامت دلم بلرزد،
هم اشکم بریزد،😭
هم در جست و جویت باشم،😭
هم سرپرستم باشی،
هم به حال مردمان عصر ظهور غبطه بخورم,
و هم احساس کنم خدا در نزدیکی من است☺️
پس باز هم از ته دل مخلصانه بگوییم :
🔅 '' اللهم عجل لولیک الفرج "🔅
@zfzfzf 💓💫
یه جایی نوشته بود :
چه چفیه ها خونی شد تا چادری خاکی نشود .
قدر حجابت را بدان خواهرم
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
🔹کد اینترنت رایگان:
🔘ایـرانسـل:
*۱۳۹۹#
🔘همـراه اول:
*۹۹*۱#
🔘رایتـل:
*۲۲۵#
♥️🌙🌱↯
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#عطر_یاس
#قسمت_شانزدهم
تصمیمم رو گرفتم. من باید چادری بشم 😊 حالا مونده راضی کردن پدر و مادر .
هرکاری میشد کردم تا قبول کنن. ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت 😐😐 . این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت..
اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه...فعلا سرش باد داره و از این حرفها
☺️ خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم . از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن .
نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم 😊 و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران.
وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد: وای چه قدر ماه شدی گلم 😊
_ ممنون 😊
: بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!
خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه 😂 خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه 😐 ؟
آره با کمال میل 😊 .
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و:
☺️ : به به ریحانه جان...چه قدر چادر بهت میاد عزیزم
-سلام زهرا جان 😊
: امیدوارم همیشه قدرشو بدونی.
-منم امیدوارم. ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن 😒 .
زهرا رو کرد به سمانه و گفت : سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پروندهی اعضای جدید رو بگیره. من الان امتحان دارم. وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده. ☺️
: چشم زهرایی..برو خیالت راحت
زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت: خوب جناب خانم مسئول انسانی 😆... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به آقا سید 😉 .
یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم آب شد ?😊
آقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
:زهرا خانم؟
سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون
☺️ -سلام
سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست، چند قدم عقب رفت وهمونطوری که سرش پایین بود گفت:
: علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟!
-نه...زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون 😏
یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت:
☺️ اااا...خواهرم شمایید?🤨 نشناختمتون اصلا. خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین .
. ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر...
هیچی..
حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم:
-ان شا الله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون 😊
: خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو
دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود 😐😔 .
پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم.
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#عطر_یاس
#قسمت_هفدهم
.پروندهها رو بهش تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم .
با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود و همچنان خیره با چشمهام که الان ڪم ڪم داشت بارونی میشد بهش زل زده بودم و رفتنشو نگاه میڪردم.
با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت: ریحانه؟ چی شدی یهو؟!
-ها؟! هیچی هیچی !
: آقا سید چیزی گفت بهت؟!
- نه بنده خدا حرفی نزد!
: خب پس چی؟!
-هیچی، گیر نده سمی !
: تو هم که خلی به خدا 😐
خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم آروم آروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو، میشنیدم که همه دارن زمزمه می کنن
.😐 فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم .😏
پسرا که اصلا همه دهنشون باز مونده بود.
اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام ڪنارم حرف میزدن و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخی هاشون ڪمتر ☺️ شده بود .
نمیدونم شایدم میترسیدن ازم 😂😂 .
ولی برای من حس خوبی بود 😊 . خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم😵
یکی میگفت: حتما میخواد جایی استخدام بشه 😐 .
- یکی میگفت: حتما باباش زورش ڪرده چادری بشه و خلاصه هرکی یه چی میگفت.
ولی من اصلا به روی خودم نمیآوردم 😏 . به مدت بههمین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میڪردم 😊 .
تو این مدت خیلی از دوستامو از دست داده بودم. و فقط مینا ڪنارم مونده بود. ولی اونم همیشه نیش و ڪنایه هاشو میزد .
تویه خونه هم که بابا ومامان 😐😐
.همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد. راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد 😐
. یه پسر از خود راضي که حالمو بهم میزد ڪارهاش. 😤
.و فقط آقا سید تو ذهنم بود .😊 شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درڪ ڪنم.
تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت: دخترم...عروس خانم. پاشو که بختت وا شد 😄 . با خواب الودگے یہ چشممو باز ڪردم و گفتم باز چیه اول صبحی؟
: پاشو پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد 😊
-خواستگار؟! 😲 امشب؟؟؟ 😱😨
: چه قدرم هولی دخترم 😄😄 نه آخر هفته میان.
-من که گفتم قصد ازدواج ندارم 😒
: اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره 😃
- نه مامان اگه میشه بگین نیان .
: نمیشه 😡 باباش از رفیقای باباته 😐
-عهههه...شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست .
: دختر خواستگاره دیگه. هیولا نیست که بخورتت تموم شی 😐
خوشت نیومد فوقش رد میکنیش.
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
بھش گفتم:
- اۍ شھید ! خیلـے دوستت دارم♥️'
جواب داد:
+ مشتـے تو هنوز دنیـٰا نیومدھ بودۍ من فدات شدم🫀(:
#شھداۍدفاعمقدس🌿 '
🌹✋🏻^^....
.
.
.
.
چِہ اِنتِظٰارِ عَجیبے!
نَہ کوشِشے نَہ دُعایے!
نَہ جُنبشے نَہ بُکایے!
نَہ پُرسِشے کِہ کُجایے!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ڣقط نشستم و ڰۏيم
خڋا کند ڪہ بيٱيي 😔♡
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#انتظار_فرج
⌈🌙 @zfzfzf ○°.⌋
چادر نشانه آنهایست که
میخواهند در قیام مهدوی امامشان را یاری کنند
چادر نشانه ای باشد برای کسانی که
دیگر فکر دیده شدن نیستند😊
#رفيق_چادرے
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#بیو
اما تو بهارم باش تو سختیای زندگی کنارم باش🍃
خودت قراره قلب بی قرارم باش💔
#رفيق_چادرے
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
☘
🍃
🌱
دو روز از عید گذشتہ،
اما هنوز اون حسے ڪہ هر عید بہمون دست میده رو احساس نڪردیم:(
ولے از حق نگذریم، حرفاے #آقا تا حد زیادے آروممون ڪرد:)
انشاءاللہ ڪشورمون خودش رو بہ ساحل آرامش میرسونہ...
فقط همراهے و همدلے من و تو لازمہ!
#مامےتوانیم
یاعلے!
j๑ïท ➺°.•|@zfzfzf
✨📿
.
.
خـ✨ـدا عاشق بازگشت ماس
گناهات چقدربزرگه🤔
بزرگتراز کـ⛰ـوه ها واسمان هااره
بزرگترازبخشش خداکه نیس‼️
همین حالا برگرد♻️
بدون شک خدامیبخشتت👌
#اناللهیحبالتوابین😍
#منبر_مجازے
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
شهیـــد مهدے زین الدین |❣| :
در زمان غیبٺ امام زمان (عج)
چشم و گوشتان بہ ولے فقیہ باشد تا ببینید از آن ڪانون فرماندهے
چہ دستورے صادر مے شود.
🌸🍃
#ولایت_فقیه
#وصیت_شهدا
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@zfzfzf
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•