#خاطرات_شهدا
#معجزات_شهدا
#او_دوست_ماست
بخش اول 👇
ابراهیم با ناراحتی گفت: دیشب با بچه ها رفته بودیم شناسایی، تو راه برگشت ماشاءالله عزیزی رفت روی مین و شهید شد.
عراقی ها تیر اندازی میکردند و ما هم مجبور شدیم برگردیم.
علت ناراحتیش را فهمیدم، هوا که تاریک شد حرکت کرد. نیمه های شب هم برگشت، خوشحال و سر حال، مرتب فریاد میزد امدادگر امدادگر ، سریع بیا ، ماشاالله زنده است!
بچه ها خوشحال بودند، ماشاالله را سوار آمبولانس کردیم، اما ابراهیم در گوشه ای نشسته بود و غرق در فکر بود. کنارش نشستم، با تعجب پرسیدم در چه فکری هستی؟!
مکثی کرد و گفت : ماشاءالله وسط میدان مین افتاده بود، کنار سنگر عراقی ها، اما وقتی به سراغش رفتم آنجا نبود! کمی عقب تر پیدایش کردم، در مکانی امن و دور از دید دشمن
بخش دوم 👇
خون زیادی از پای من رفته بود، عراقی ها مطمئن بودند که زنده نیستم، زیر لب میگفتم: یا صاحب الزمان ادرکنی ...
هوا تاریک شده بود، جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. مرا به آرامی بلند کرد. دردی حس نمیکردم، از میدان مین خارج شد و در گوشه ای امن آهسته و آرام مرا روی زمین گذاشت.
گفت : کسی می آید و تو را نجات می دهد ، #او_دوست_ماست!
لحظاتی بعد ابراهیم آمد مرا به دوش گرفت و حرکت کرد.
آن جمال نورانی، ابراهیم را دوست خود معرفی کرد، خوشا به حالش...
#شهید_ابراهیم_هادی 🍀
کانال اخبار شریفیه
🔊 @aKhbarsharifie
💐ارديبهشت سال 1359 بود. دبير ورزش دبيرستان شهدا بودم. در كنار مدرسه ما دبيرستان ابوريحان بود. ابراهيم هم آنجا معلم ورزش بود. رفته بودم به ديدنش. كلي با هم صحبت كرديم. شيفته مرام و اخلاق ابراهيم
شدم.
🔆آخر وقت بود. گفت: تك به تك واليبال بزنيم!؟ خنده ام گرفت. من با تيم ملي واليبال به مسابقات جهاني رفته بودم. خودم را صاحب سبك ميدانستم. حالا اين آقا ميخواد...! گفتم باشــه. توي دلم گفتم: ضعيف بازي ميكنم تا ضايع نشه!
☘سرويس اول را زد. آنقدر محكم بود كه نتوانستم بگيرم! دومي، سومي و... رنگ چهره ام پريده بود. جلوي دانش آموزان كم آوردم! ضرب دست عجيبي داشت. گرفتن سرويس ها واقعا مشكل بود. دورتا دور زمين را بچه ها گرفته بودند.
🍃نگاهي به من كرد. اين بار آهسته زد. امتياز اول را گرفتم. امتياز بعدي و بعدي و.... ميخواست ضايع نشم. عمدا توپ ها را خراب ميكرد!
✅رســيدم به ابراهيم. بازي به دو شد و آبروی من حفظ شد! توپ را انداختم كه سرويس بزند. توپ را در دستش گرفت. آمد بزند که صدائي آمد. الله اكبر.....
🌹ندای اذان ظهر بود.🌹
🌼توپ را روي زمين گذاشــت. رو به قبله ايســتاد و بلندبلند اذان گفت. در فضاي دبيرستان صدايش پيچيد. بچه ها رفتند. عده اي براي وضو، عده اي هم براي خانه.
🌸او مشــغول نماز شــد. همانجا داخل حياط. بچه ها پشت ســرش ايستادند. جماعتي شد داخل حياط. همه به او اقتدا كرديم.
🌺نماز كه تمام شــد برگشت به سمت من. دست داد و گفت: آقا رضا رقابت وقتي زيباست كه با رفاقت باشد.
#شهید_ابراهیم_هادی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانال_اخبار_شریفیه
https://eitaa.com/aKhbarsharifie