هنوز مقدمه کتاب بی نظیرِ داستانِ راستان را به اتمام نرساندم که وادار شدم این متن را بنویسم.
بیچاره ما، بیچاره من، که عمر خود را صرف رمان ها و کتبی که "کاربردی" نبودند کردم، و خود را با "عبارت های اندکی" که به میزان "وقت گذاری ام برایشان نمی صرفید" گول زدم که بله! من دارم یاد میگیرم!
چرا؟
چون اون رمان، اون فیلم, اون کتاب, سنگین بود یا آنقدر پیچیده و جذاب که دوستش داشتم.
آه!
الحقیر!
هنوز مقدمه کتاب بی نظیرِ داستانِ راستان را به اتمام نرساندم که وادار شدم این متن را بنویسم. بیچاره م
الان که مقدمهی کتاب این استاد شهید را می خوانم، پی به یک بیماری اجتماعی می برم که تمام مکتوبات و مقروئات مرا تحت تاثیر قرار دادند....
و آن بیماری اجتماعی، اصلِ " هرچه سخت تر، بهتر و اولویت دار تر، هرچه ساده تر، بی اهمیت تر و بی اولویت تر" است.
توضیح این بیماری اجتماعی و گستره ی دامنگیری اش، که متاسفانه دامنگیر بسیاری از ماست، باشد برای مشتاقانِ خوب شدن، که کتاب را مطالعه کنند.
الحقیر!
+ولی این دنیا ارزش زندگی نداره کاش زنده موندنمون دست خودمون بود....
کاش عمامه ی روی تابوت رو بردارن...
الحقیر!
+ولی این دنیا ارزش زندگی نداره کاش زنده موندنمون دست خودمون بود....
کاش ادمی گاهی فقط گاهی میمردو زنده میشد... 💔😭
به گمانم امشب شمارا با خانوادهایتان تنها میگذارند...
از دلواپسیه های پری شبشان می گویند...
از اینکه چه کشیدن در این ساعت بی خبری
چه خواستن از خدا....
آری خواهند گفت
از پدرانه هایی که قرار بود درحقشان کنید
از قول قرارهایتان... از بی وفایی که درمرام منشتان نبود...
میگویند از فراقها،هجرانها،دلتنگی ها...:)
میگویند؛ میگویند...
و برای اخرین بار در آغوشتان میگرند تا ابد
جایتان درقلبشان محکم ترشود
اما سه ساله شهید رحمتی را نمی دانم
شاید کنجی زانوهای خود را بغل کرده
زیر خرابه بی پدری گریه میکند...
شاید پدر شبانه به سراغش رفته تا آرامش کند
شاید...
هرچه هست باشد
اما
[ بازهم
سه ساله...
پدرشهید...
ونیمه شب...]