˼ رفیق چادرۍ !' ˹
#سوپرایز😍😍😍 دوستانی که هر روز از ماه اردیبهشت تولدشونه حتما بیان وبا دادن مدرک کادوی تولدشون و ازم
توجه داشته باشید روز تولدتون به بنده پیام بدین
ناخدایی نکرده یادم نره😔😔😔😔😔😔
☘🎂🎈
°• توِلُّدِت مُبارَکمون •°
.
.
[هادی]اگر تویی؛ که کسی گمنمیشود💚
#داشابرام
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
با بھاران
روزینومیرسد..
وماهمچنانچشمبهراهروزگارینو..
اکنونکهجهانوجهانیانمردهاند،
آیاوقتآننرسیدهاست
کهمسیحایموعودسررسد؟
+ویحی الارضبعدموتھا 🌱
♡|شهید سید مرتضی آوینی|♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
امامزمانمیگن⇣
منوبہعممقسمبدیدبراےظہور
اقاجان
توروبہزینبڪبرے
عمہشـہـدا
ماروازگناهمحفوظنگہدارو
ظہورڪنهرچہزودتر:)🌱
.
.
.
بچہهایادمونباشہ
اقاسربازمیخوان
نہسربار
بیایمسربازاقابشیمـــ(:❤️🌱
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
ای خوشـا روزا ڪـہ مـا
معشوق را مهمـان کنیم 🌸
دیده از روے نگارینش
نگارستـان ڪنیم ...⛅️
#روزتون_شهدایے✋🏻🌤
#سالگـرد_ولـآدت🎈
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تمـ💕
#شهید_ابراهیم_هادی🌸
#رفیق_چادرے🌿
اگہ استفادهـ ڪردید یهـ صݪواٺ همـ براے سلـامٺے ۅ ظـہـور امامـ زماݩ بفرستید🌱
#ڪپۍنشهـفقطفـوراد😉
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
عزیزان🌱
یادتون باشه ساخت تم فقط تا پایان امروز که ولادت شهیدمونه رایگانه 😄
کسایی که بهشون تم دادیم
لطفا هر کدوم ۳۱۳ تا صلوات برای سلامتی و ظهور امام زمان بفرستید😍😘
عزیزان من الان یه امتحان خیلی مهم دارم😅
که باید بدم
ولی سعی میکنم تا اخر امشب بهتون تم ها رو بدم
ممنون از همکاریتون🌸
#رمان_مدافع_عشق_قسمت40
#هو العشــق:
کـفدستهایمرااطراففنجانچایمیگذارم بهسـمتجلوخممیشـوموبغضـمرافرومیبرم.لبهایمرارویهمفشـارمیدهمونفسـمراحبس میکنم...
نیا! چقدر مقاومت برای نیامدن اشکهای دلتنگی...فنجانروبالا،میاورملبهینازکسرامیکیاشرارویلبهایممیگذارمیکدفعه مقابل چشمانم میخندی...تصویر لبخند مردانهاتتمامتلاشمراازبینمیبردوقطرات اشکرویگونههاسرمیخورند.یکجرعهاز چایمینوشم...دهانمسوخت!..وبعدگلویم!
فنجانرارویمیزکنارتختممیگذارموباسوزشسینهامازدلتنگیسررویبالشتمیگذارم
دلمبرایتتنگشدهنهروزاستکهبیخبرام... ازتو...ازلحنارامصدایت...ازشیرینینگاهتزیرلبزمزمهمیکنم" دیگه نمیتونم علی!" غلتمیزنمصورتمرادربالشتفرومیبرمو بغضمرارهامیکنم...هق هق میزنم...
" نکنه...نکنهچیزیتشده!..چرا زنگ نزدی... چرا؟!...نهروزبرایکسیکههمهیوجودش ازشجدا میشهکم نیست" !به بالشت چنگمیزنموکودکانهبهانهاترامیگیرم...
نمیدانمچقدر...امااشکدعوتخواببودبه چشمانم...
حرکت انگشتان لطیف وظریف درلابهلای موهایم باعث میشود تا چشمهایم را باز کنم.غلتمیزنموبهدنبالصاحبدستچند باریپلکمیزنم...تصویرتارمقابلمواضحمیشود.مادرملبخند تلخی میزند
_ عزیزدلم! پاشوبرات غذا اوردم...
غلتمیزنم ،روی تختمیشینم ودرحالیکه چشمهام رو میمالم ،میپرسم
_ ساعت چنده مامان؟
_ نزدیک دوازده...
_ چقدر خوابیدم؟
_ نمیدونم عزیزم!
وباپشتدستصورتم را نوازش میکند.
_ برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی. دلمنیومدبیدارتکنمچوندیشبتاصبح بیدار بودی..
با چشمهای گرد نگاهش میکنم
_ تواز کجا فهمیدی؟؟
_ بالاخره مادرم!
با سرانگشتانش روی پلکم را لمس میکند
_ صدای گریه ات میومد!
سرم را پایین میندازم و سکوت میکنم
_ غذا زرشکپلوعه... میدونم دوسداری! برای همین درستکردم
به سختی لبخند میزنم
_ ممنون مامان...
دستم را میگیرد و فشار میدهد
_ نبینمغصهبخوری!علی هم خداییداره... هرچیصالحهمادرجونباور نمیکنم کهمادرماینقدرراحتراجبصلاحوتقدیر صحبتکندبالاخرهاگرقرارباشداتفاقیبرای دامادش بیفتد.دخترش بیچاره میشود.
از لبه ی تخت بلند میشود و با قدمهایی
اهسته سمتپنجره میرود. پرده را کنار میزند و پنجره را باز میکند
_ یکم هوا بیاد تو اتاقت... شاید حالت بهتر شه!
وقتی میچرخدتا سمتدر برودمیگوید
_راستیمادرشوهرتزنگزد!گلایه کردکهاز وقتیعلیرفتهریحانهیهسربمانمیزنه!... راستمیگهمادرجونیهسربروخونشون! فکر نکننفقطبخاطرعلیاونجامیرفتی...
دردلممیگویم"خببیشتربخاطراونبود"
مامان با تاکید میگوید
_ باشهمامان؟برو فردایهسر..
کلافهچشمیمیگموازپنجرهبیرونرونگاه میکنم.مامانیهسفارشکوچیکبرایغذا میکندوازاتاقبیرونمیرودبابیمیلینگاهی بهسینیغذاوظرفماستوسبزیکنارشمیکنم.بایدچندقاشقبخورمتامامانناراحت نشه...چقدر سختاستفروبردنچیزی وقتی بغض گلویترا گرفته!
دستیبهشالسرخابیاممیکشمویکبار دیگرزنگدررافشار میدهم.صدای علی اصغردرحیاط میپیچد
_ کیه..!
چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود! تقریبا بلند جواب میدهم
_ منم قربونت برم!
صدایش جیغش و بعد قدمهای تندش که تبدیل به دویدن میشود را از پشت در میشنوم
_اخ جووون خالهریحانههههه
بمنخالهمیگوید!...کوچولویدوستداشتنی.درراکهبازمیکندسریعمیچسبدبمن!چقدر بامحبت!...حتمناوهمدلشبرایعلیتنگ شدهومیخوادهرطورشدهخودشراخالی کند.فشارش میدهم و دستش را میگیرم تا با هم وارد خانه شویم
_ خوبی؟... چیکار میکردی؟مامان هست؟...
سرشرا چندباری تکان میدهد
_اوهوماوهوم....داشتمباموتورداداشعلی بازی میکردم...
و اشاره میکندبهگوشه حیاط..نگاهم میچرخدو روی موتورت کهبااب بازی علی خیس شده قفل میشود.هر چیزی کهبوی تورا بدهد نفسم را میگیرد.علی دستم را رها میکند و سمت در ساختمان میدود
_ مامان مامان... بیا خاله اومده...
پشت سرش قدم برمیدارمدرحالیکههنوز نگاهم سمتموتوراتبااشک میلرزد.خم میشوموکفشمرادرمیاورمکهزهراخانومدر رابازمیکندوبادیدنملبخندیعمیقوازتهدل میزند
_ ریحانه!!!... ازین ورا دختر!
سرم را باشرمند ی پایین میندازم
_ ببخش مامان... بی معرفتی عروستو!
#محیاسادات_هاشمی
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf