eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.5هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
374 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @Katrin_a ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
••| بچه هاتونو یه جوری تربیت کنین😍 که هر جا عکس سردارو دیدن 🙃 بدن...✌️🏼♥️|•• 💫 😍🌿♥️🍃 ♡{@zfzfzf
بسمـ رب الشهدا♥️
❣🍃 " [ تـــو ] " { هزار سال است منتظرے و من هنوز جای سرباز ؛ سربارت بوده ام ...! کسر همین یک نقطه، تعادل دنیا را به هم می‌ریزد ...} ❥ 😍🌿♥️🍃 ♡{@zfzfzf
یهویی💡 همین الان سه تا صلوات بفرست و به سه ساله ارباب هدیه کن🎁
•{ ♥️🌿 🌸}• 😍🌿♥️🍃 ♡{@zfzfzf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡{ : نزدیڪ غروب،وقت برای خودمان بود... چشمانم دنبالت میگشت... میخواستم اخرای این سفر چندعڪس از... گرچه فاطمه سادات خودش گـفته بود ڪه لحظاتـےرا ثبت ڪنم... زمین پرفراز و نشیب فڪه با پرچم های سرخ و سبزی ڪه بادتڪانشان میداد حالـےغریب را القا میڪرد.. تپه های خاڪـے... و تو درست اینجایـے!...لبه یڪـےازهمین تپه ها و نگاهت به سرخـےاسمان است . پشت به من هستـےو زیرلب زمزمه میڪنـے: انها _دیدند... اهسته نزدیڪت میشوم. دلم نمی اید خلوتت را بهم بزنم... اما... _ آقای هاشمی !.. توقع مرا نداشتی... انهم در ان خلوت. از جا میپری! مےایستـےو زمانـےڪه رو میگردانـےسمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالـےمیشود و... از سراشیبـی اش پایین مےافتـے سر جا خشڪم میزند!!... پاهایم تڪان نمیخورد... بزور صدا ر و از حنجره ام بیرون میڪشم... قا...ها..ها...هاشمـے _ یک لحظه به خودم می ایم و میبینم پایین سراشیبـی دو زانو نشسته ای و گریه میڪنـے... تمام لباست خاڪـےاست... و با یڪ دست مچ دست دیگرت را رفته ای... فڪر خنده داری میڪنم گریه_میکنه!! اما...تو... حتمن اشڪهایت از سر بهانه نیست...علت دارد...علتـےڪه بعدها ا میفهمم... سعـےمیڪنم آهسته از تپه پایین بیایم ڪه متوجه و به سرعت بلند میشوی... قصدرفتن ڪه میڪنےبه پایت نگاه میڪنم... ... تمام جرئـتم را جمع میڪنم و بلند صدایت میڪنم... قـای هـاشـ ـ ـ ـمی.. _ ا قـا . اســـــیـد... یـک لحظـه نریـد... ترو خـدا... بـاورڪنیـدمن!... نمیخواســـــتم ڪـه دوبـاره.... دسـ ـ ـ ـتتون طوریش شد؟؟... اقای هاشمی با شمام... اما تو بدون توجه سعـےڪردی جای راه رفتن،بدوی!... تا زودتراز شر راحت شوی... محڪم به پیشانـےمیڪوبم... ؟؟؟ . انقدر نگاهت میڪنم ڪه در چهار چوب نگاه من میشوی... .. یانه..... ما انقدر به غلطها عادت کردیم که... در اصل چقدر من .... ♡ 😍🌿♥️🍃 ♡{@zfzfzf
: صدای بوق ازاد در گوشم می پیچد شماره را عوض میڪنم ! ڪلافه دوباره شماره گیری میڪنم بازم فاطمه دستش را مقابل چشمانم تڪان میدهد: _ چی شده؟جواب نمیدن؟ _ نه! نمیدونم ڪجا رفتن ... تلفن خونه جواب نمیدن... گوشیها شونم خاموشه،ڪلیدم ندارم برم خونه. چندلحظه مڪث میڪند: _ خب بیا فعلاخونه ما تعارف ڪردمو " نه" اوردم دودل بودم... اما اخر سردر برابر اصرارهای فاطمه تسلیم شدم * وارد حیاط ڪه شدم،ساڪم را گوشه ای گذاشتم و یڪ نفس عمیق ڪشیدم مشخص بودڪه زهراخانوم تازه گلها را اب داده فاطمه داد میزند: ماااماااان... ما اومدیمم... و تویڪ تعارف میزنےڪه: اول شما بفرمائید... اما بـےمعطلےسرت را پائین مےاندازی و میروی داخل. چنددقیقه بعد علےاصغر پسرڪوچڪ خانواده و پشت سرش زهرا خانوم بیرون می ایند ... علےجیغ میزندو می دود سمت فاطمه... خنده ام میگیرد چقدر ! زهرا خانوم بدون اینڪه بادیدن من جابخورد لبخند می میزند و اول بجای دخترش بمن سالم میڪند! این نشان میدهد ڪه چقدر خون گرم و مهمان نوازند.. وردم... _ سالم مامان خانوم!...مهمون اوردم " و پشت بندش ماجرای مرا تعریف میڪند" - خالصه اینڪه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ما! علےاصغربا لحن شیرین و ڪودڪانه میگوید: اچی؟ خاله گم چده؟واقیهنی؟ زهراخانوم میخندد و بعد نگاهش را سمت من میگرداند _ نمیخوای بیای داخل دخترخوب؟ _ ببخشیدمزاحم شدم. خیلےزشت شد. _ زشت این بود ڪه تو خیابون میموندی! حالاتعارفو بزار پشت در و بیا تو... ناهار حاضره. لبخند میزند، پشت به من میکند و میرودداخل. * خانهای بزرگ،قدیمےودوطبقه ڪه طبقه باالیش متعلق به بچه ها بود. یڪ اتاق برای سجادو تو،دیگری هم برای فاطمهو علےاصغر. زینب هم یڪ سالےمیشود ازدواج ڪرده و سرزند گےاش رفته. از راهرو عبور میڪنم و پائین پله ها میشینم،از خستگےشروع میڪنم پاهایم را میمالم. ڪه صدایت از پشت سر و پله های بالابه گوش میخورد: _ ببخشید!. میشه رد شم؟ دستپاچه از روی پله بلندمیشوم. یڪےاز دستانت را بسته ای،همانےڪه موقع افتادن از روی تپه ضرب دیده بود... علےاصغراز پذیرایـےبه راهرو میدود و اویزون پایت میشود. _ داداچ علے. چلا نیمیای کولم کنے؟؟ بےاراده لبخند میزنم،به چهره ات نگاه میڪنم،سرخ میشوی وڪوتاه جواب میدهے: _ الا خسته ام...جوجه من! ڪلمه جوجه راطوری گـفتےڪه من نشنوم...اما شنیدم!!! *** یڪ لحظه از ذهنم میگذرد: "چقدر خوب شد ڪه پدر و مادر م نبودن و من الا اینجام... ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
: فضا حال وهوای سنگینےدارد. یعنےباید خداحافظـےڪنم؟ از اسمانےها خاڪےڪه روزی قدمهای پاڪ ان را نوازش ڪرده... با پشت دست اشڪهایم را پاڪ میڪنم. در این چندروز نقدر روایت از انها شنیده ام ڪه حالا میتوانم به راحتےتصورشان ڪنم... دوربین را مقابل صورتم میگیرمو شما را میبینم،اڪیپـــےڪه از14تا55 ساله در ان در تالطم بودند، جنب و جوش عاشقـــے... و من در خیال صدایتان میزنم. _ اهای ... برای رفتن یک عڪس از چهره های معصومتان چقدر باید هزینه ڪنم؟... و نگاه های مهربان شما ڪه همگــےفریاد میزنند :هیچ... هزینه ای نیست! فقط حرمت ما را حفظ ڪن... حجب را بخر، حیا را به تن ڪن. نگاهت را بدزد از نامحرم... راممیگویم: یڪ..دو...سه... ِ صدای فلش و ثبت لبخند خیال شما لبخندی ڪه میدهد شاید لبهای شما با سیب حرم ارباب رابطه ی عاشق و معشوق داشته... دلم به خداحافظـے راه نمیدهد،بےاراده یڪ دستم رابالامی اورم ... اما یڪےاز شما را تصور میڪنم ڪه نگاه غمگینش را به دستم میدوزد... _ با ما هم خداحافظی میڪنے؟؟ خداحافظے چرا؟؟... توهم میخوای بعداز رفتنت ما رو فراموشڪنے؟؟....خواهرم توبـی وفا نباش دستم را پایین می آورم به هق هق می افتم؛احساس میڪنم چیزی در من شڪست. ... نگاه ڪه میڪنم دیگر شما را نمیبینم... بال و پر هستند وخاڪےڪه زمانـےروی آن سجده میکردند عرش میشود برای .. ... ڪاش ڪمڪم ڪنیدڪه پاڪ بمانم... شما را قسم به سربندهای خونی تان... در تمام مسیر بازگشت اشڪ میریزم... بی اراده و از روی دلتنگے.... شاید چیزی ڪه پیش روداشتم ڪار شهداست... بعنوان یڪ هدیه... هدیه ای برای این شڪست و تغییر هدیه ای ڪه من صدایش میڪنم: ... ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
ای برده امان از دل عشاق کجایی؟ . 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf