eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.5هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
374 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @Katrin_a ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
وقت تمام♥♥♥♥♥♥⭐⭐⭐
به نفرات اول تاششم🎁🎁دادیم 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
🎁🎁نفراول⭐⭐ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
🎁🎁نفردوم♥⭐⭐⭐ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
🎁🎁🎁نفرسوم♥♥ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
☘🎂🎈 °• توِلُّدِت مُبارَکمون •° . . [هادی]اگر تویی؛ که کسی گم‌نمیشود💚 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
‌ با بھاران روزی‌نو‌می­رسد.. وماهمچنان‌چشم‌به‌راه‌روزگاری‌نو.. اکنون‌که‌جهان‌وجهانیان‌مرده­‌اند، آیاوقت‌آن‌نرسیده‌است که‌مسیحای‌موعودسررسد؟ +ویحی الارض‌بعدموتھا 🌱 ♡|شهید سید مرتضی آوینی|♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
امام‌زمان‌میگن⇣ من‌وبہ‌عمم‌قسم‌بدیدبراےظہور اقا‌جان توروبہ‌زینب‌ڪبرے عمہ‌شـہـدا ماروازگناه‌محفو‌ظ‌نگہ‌دارو ظہور‌ڪن‌هرچہ‌زودتر:)🌱 . . . بچہ‌هایادمون‌باشہ اقاسربازمیخوان نہ‌سربار بیایم‌سربازاقا‌بشیمـــ(:❤️🌱 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
ای خوشـا روزا ڪـہ مـا معشوق را مهمـان کنیم 🌸 دیده از روے نگارینش نگارستـان ڪنیم ...⛅️ ✋🏻🌤 🎈 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
عاشقان وقت نماز است اذان مي گويند🌱 ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️•°||⛈ رفیق‌خوب‌ عین‌چتره‌نمیزاره‌هیچوقت‌خیس‌بشی☔️ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 🌸 🌿 اگہ استفادهـ ڪردید یهـ صݪواٺ همـ براے سلـامٺے ۅ ظـہـور امامـ زماݩ بفرستید🌱 😉 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هادے دلہـا تولدت مبارڪ😍💚🎊 ♥️🌿 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساخت تم برای دوست عزیزمون😍🌸 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
یه دنیا ممنونم از نظرتون😍 {♥️} 🌿•|@zfzfzf
ساخت تم برای یکی دیگه از دوستان عزیزمون😍🌸 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
عزیزان🌱 یادتون باشه ساخت تم فقط تا پایان امروز که ولادت شهیدمونه رایگانه 😄
فقط ما داریم رایگان میدیم😍🌿🌸
کسایی که بهشون تم دادیم لطفا هر کدوم ۳۱۳ تا صلوات برای سلامتی و ظهور امام زمان بفرستید😍😘
عزیزان من الان یه امتحان خیلی مهم دارم😅 که باید بدم ولی سعی میکنم تا اخر امشب بهتون تم ها رو بدم ممنون از همکاریتون🌸
ساخت تم برای یکی دیگه از دوستان عزیزمون😍🌸 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
🌼°• ۅ پروردگار بہتر میداند حال بنده اش را... 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
گفتم کجا؟؟ گفتا به خون گفتم چرا گفتا جنون گفتم چه وقت؟؟ گفتا کنون گفتم مرو خندید و رفت. 💔 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
العشــق: کـف‌دستهایم‌رااطراف‌فنجان‌چای‌میگذارم به‌سـمت‌جلوخم‌میشـوم‌وبغضـم‌رافرومیبرم.لبهایم‌راروی‌هم‌فشـارمیدهم‌ونفسـم‌راحبس میکنم... نیا! چقدر مقاومت برای نیامدن اشکهای دلتنگی...فنجان‌رو‌بالا،می‌اورم‌لبه‌ی‌نازک‌سرامیکی‌اش‌راروی‌لبهایم‌میگذارم‌یکدفعه مقابل چشمانم میخندی...تصویر لبخند مردانه‌ات‌تمام‌تلاشم‌راازبین‌میبردوقطرات اشک‌روی‌گونه‌ها‌سرمیخورند.یک‌جرعه‌از چای‌مینوشم...دهانم‌سوخت!..وبعدگلویم! فنجان‌راروی‌میزکنارتختم‌میگذارموباسوزش‌سینه‌ام‌ازدلتنگی‌سرروی‌بالشت‌میگذارم دلم‌برایت‌تنگ‌شده‌نه‌روزاست‌که‌بی‌خبرام... ازتو...ازلحن‌ارام‌صدایت...ازشیرینی‌نگاهت‌زیرلب‌زمزمه‌میکنم" دیگه نمیتونم علی!" غلت‌میزنم‌صورتم‌رادربالشت‌فرومیبرم‌و بغضم‌رارهامیکنم...هق هق میزنم... " نکنه...نکنه‌چیزیت‌شده!..چرا زنگ نزدی... چرا؟!...نه‌روز‌برای‌کسی‌که‌همه‌ی‌وجودش ازش‌جدا میشه‌کم نیست" !به بالشت چنگ‌میزنم‌وکودکانه‌بهانه‌ات‌رامیگیرم... نمیدانم‌چقدر...امااشک‌دعوت‌خواب‌بودبه چشمانم... حرکت انگشتان لطیف وظریف درلابه‌لای موهایم باعث میشود تا چشمهایم را باز کنم.غلت‌میزنم‌وبه‌دنبال‌صاحب‌دست‌چند باری‌پلک‌میزنم...تصویرتارمقابلم‌واضح‌میشود.مادرم‌لبخند تلخی میزند _ عزیزدلم! پاشوبرات غذا اوردم... غلت‌میزنم ،روی تخت‌میشینم ودرحالیکه چشمهام رو میمالم ،میپرسم _ ساعت چنده مامان؟ _ نزدیک دوازده... _ چقدر خوابیدم؟ _ نمیدونم عزیزم! وباپشت‌دست‌صورتم را نوازش میکند. _ برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی. دلم‌نیومدبیدارت‌کنم‌چون‌دیشب‌تاصبح‌ بیدار بودی.. با چشمهای گرد نگاهش میکنم _ تواز کجا فهمیدی؟؟ _ بالاخره مادرم! با سرانگشتانش روی پلکم را لمس میکند _ صدای گریه ات میومد! سرم را پایین میندازم و سکوت میکنم _ غذا زرشک‌پلوعه... میدونم دوسداری! برای همین درستکردم به سختی لبخند میزنم _ ممنون مامان... دستم را میگیرد و فشار میدهد _ نبینم‌غصه‌بخوری!علی هم خدایی‌داره... هرچی‌صالحه‌مادرجون‌باور نمیکنم که‌مادرم‌اینقدرراحت‌راجب‌صلاح‌وتقدیر صحبت‌کندبالاخره‌اگرقرارباشداتفاقی‌برای دامادش بیفتد.دخترش بیچاره میشود. از لبه ی تخت بلند میشود و با قدمهایی اهسته سمت‌پنجره میرود. پرده را کنار میزند و پنجره را باز میکند _ یکم هوا بیاد تو اتاقت... شاید حالت بهتر شه! وقتی میچرخدتا سمت‌در برودمیگوید _راستی‌مادرشوهرت‌زنگ‌زد!گلایه کردکه‌از وقتی‌علی‌رفته‌ریحانه‌یه‌سربمانمیزنه!... راست‌میگه‌مادرجون‌یه‌سربروخونشون! فکر نکنن‌فقط‌بخاطرعلی‌اونجامیرفتی... دردلم‌میگویم"خب‌بیشتربخاطراون‌بود" مامان با تاکید میگوید _ باشه‌مامان؟برو فردایه‌سر.. کلافه‌چشمی‌میگم‌وازپنجره‌بیرون‌رونگاه میکنم.مامان‌یه‌سفارش‌کوچیک‌برای‌غذا میکندوازاتاق‌بیرون‌میرودبابی‌میلی‌نگاهی به‌سینی‌غذاوظرف‌ماست‌وسبزی‌کنارش‌میکنم.بایدچندقاشق‌بخورم‌تامامان‌ناراحت‌ نشه...چقدر سخت‌است‌فروبردن‌چیزی وقتی بغض گلویت‌را گرفته! دستی‌به‌شال‌سرخ‌ابی‌ام‌میکشم‌ویکبار دیگرزنگ‌دررافشار میدهم.صدای علی اصغردرحیاط میپیچد _ کیه..! چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود! تقریبا بلند جواب میدهم _ منم قربونت برم! صدایش جیغش و بعد قدمهای تندش که تبدیل به دویدن میشود را از پشت در میشنوم _اخ جووون خاله‌ریحانههههه بمن‌خاله‌میگوید!...کوچولوی‌دوست‌داشتنی.درراکه‌بازمیکندسریع‌میچسبدبمن!چقدر بامحبت!...حتمن‌اوهم‌دلش‌برای‌علی‌تنگ شده‌ومیخوادهرطورشده‌خودش‌راخالی کند.فشارش میدهم و دستش را میگیرم تا با هم وارد خانه شویم _ خوبی؟... چیکار میکردی؟مامان هست؟... سرش‌را چندباری تکان میدهد _اوهوم‌اوهوم....داشتم‌باموتورداداش‌علی بازی میکردم... و اشاره میکندبه‌گوشه حیاط..نگاهم میچرخدو روی موتورت که‌بااب بازی علی خیس شده قفل میشود.هر چیزی که‌بوی تورا بدهد نفسم را میگیرد.علی دستم را رها میکند و سمت در ساختمان میدود _ مامان مامان... بیا خاله اومده... پشت سرش قدم برمیدارم‌درحالی‌که‌هنوز نگاهم سمت‌موتورات‌بااشک میلرزد.خم میشوم‌وکفشم‌رادرمی‌اورم‌که‌زهراخانوم‌در رابازمیکندوبادیدنم‌لبخندی‌عمیق‌وازته‌دل میزند _ ریحانه!!!... ازین ورا دختر! سرم را باشرمند ی پایین میندازم _ ببخش مامان... بی معرفتی عروستو! 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf