eitaa logo
زلال معرفت
2.3هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
145 فایل
✅️ انتشار و بهره‌بردارى با ذکر منبع موجب امتنان است. تبلیغ و تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
زلال معرفت
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨ 📒#سه_دقیقه_در_قیامت 7⃣2⃣#قسمت_بیست_هفتم 🔻#مدافعان_حرم 🔸 دیگر یقین داشتم که ماجرای شهاد
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨ 📒 8⃣2⃣ 🔻ادامه 🔸روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی در مورد مسائل نظامی اظهارنظری کرده بود که برای غربی‌ها خوراک خوبی ایجاد شد... 🔺 خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند. 🔹جواد محمدی مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: می بینی پس فردا همین مسئولی که اینطور خون بچه ها را پایمال می‌کند از دنیا می‌رود و می‌گویند شهید شد!! 🔸خیلی آرام گفتم: آقا جواد!من مرگ این آقا را دیدم...او در همین سال‌ها طوری از دنیا می‌رود که هیچ کاری نمی‌توانند برایش انجام دهند!! حتی نحوه مرگش هم نشان خواهد داد که از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته... 🔹 چند روز بعد آماده عملیات شدیم نیمه های شب، جیره جنگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم؛خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم. 🔻 من آرپی‌جی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید می‌شوند قرار گرفتم. گفتم اگر پیش اینها باشم بهتره احتمالا با تمام این افراد همگی با هم شهید می‌شویم. 🔸هنوز ستون نیروها حرکت نکرده بود که جواد محمدی خودش را به من رساند او مسئولیت داشت و کارها را پیگیری می کرد سریع پیش من آمد و گفت:الان داریم میریم برای عملیات و خیلی حساسیت منطقه بالاست؛او بگونه ای می‌خواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند .بعد از کمی برایم از سختی کار توضیح داد . 🔹من هم به او گفتم: چند نفر از این بچه‌ها به زودی شهید می‌شوند از جمله بیشتر دوستانی که با هم بودیم می‌خواهم با آنها باشم بلکه به خاطر آنها ما هم توفیق داشته باشیم. 🔻دوباره تاکید کردم تمام کسانی که آن شب با هم بودیم شهید می شوند و ان شاء الله آن طرف باهم خواهیم بود . 🔸دستور حرکت صادر شد جواد محمدی را می دیدم که از دور حواسش به من هست نمی دانستم چه در فکرش می گذرد، نیروها حرکت کردند، من از ساعت ها قبل آماده بودم سر ستون ایستاده بودم، و با آمادگی کامل می خواستم اولین نفر باشم که پرواز می کند . 🔹هنوز چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا کرد! ➖خیلی جدی گفت: سوار شو باید از یک طرف دیگه خط‌شکن محور باشی... ▫️جواد فرمانده بود و باید حرفش را قبول می کردم من خوشحال، سوار موتور جواد شدم.ده دقیقه ای رفتیم تا به یک تپه رسیدیم. ➖ به من گفت پیاده شو زود باش. ➖ بعدجواد داد زد: سید یحیی، بیا 🔻سید یحیی سریع خودش را رساند و سوار موتور شد؛ ➖من به جواد گفتم: اینجا کجاست خط کجاست نیروها کجایند؟ ➖جوادهم گفت: این آر پی‌ جی را بگیر و برو بالای تپه آنجا بچه ها تو را توجیه می‌کنند. 🔸 رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت. این منطقه خیلی آرام بود. تعجب کردم، از چند نفری که در سنگر حضور داشتند؛ ➖پرسیدم: باید چیکار کنیم خط دشمن کجاست؟ ➖یکی از آنها گفت:بگیر بشین اینجا خط پدافندی است باید فقط مراقب حرکات دشمن باشیم.. تازه فهمیدم که جواد محمدی چیکار کرده! 🔹روز بعد که عملیات تمام شد، وقتی جواد محمدی را دیدم گفتم: خدا بگم چیکارت بکنه برای چی منو بردی پشت خط؟؟ 🔻او هم لبخندی زد و گفت:تو فعلاً نباید شهید بشی.باید برای مردم بگویی آن طرف چه خبر است؛ مردم معاد را فراموش کردند؛ به همین خاطر جایی بردمت که از خط دور باشی. 🔸اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند سجاد مرادی و سید یحیی براتی که سر ستون قرار گرفتند،اولین شهدا بودند.. 🔺بعد مرتضی زاده، شاه سنایی و عبدالمهدی و ... در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما پر کشیدند رفتند، درست همانطور که قبلاً دیده بودم. جواد محمدی هم سال بعد به آنها ملحق شد. 🔹بچه های اصفهان را به ایران منتقل کردند.من هم با دست خالی از میان مدافعان حرم به ایران برگشتم با حسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار می‌داد.. ✨ادامه دارد... ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅