گاهی خوابت را میبینم ؛ بیصدا ، بیتصویر .
مثل ماهی در آبهای تاریکی که لب میزند و معلوم نیست حبابها کلمهاند ، یا بوسههایی از دلتنگی .
وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است ؛ شب بخیر ، ای نَفَست شرح پریشانی من .
- لاادری
من هرشب،هرروز،هرزمانی ب یاد تو هستم.
اما امشب تفاوت چندانی دارد.
امشب هرچیزی ب زبانت بیاید،معبودت میشنود،میبیند و بهترین هارا برایت فراهم میکند.
از بانوی عزیز دوعالم شنیده ام ک فرموده بود:اول همسايه دعاشود،سپس خانه ی خود.
حال میخواهم بدانی ک بیشتر آرزوهای من،در تو خلاصه میشود،پس بگذار اول،دستانم ب نیابت از دعا برای تو ب سوی آسمان گشوده شوند.
بگذار ب معبودم بگویم ک امیدوارم در این شب بزرگ،حال تو همیشه خوب باشد،سرت سلامت باشد،جیبت پر و قلبت پاک از هر نجاستی باشد.
دغدغه هایت خواب و امید درونت بیدار باشد.
قلب پاکت تپنده و روانِ نا آرامت نیست شود.
ذوق قلب کوچک من؛
بگذار اینبار ب پروردگارم بگویم تا بیشتر از هر زمان دیگری بداند. وجودِ تو،مایه ی آسایش و آرامش آشیانه ی من است.
بگذار ب پروردگارم بگویم تا بداند،من هیچگاه قادر ب دیدن چکیدنِ اشک،از کاسه ی شرابی ک در عنبیه ی توست،نیستم؛پس برایت حالی خوب و روحی بی دغدغه از او میطلبم.
جانان من،ای عزیزترین سوغاتی از سمتِ پروردگارِ نازنینم،اورا ب صاحبِ اسمت قسم میدهم،که هیچگاه،با وجود زنی چون من،که از دور دغدغه ی کِبره ای ک بر روی پوست لبت خانه ساخته را دارد،نگذارد تو اندوهگین شوی.
گل همیشه در سبد قلبِ من؛
امشب تورا بارها و بارها صدا خواهم زد،بدون آنکه تو بفهمی در دلم چه مراسمی برپاست برای تو.
امشب خدایم را ب عظمتش برای تو قسم میدهم،تا بدانی راضی ب هیچ رنجی برای تنِ همیشه مقتدرت نیستم و نخواهم شد.
اما حال،میخواهم بدانی؛وجودت برایم،مانند تنها یک آجریست ک برای خانه ای نیمساز،اما ویران لازم است.
و امشب بارها و بارها و بارها آرزویت میکنم؛شاید بیشتر از قبل. شاید تعددی ک در خواستنت از پروردگارم دارم،نه معمولیست نه منطقی.
اما بدان،زندگی از آن زنان لجباز و یک دنده است.
پس امشب،بیش از قبل و کمتر از آینده،تورا از صاحب اسمت،از خودت و از خدایم میطلبم سرت سلامت باشد؛فاتحِ همیشه قلب من.
- 🌫🌌 -
خوابهایم بوی تنِ تو را میدهند ؛ نکند آن دورترها ، نیمه شب ، در آغوشم میگیری ؟
- فدریکو لورکا
خوش به حال تو که من دوستت دارم ؛
کالبدی ز من را مینگری ، که هیچ یک از جهانیان ندیده .
مگر من چه رعنا زندگی ای داشتم ؟
مگر من چه میخواستم از فلاکت زندگی ام جز اینکه زن خانه ات باشم ؟
جز اینکه تنها دغدغه ام رنگ کراواتت باشد ؟
جز اینکه هرزمان وارد خانه میشوی ، نگران این باشم که آیا تهدیگِ ته قابلمه موردپسندت است یا نه ؟
مگر من چقدر جان داشتم ک تنها دلیل زندگانی ام ، از بین بردن لَکِ قرمزِ روی پیراهنت بود که چند شب قبل تر اش در اثر بوسه های من بوجود آمده بود ؟
آیا آرزوهای من در طلا و گوشواره خلاصه میشد یا کاسه ی چشمانِ تو ؟
آیا هدف هایم با زندگی در خانه های الهیه خلاصه میشد یا جنگل آغوش گرمت ؟
مگر قامت یک زن تا کجاست ک تنها برای در آغوش گرفتن تو کفش هایی با پاشنه های بلند میپوشد ؟
مگر آرزوهای زن تا کجا قد میدهد ک تنها چشمش گرم است ب فاتحی ک قلبش را در سینه اش در بر گرفته ؟
- 🌌🌫 -
ولی اگه بخوام صادق باشم ؛
هیچکس دیگه تو نمیشه .
هیچکس دیگه به چشمام نمیاد .
هیچکس برام دیگه قشنگ نیست .
هیچی چشم های تو نمیشه .
هیچی صدای خنده هات نمیشه .
و ای کاش دلبندم ؛
از تو دختری میداشتم ، چشم های درشت و خمار سیاه رنگش به تو می رفت و موهای فرفری اش به من .
من ؟
خب !
مردی را مرد میخوانم که در هجوم سختیها و سیل اشکها و از همه مهم تر ، اوج اشتباهاتم ، آغوش وا کند و بگوید : بیا ؛ اینجا جای توست برای آرام شدن .
فکر میکردم فقط میخواهمت یا عاشقم ؛
فکر نمیکردم نفسهای منی بر جانِ من .
- نادر احدزاده
زمان هرچه بیشتر میگذرد بیشتر میفهمم ک من تنها نبودم ، من حتی دیوانه هم نبودم ؛ من عاشق بودم .
نه برف مرا مىترساند و نه سرما .
ولى در اين حجم سنگين تنهايىام ، براى گرم شدن بهانهاى ندارم ؛
جز اين كه ، دوستت داشته باشم .
من اهل عشق و عاشقی نبودم ؛
اما تو از کنارم رد شدی و جانم به دکمه ی پیراهنت گیر کرد .